صبحها یه جوریان انگار بهار توی آغوش زمین بیدار شده باشه…
همهچی پر از جون و امید میشه، انگار دنیا داره میگه: "بیا، اینم یه شروع تازه برات!"
کاش هر صبح، دلمونم مثل طبیعت، شکوفه بده…
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
به در و دشت و دمن؟
یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟
یا به یک خلوت و تنهایی امن
دل که تنگ است کجا باید رفت؟
پیرفرزانه من بانگ برآورد
که این حرف نکوست،
دل که تنگ است برو خانه دوست...
شانه اش جایگه گریه تو
سخنش راه گشا
بوسه اش مرهم زخم دل توست
عشق او چاره دلتنگی توست..
دل...
گاهی ،زورت نمیرسه
ولی تو جا نزن ،نبُر ،روزی ده بار
باخودت تکرار کن من می تونم
ب همه چی نظم بده
کی میگه زندگی دروغ بود
همین بآهار وخنده هاش
عاقو دلت میاد بگی زندگی...
ایکاشها،
بذرهاییاند که
سالها بعد،
از زیر خاکستر دلتنگی
گل میدهند...
عطرشان،
دلهای خاموش را روشن میکند،
و چشمها را بارانی...
اما امروز،
تنها آرزوهاییاند
که با انگشتانت
روی ابرها مینویسی،
به امید آنکه
باران شوند
و ببارند
بر خاک تشنه زندگی...