amin.en
پسندها
589

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • برو بابا اون پیامای سحرو کی حوصله داره بخونه خلاصه کنه
    هر کدوم یه کتابه
    به هلیابوگو پیامای منو نخونه ها فوضول خانم جیگر!
    عذاب وجدان کیلویی چند
    من که راضییم بیا کله پیامامو بخون
    خواهش میکنم قابل شومارو نداشت
    منم میخونم اشکال نداره کیف میده فوضولی
    هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد.

    آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند .

    (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد…)

    برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین آندرسون را انتخاب کردند …

    تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید،

    ??میلیون دلار صرف شد و در نهایت :

    آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد،

    روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت،

    و از دمای زیر صفر تا ??? درجه سانتیگراد کار می کرد !!!

    اما روس ها راه حل ساده تری داشتند

    آنها از مداد استفاده کردند !

    نتیجه :این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل مسئله است :

    ?. تمرکز روی مشکل ( نوشتن در فضا ! )

    ?. یا تمرکز روی راه حل (نوشتن در فضا با خودکار !!!)
    روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می کرد.بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید . او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب ابتدا کمی ناله کرد ، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید که او را به شدت متحیر کرد.
    با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته می شد اسب تکانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یک قدم بالا می آمد همین طور که روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد .
    نتیجه اخلاقی:‏ زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رها یی این است که آنها را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هریک از مشکلات ما به منزله سنگی است که می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده کنیم با این روش می توانیم از درون عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم .
    پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!!!
    تموم شد دیگه دنبال بقیه اش نباش
    روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلالی شد. تا مدت ها فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم. در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

    ادامه شو بالا بخون
    دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد... دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت : "امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد"

    آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند .

    ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.

    او بر روی سنگ نوشت:"امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد" .

    دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:"چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟" دوستش پاسخ داد :

    وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند
    سلام

    خوبین؟

    من بد نیستم میگذره

    من نبودم چه خبرا؟

    زندگی چه طور بوده؟
    ینجا پاییز شده است.
    اما،
    هرچه میگردم،
    روی زمین
    جنازه برگها را پیدا نمیکنم!!!



    اینجا پاییز شده است و درخت ها همچنان سبز اند
    ولی
    بر رویشان نمیتوانی تاب ببندی
    یا حتی
    میوه بچینی...



    اینجا پاییز شده است و خبری از ظهر گرم تابستان و صف بستنی فروشی نیست.
    اینجا فقط آسمان گرفته
    و
    غروب های دلگیر دارد...



    نه نه نه...
    اینجا لازم نیست اولین باران را،
    تنهایی،
    در حالی که در آغوش ملحفه ای گرم
    کنار پنجره نشسته ای
    به انتظار بشینی...
    غافلگیری را خوب آموخته است. گیر نمی افتد.

    ولی اگر دلت خواست،
    میتوانی،
    در همان اتاق سمت چپی
    روی تخت زیر پنجره!
    با پاهای در هم گره خورده
    و سری فشرده میان دست هایت
    انتظار بکشی
    و به خودت بگویی:
    نکند خوابم ببرد و باران ببارد
    و اولین قطره اش را نچینم.

    من،
    این جمله ها را
    برای تیک تاک ساعت روی میزم
    که همیشه گل سرخ کوچکی به آن چسبیده است،
    و من صبح ها از خواب بیدارش میکنم میگویم...
    نه از انبساط دردی که،
    بیخ گلو،
    گیر کرده است.
    چه حس مبهمیست
    این روزها را قلم زدن...
    سکوت
    خیره شدن
    به فکر فرو رفتن
    حرف زدن
    مرور کردن
    گوش کردن
    شنیده شدن...
    بعضی چیزا ، بعضی وقتا ، چقد سریع اتفاق میفتن ، طوری که اتفاق افتادنشون رو حس نمیکنی ...

    گاهی وقتا از خودم میپرسم چرا همه چی اینقد پیچیده و گیج کنندست؟ یا چطور من گاهی از کنار مسائل بزرگی، به سادگی رد میشم؟...

    بعضی وقتا تصاویر و صحنه های آزار دهنده ای که تو زندگیت اتفاق افتاده، همشون با هم متحد میشن و بر علیه خودت عمل میکنن و شروع به آزار و اذیت میکنن.
    هر چی بیشتر تلاش میکنی که فرار کنی، تصاویر واضحتر و قوی تر میشن و میخوان بهت غلبه کنن ...
    موقع نوشتن، میشه به وضوح کلمه ها رو ببینی که از هم فرار میکنن و دلشون نمیخواد یه جمله رو تشکیل بدن...
    هر روز که میگذره، انگار مساله ها پیچیده تر میشن. اونقد سوال بی جواب تو ذهنت وجود داره که دیگه جایی واسه سوالای جدید نیست.
    مثلا نمیدونم چرا این روزا که فصل پاییز اومده، بجای اینکه برگ از درخت بیفته رو زمین، یا تو هوا معلق باشه، همش بال پروانه از آسمون یا درختا میفته جلوی پام...!!!
    اونقدر آهسته و بی صدا میفتن که میتونی تو هوا لمسش کنی...
    زندگی ، معلم سر به هوایی است . منطـق درس می دهد ، ولی دینی امتحان می گیرد ...
    ختم کلام اینه که ،
    همه اون کارا و کلی کارای دیگه رو هم انجام دادم .
    کارایی که شاید خوشحالم میکرد ...
    ولی نشد !!!
    همشون فقط واسه همون لحظه خوب بودن . زود اثرشون میرفت و دوباره ...
    می گذرم از میان رهگذران ،مات

    می نگرم در نگاه رهگذران ،کور

    اینهمه اندوه در وجودم و من لال

    اینهمه غوغاست در کنارم و من دور



    آنهمه خورشید ها که در من سوخت

    چشمه ی اندوه شد زچشم ترم ریخت

    کاخ امیدی که برده بودم تا ماه

    آه، که آوار غم شد و به سرم ریخت
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا