محمد م 1
پسندها
33

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • داداش اين لينكو براتون گذاشتم نگاهش كنيد باحاله........:biggrin:
    چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی دربان را گرفت و گفت:
    این کار شما تروریسم خالص است!
    دربان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد. در چشم هایشان نگاه می کند…به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند. هم را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید!
    دوست عزیزم؛
    ((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند))
    یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. کسی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
    در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند ......
    مرد گفت: هر وقت دوست داشتید، می توانید برگردید.
    مسافر پرسید: ((فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟))
    ــ (( بهشت))
    ــ ((بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت انجا بهشت است!))
    ــ ((آنجا بهشت نیست، دوزخ است.))
    مسافر حیران ماند: ((باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات باعث سردرگمی زیادی می شود!))
    ــ ((کاملا برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک می کنند، همانجا می مانند...))


    بخشی از کتاب ( شیطان و دوشیزه پریم)، پائولوکوئیلو
    ــ ((اسب و سگم هم تشنه اند.))
    ــ نگهبان: ((واقعا متاسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.))
    مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بخورد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به مزرعه، دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد. مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالا خوابیده است.
    مسافر گفت: ((روز به خیر!))
    مرد با سرش جواب داد.
    ــ ((ما خیلی تشنه ایم.، من، اسبم و سگم))
    مرد به جایی اشاره کرد و گفت: ((میان آن سنگ ها چشمه ای هست. هرقدر که می خواهید بنوشید.))
    مرد، اسی و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی شانرا فرو نشاندند.
    مسافر از مرد تشکر کرد.
    مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت/ گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
    پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که اب زلالی از آنجا جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد: ((روز به خیر، اینجا کجاست که انقدر قشنگ است؟))
    دروازه بان: ((روز به خیر، اینجا بهشت است.))
    ــ (( چه خوب که بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم.))
    ــ دروازه بان به چشمه شاره کرد و گفت: ((میتوناید وارد شوید و هر چقدر که دلتان میخواهد بنوشید.))
    منم خوبم ..واي داداش داره مهمون مياد خسته شدم از مهمون
    سلامممممممم..چرا موقعی که من هستم داداشم نیست زمانی که اون هس من نیستم.چراااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    :Dباشه داداشم باش خوبه دوتا داداش محمد یکیم داداش محمد خودم آخه قاطی پاتی میشه :confused:داداش محمد1 فقط اگه جلو داداش محمد(چقد محمددددددد:confused:)هوامو داشته باش بعضی وقتا بریم بزنیمش:Dآخییییییی نه داداشم گنا داره :smile:
    چشف داهی اطاعت امر میسه
    سیتون خوس
    سادوسهنامت باسید
    بابای
    نمیدونم که بدون خداسیسی ساهد رفته باسه
    داهی منم کم کم با اجازتون بلم
    اگه املی ندالین
    سبتون خوس
    سهنامت و ساد باسید
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا