arash 4
پسندها
576

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • بله آجی پروانه میدونم منظورشونو...
    حرفاتون درسته هاااا ولی خیلی هم نباید اینجوری گفت به نظرم ...
    خدا بنده های بدشو هم رها نمیکنه ...ماها که دیگه اینقدرا هم بد نیستیم ...
    نمیشه ولی من بعضی وقتا میشم قبلنا اصلا" ناامید نمیشدم الان دوبار برای چن ساعت و یه بارم برای چن روز خیلی ناامید شدم ...ولی خدابزرگه
    بابا شوخی کردم عذر خواهی نمیخواست که ...:redface:
    تو پروف پروانه سلام کرده بودم ... فهمیدم که ندیدین ...:gol:
    شکسته نفسی میفرمایید شما کجا و تسلیم شیطان شدن کجا...:smile:
    ازش پرسیدم خدا کجاست؟دستم رو گرفت وسمت چپ سینه ام گذاشت وگفت:حس میکنی؟این نشونه ی وجودخداست،وقتی خودش گفته من از رگ گردن به شما نزدیک ترم پس بدون،خدا همین جاست،نمی خواد اون دور دورا دنبالش بگردی؛خداوند از روح خودش بر مادمیده پس جنس ما خداییه،مراقب باش شیطان این روح خدایی رو نجس نکنه.

    اگه دستت رو می گذاری رو قلبت وتپش اونو احساس می کنی بدون خداپیش توئه وبرای آرامش بگو:((الابذکرالله تطمئّن القلوب))
    اما در همان یك روز دست بر پوست درختی كشید، روی چمن خوابید،
    كفشدوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی
    كه او را نمی شناختند سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل
    دعا كرد . او در همان یك روز آشتی كرد و خندید و سبك شد . لذت برد و
    سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
    او در همان یك روز زندگی كرد، اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : امروز
    او درگذشت. كسی كه هزار سال زیسته بود!
    او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می درخشید. اما
    می ترسید حركت كند . می ترسید راه برود . می ترسید زندگی از لا به لای
    انگشتانش بریزد . قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم،
    نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را
    مصرف كنم.
    آن وقت شروع به دویدن كرد . زندگی را به سر و رویش پاشید . زندگی را نوشید و زندگی را بویید . چنان به وجد آمد كه دید می تواند تا ته دنیا بدود،
    می تواند بال بزند، م یتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....
    او در آن یك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمینی را مالك نشد، مقامی را به
    دست نیاورد، اما ....
    لا به لای هق هقش گفت : اما با یك روز ... با یك روز چه كار می توان
    كرد؟ ...
    خدا گفت : آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند، گویی هزار سال
    زیسته است و آنكه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به كارش نمی آید.
    آنگاه سهم یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و
    زندگی كن.
    او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می درخشید. اما
    می ترسید حركت كند . می ترسید راه برود . می ترسید زندگی از لا به لای
    انگشتانش بریزد . قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم،
    نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را
    مصرف كنم.
    دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است.
    تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
    پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا
    بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت . خدا سكوت كرد . جیغ زد و جار و جنجال
    راه انداخت . خدا سكوت كرد . آسمان و زمین را به هم ریخت . خدا سكوت
    كرد.
    به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سكوت كر د. كفر گفت و سجاده دور
    انداخت. خدا سكوت كرد . دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد . خدا
    سكوتش را شكست و گفت : عزیزم، اما یك روز دیگر هم رفت . تمام روز
    را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی . تنها یك روز دیگر باقی
    است. بیا و لااقل این یك روز را زندگی كن.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا