روزگارا: تو اگر سخت به من میگیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،
گرچه دلگیرتر از دیروزم،
گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،
لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست
خدایا ، فقط تو - شهید جمران
" هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."
میدانم اهل بارانی
پس به کلبه بارانی ما بیا
کمی زیر باران ذهن ما قدم بزن
کمی خیس شو
و اگر مجالی برای همنوایی بود
کمی همنوا شو با ما
ما قطره های باران را یک به یک
از پشت قاب پنجره اتاق
جمع کرده ایم و پر کرده ایم
آن جام را که در جداره هایش
شراب خشکیده بود
اگر بیایی جامی لبریز از باران
با طعم شراب خواهی نوشید
یا مست خواهی شد
یا می زده
کاش به خواب من بیایی
کاش تو باشی ارامش ان جدا افتاده ازکاروان
کاش صدایت را بشنوم که می خواند
دعوت می کند به نور به هدایت
کاش شبهایم چراغی داشت وان چراغ تو بودی
می دانم هستی و به من می نگری ......پس
ادامه نمی دهم.سکوت کنم بهتر است.....اما ........کاش......
چه زیباست که آرام گیریم
و دیگر هیچ نگوییم و نخواهیم
و لحظه لحظه های عمرمان را به تو و حکمتت بسپاریم
و بگذاریم که تو پیش بری آنچه را که برایمان مقدر فرموده ای و حمایتش می کنی
و ما بی نگرانی از فرداهای نیامده,
امروز را مهربان ببخشاییم و عاشقانه و
صبورانه زندگی کنیم.
دلم گرفته ... دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه ...
هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابـــــد
شنیده خواهد شد .
می دانی؟ یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است !
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی :
بگذار منتـظـر بمانند !
با خودمان می گوییم، عادت می کنیم و با صراحت زیادی ، این جمله را تکرار می کنیم . آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد ، این است که :
" به چه قیمتی عادت می کنیم ؟ "
" ژوزه ساراماگو "