سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد...
من هم استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ؛
دستی به تنه و شاخه هایم کشید ،
تبرش را در آورد و زد و زد ؛ محکم و محکم تر
به خودم میبالیدم ،
دیگر نمیخواستم درخت باشم ،
آینده ی خوبی در انتظارم بود !
میتوانستم یک قایق باشم ، شاید هم چیز بهتری....
درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم
اما
ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ؛
شاید او تنومند تر بود ، شاید هم نه!
اما حداقل به نظر مرد تبر به دست ، آن درخت چوب بهتری داشت ،
شاید هم زود از من سیر شده بود و دیگر جلوه ی برایش نداشتم ، مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد...
من نه دیگر درخت بودم ؛
نه تخته سیاه مدرسه ؛
نه عصایی برای پیرمرد ؛
و نه قایق و ...
(خشک شدم)
میگویند این رسم شما انسانهاست...
قبل از آن که مطمئن شوید ، انتخاب میکنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید و او را به حال خودش رها میکنید !
انسان
تا مطمئن نشدی تبر نزن !
تا مطمئن نشدید احساس نریز !
دیگری زخمی می شود ؛ خشک می شود
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
فریدون مشیری
اینجا من می نویسم
خودم را
لحظه هایم
عصبانیتم
دلتنگی هایم را
که مدام نوشته می شوند
چیزهایی که روزی آزارم میداد
خودم را...... تورا...... اورا......
مرا ببینی ظاهرم آرام است
اما اینجا
کلمه هایم فریاد است
وقتی صدا کم می آورم
وقتی بغض می کنم
وقتی دردم می گیرد
اینجاست که کلماتم فریاد می کشند
فریاد...
من آدمِ نرفتنم
آدمِ دوست موندن
یا اصلا آدمِ دیر رفتنم ولی خیلی دیر !
اما وقتی برم
دیگه آدمِ برگشتن نیستم
آدمِ مثل قبل شدن نیستم
باور کن !
“آنا گاوالدا”