خزاني برگي زرد را ريخت
شاخهاي خشكيده آن را از آب گرفت و
در آغوشش افتاد
شرمي برگ زرد را فرا گرفت
شاخهي خشك نگاهش کرد.. بازش شناخت
به او گفت: ميشناسيدم؟!
تو دخترْ همسايه شاخهاي از محلهي خودمان بودي
خدايا! آن زمان چقدر زيبا بودي، نزديكيهاي غروب
با لباس سبز رنگت بر ايوان ميايستادي
پسرْ برگهاي آنجا را شيداي خود ميكردي!
يادت هست چند بار پروانه را براي يك بوس فرستادم
هرگز نفرستادي! يادت هست؟!
و اينك در آغوشم افتادهاي.. امّا افسوس
پس از چه؟ من شاخه مرديام پيرمرد
تو هم برگ زنياي پيرزن
«موجي شانهاي انداخت و
نزديك بود هر دو غرق شوند»
شاخهي خشك به نفس نفس افتاد
آهي بلند كشيد و
اين بار گفت:
زمانه!.. چه بگوييم؟!
تو را به خدا حسرتيست در قلبم و نگذار با خود به زير آب ببرم
براي آخرين بار آن بوس را به من ده
پيش از آنكه باهم هر دو غرق شويم