کیسه گم شده............((بیاین تو))

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.

سالها پیش،مردی برای نماز خواندن به مسجد رفت.کیسه ای همراه داشت که دوهزار درهم در آن بود.مرد نمازخواند و از مسجد بیرون رفت؛ولی فراموش کرد کیسه را بردارد.در راه خانه به یاد کیسه پول افتاد.یادش امد که کیسه در مسجد جا مانده است.او به راه خود ادامه داد و به مسجد باز نگشت.باخود گفت:رفتن به مسجد و دنبال کیسه گشتن هیچ سودی ندارد؛چون مسجد جای رفت و آمد غریبان و ناآشنایان است.اگر هم کسی آن را بردارد.به من باز نمیگرداند.
مرد با ناامیدی به خانه رفت و چشم به روز های آینده دوخت تا بلکه زندگی اش رونق بگیرد؛ولی هر چه میگذشت.زندگی او سخت تر میشد؛چون کیسه پول همه دارایی او بود.
روزها و هفته ها و ماهها گذشت.حالا او فقیر ونیازمند شده بود.اگر زندگی او به همین رو پیش میرفت،باید دست نیاز به سوی این آن دراز میکرد.
در یکی از روز ها او با خود فکر کرد :من کیسه را در مسجد کم کرده ام پس میروم پول از صاحب خانه میگیرم.
به همان مسجد رفت.وضو ساخت.دو رکعت نماز خواند.بعد با دلی سوخته و صدایی بلند گفت:خدایا!من کیسه دارایی ام را در این خانه گم کردام پس آن را به من بازگردان.
ناگهان صدای پیرزنی از پشت پرده آمد:ای مرد،به من بگو که بر تو چه گذشته؟چرا گریه وناله میکنی؟
مرد به خود آمد و کنار پرده رفت؛پردهای که مسجد را برای زنان و مردان به دو قسمت میکرد.بعد آنچه که برایش روی داده بود،مو به مو و از اول تا آخر تعریف کرد.
پیرزن پرسید :نشانه آن کیسه را برایم بگو.
مرد نشانه کامل کیسه را به او داد.
پیرزن با شادی گفت:غم واندوه را فرموش کن کیسه تو پیش من است .پیرزن ادامه داد و گفت:ماها قبل روزی خلوت،صدایی از حیاط مسجد شنیدم.نگران پرده را کنار زدم که کیسه ای دیدم.چون کسی نبود کیسه را برداشم که به دست نااهل نیفنتد.ماهها بود که به دنبال کیسه بودم .حال آرام باش تا کیسه را برایت بیاورم.
مرد بی دلیل نگران بود.ساعتی نگذشته بود که پیرزن بازگشت و کیسه را پیش روی او گذاشت.
مرد سر پا نشناخته،کیسه را خالی کرد و سکه های آن را شمرد یک سکه هم کم نبود.برگشت چیزی بگوید که پیرزن رفته بود.
مرد نگاهی به آسمان کرد وگفت:خدایا!توبهترین امانتداری.آنچه که پیش تو بود،بی کم وکاست به من بازگرداندی.:gol::gol::gol:
 
بالا