زنگی بزن گلم من کم تحملم
رحمی بکن به من رحمی به این دلم
یخ می زنه تو رگ انگار که خون من
رفتی و رفته باز انگار که جون من
زنگی بزن گلم من کم تحملم
رحمی بکن به من رحمی به این دلم
از تو دلم چرا دل را نمی کنه
یادت چرا هنوز هر لحظه با منه
از تو دلم چرا دل را نمی کنه
یادت چرا هنوز هر لحظه با منه...
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
آرزوی خم گیسوی تو خم کرد قدم باز انگشت نمای سر بازار شدم
طرفه روزی که شبش با تو به پایان بردم در پی حسرت آن مونس خمار شدم
با که گویم که دل از دوری جانان چه کشید طاقت از دست برون شد که چنین زار شدم
یار در میکده باید سخن...