صبح با زنگ ساعت از خواب بیدار میشوم و شب با کوک کردن ساعت بخواب، اینطوری فکر میکنم انسانیتم کم شد ه مرز بندیهایی که قرار میدهیم عذابم میدهیم ساعت ناهار، ساعت خواب........ ، دیگر با حسهایم زنده نیستم دیگر با غروب و طلوع خورشید ارام نمیگیریم گم شده ایم میان اسایش مادی و ارامش روحی، هنوز زنده ام ته مایه ایی از انسانیت در من پرپر میزند میخواهم حسم جانم تمنای این زندگی را داشته باشد دوست دارم چیزی از درون مرا به هیجان اورد. باید به انسانیت ورای این جسم و تمناهایش هم نگریست