مادر من
به رنگ شالی های شمال است
دستانش بوی زندگی می دهد
و نگاهش طعم دریا دارد.
باد که می خورد روی شالی ها
خدا هم می نشیند کنار سفره ی نان و پنیر
مادر چای می ریزد و خدا هم می خندد.
مادرم
یک نفس تازه ی دم صبح است
که می ریزد در ریه های زمین
سینه ی خلقت را تازه می کند.
نگاه کوچه ها شسته می شود.
شهر رنگ می گیرد
و یک بودن بی منت
جاری می شود در رگ های احساس.