یارانراد
پسندها
3,813

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من نظرم در مورد ابرهای سیاه چیز دیگه است
    اتفاقا ابرهای سیاه یه روزی اونقد پاک بودن اما از ناامیدی و شکست دل به دریا زدن و سیاهی رو انتخاب کردن
    حالا چون فک میکنند خودشون بهترین راه رو رفتن میخوام تکه های ابر کوچیک و سفید رو هم به راه درست خودشون بیارن
    :redface:جون خودم و دایی فی البداهه تو کمتر از 5 دقیقه فقط دنبال کاغذ بودم که بنویسم تا یادم نرفت
    همش رو بار اول گفتم دیگه اصلاح نکردم(خوع من شعر بلط نیستم داهیی:D)
    این که انتظار هست و تا آخر میمونه خوبه یا بد؟باید اصلاحش کنم؟
    اون تیکه که گفتی یعنی حرف های گفته نشده چی شدن؟کسی هیچ وقت ازشون فهمید؟یا خاک شدن؟
    باشه یه نگاه باز میندازم امشب بهش درستش میکنم جاهای دیگه رو هم بگو تا درست کنم
    این شعر رو همزمان با 4 تا شعر دیگه نوشتم
    اینو درست کنم میدم اونها رو هم بخونی
    دماخ خودم خوبه با وزش نسیم های بهاری داره میترکه:D
    خو یا بار یه شعر گفتم یکم امید توش هست بدم بخونی؟
    در دنیا تنها یک عشق است که رقیب نمی شناسد تنها یک عشق است که همگان می توانند واله اش شوند.تنها یک عشق است که جوابگوی تمام مجنون های عالم است و دست انها را می گیردو از قعر به نور می رساند.عشقی که گفتن از ان معرفت می خواهد عقل مست می خواهد” و ان عشق عشق به صاحب الزمان است
    نوکر محال است صاحبش را نبیند
    من نیز صاحبم را محبوبم را دیدار کردم
    شهید مصطفی ابراهیمی مجد

    بعد از خوندن این جمله
    از خودم میپرسم صاحب و محبوب و مولای من کیه؟
    واقعا کیه؟
    وای خدا ..................
    ..............
    ......
    ..
    .
    دلم را سپردم به بنگاه دنیا
    و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
    و هر روز برای دلم مشتری آمد ورفت
    و هی این وآن سرسری آمد و رفت
    ولی هیچکس واقعا
    اتاق دلم را تماشا نکرد
    دلم،قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد
    یکی گفت:
    چرا این اتاق پر از دود و آه است
    یکی گفت:
    چه دیوارهایش سیاه است!
    یکی گفت:
    چرا نور اینجا کم است
    و آن دیگری گفت:
    و انگار هر آجرش فقط از غصه و ماتم است!
    و رفتند و بعدش
    دلم ماند بی مشتری
    و من تازه آن وقت گفتم:
    خدایا تو قلب مرا میخری؟
    و فردای آن روز
    خدا آمد و توی قلب من نشست
    و در را به روی همه پشت خود بستم
    و من روی آن در نوشتم:
    ببخشید دیگر برای شما جا نداریم
    از این پس به جزء او
    کسی را نداریم....
    یادش بخیر......
    آن روزها،مکالمه با خورشید
    دفترچه های کوچک ذهنم را
    سرشار خاطره میکرد
    امروز پاره است
    آن سیم ها که دلم را
    تا آسمان مخابره می کرد
    اما،.....
    با من تماس بگیر خدایا
    حتی هزار بار..
    وقتی که نیستم
    لطفا پیام خودت را
    روی پیغام گیر دلم بگذار.......
    معلوم نیست والا ... باید یه استاد ادبیات نظر بده ..
    مگه جشنواره و اینا هم هست ؟؟؟ جالبه من اصلا خبر نداشتم ...
    خو دیگه شد .. البته یه مدت خیلی رمان می خوندم و زدم تو کار رمان ...
    البته معلوم نیست از 10 صفحه ای که من می نویسم 1 صفحه اش هم به درد بخوره هاااااااااااااااا..
    ولی از داستان کوتاه هم خوشم میاد ... دوس دارم تو روزنامه چاپ کنم ...
    چه بگویم........
    بهتر می دانی روزگار بامن چه کرده
    ومن
    بدتر از روزگار باخودم چه کرده ام
    اگر چه خسته به نظر می ایم و چشمانم دیگر تابش سالهای رویش را ندارد
    اما بدان
    تنها یک نگاه تو خدای من
    نور امید را در این خزان سرد می تاباند
    و دوباره مثل ان سالهای دور
    من ثمره می دهم
    حاصلش را اینبار هرچه باشد
    تقدیم می کنم
    به اهالیه همیشه عاشق
    اهالیه انصاف
    اهالیه دوستی لبخند
    خواب دیدم .
    یک کابوس سیاه
    توانجا
    فقط یک نوشته بودی
    فقط یک متن
    که بر دیوار زده بودنت
    کسی درخواب گفت
    ما باورت نداریم
    به حال خودم خندیدم
    بیدار که شدم از خودم از ندانم کاریهایم ترسیدم
    ببین فقط یک نگاه تو
    در این خزان سرد چه ها که نمی کند
    ببین
    .....ببین
    آره همین جوره دخیخا ..
    اگه اینجوری کنید که نویسندگی رو باید تخته کنید بذارید در کوزه آبشو بخورید .. چی گفتم.:smile: ..
    شما باید مدام هر چی تو ذهنتونه بنویسید و ادامه بدید تا جا واسه قصه های دیگه تون باز شه ..
    کاری نکنید مجبورتون کنماااااااااا
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا