هفت سین
هفت سنگ رنگی در مشت من رنگ باخته از بیم من
هفت سر مخفی درون
نهان گشته در نهان
هفت ساعت
ساعت های در خواب رفته
زمانی زمان در عقربه ها بند بود
هفت سورنگ شکسته
صورتم را خاک می شوید
در هنگامه خماری
اب کینه از من به دل دارد
هفت ستون
خرابه جای من است تنها
ویرانی که من در ان...
پرسش
ندا امد که این باران که از اسمان بر سر خاک میریزدنشان از کدام نشان دارد؟
در بزم این خاک باران کجا جای دارد؟
داشتن این علم که ابرباران می بارد را که بر خاک
گفت که او چنین سزاوار کرد خویش را به رحمت
باران؟
یا که این خود ابر بود که میدانست ز تن این خاک
گلی خواهد رست که اندر زیبای او زبان...
چگونه باشد
نا دانای را بر سر دار بردند تا بر سر جهلش سرش را سر برند
خموش کودکی از درون سکوتش بر انان خواند
که ای
این جزا بر جهلش رواست
از این سخن جمعی را به شگفت امد که این چنین برهانی
ز زبان کودکی خرد چگونه باشد
پیر عقل جوانی که نام خویش از یاد برده بود در ان میان
افسار اسب خویش به نیش...