کرد زبان کسی رو داریم

manwolf

عضو جدید
قصه اصحاب کهف یک شوخیست؛اینجا یک روز که بخوابی همه تورا ازیادمیبرند ...

 

manwolf

عضو جدید
استفاده از عکس های این وب سایت با ذکر نام عکاس مجاز می باشد ودر غیر اینصورت پیگرد قانونی دارد.
عکاس : محمد حیدریان
مکان عكاسي : استان کرمانشاه . شهرستان سنقر کلیایی . حاشيه سد ابي سليمانشاه
تاریخ : بهمن ماه 1389

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت: «امروز همه روی زمین زیر پر ماست،

بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز- می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست


گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»


بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:


ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی، تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،


بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،


بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،


گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن! این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»

چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست
 

manwolf

عضو جدید
بیادتان می آورم که بزرگترین منش آدمی محبت اوست


کوروش بزرگ
 

manwolf

عضو جدید
هر که ماند از جاهلی بی شٌکر صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هر که صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپس تر شود
 

manwolf

عضو جدید
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کآشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن

جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن

گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچ می خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن

این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه توست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن
 

manwolf

عضو جدید
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم

چو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم

مپال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم

درین بودم که این چونست و آن چون
چنین حیران آن بیچون نبودم

تو باری عاقلی بنشین بیندیش
گز اول بوده ام اکنون نبودم

همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم

چو دود از حرص بالا می دویدم
بمعنی جز سوی هامون نبودم

چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم.
 

manwolf

عضو جدید
سلام

سلام

ﺷﺎﯾﺪ "ﺩﺭﺩ" ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ
ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﻣﺎ

"ﺩﺭﻣﺎﻥ" ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ
"ﻧﺎﻣﺮﺩ" ﻣﯽ ﺷﻮﯼ .

 

manwolf

عضو جدید
به‌جهان خرم از آنم، که جهان خرم از اوستعاشقم بر همه عالم، که همه عالم از اوست
به غنیمت شمر ای دوست، دم عیسی صبحتا دل مرده مگر زنده کنی، کاین دم از اوست
نه فلک راست مسلم، نه ملک را حاصلآنچه در سرّ سویدای بنی‌آدم از اوست
به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیستبه ارادت ببرم زخم، که درمان هم از اوست
زخم خونینم اگر به نشود، به باشدخنک آن زخم، که هر لحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟ساقیا، باده بده شادی آن، کاین غم از اوست
پادشاهی و گدایی، بر ما یکسان استچو بر این در، همه را پشت عبادت خم از اوست
سعدیا، گر بکَند سیل فنا خانهٔ عمردل قوی دار، که بنیاد بقا محکم از اوست
*​
 

manwolf

عضو جدید
در بارگاه خاطر سعدی خرام اگرخواهی ز پادشاه سخن داد شاعری
هفت کشور نمی‌کنند امروزبی مقالات سعدی انجمنی
من‌آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورتهنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم
هر متاعی ز مخزنی خیزدشکر از مصر و سعدی از شیراز
منم امروز و تو انگشت‌نمای همه خلقمن به شیرین سخنی و تو به خوبی مشهور
اگر شربتی بایدت سودمندز سعدی ستان تلخداروی پند
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کسحد همین است سخندانی و زیبایی را
سعدی اندازه ندارد که په شیرین سخنیباغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
خانه زندان است و تنهایی ضلالهرکه چون سعدی گلستانیش نیست
درین معنی سخن باید که جز سعدی نیارایدکه هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
هنر بیار و زبان‏آوری مکن سعدیچه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
قلم است این به دست سعدی دُریا هزار آستین دُرّ دَری
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنیکه یحتمل که اجابت بود دعایی را
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آیدهزار سال پس از مرگ او گرش بویی
 

manwolf

عضو جدید
صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همی آید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به ارادت نظر است
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
 

manwolf

عضو جدید
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
گر بزنندم به تیغ در نظرش(1) بی‌دریغ
گر برود جان ما در طلبِ وصلِ دوست
«دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان»(4)
مایه(5) پرهیزگار قوّت صبر است و عقل
دلشدهء پای بند، گردن جان در کمند
مالک مُلکِ وجود، «حاکم ردّ و قبول»(8)
تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام
گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر
هر که به جورِ رقیب یا به جفای حبیب
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید، نِکوست
هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست
«دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست»(2)
حیف نباشد، که دوست، دوست‌تر(3) از جان ماست
گونه زردش دلیل، ناله زارش گواست
عقل گرفتار عشق، صبر زبون(6) هواست
«زهرهء گفتار نه: کاین چه سبب وآن چراست؟»(7)
هر چه کند جور نیست، وَر تو بنالی جفاست
کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
عهد فرامُش کند، مدّعی بی‌وفاست
گو همه دشنام گو، کز لبِ شیرین دعاست
1)در برابر چشمانش 2)بهای یک بار دیدن او با خونبهای صد کشته چون من برابر است 3)محبوب تر، عزیز تر 4)ادعای عاشق را دین نمی تواند تشریح کند 5)سرمایه 6)زیر دست، خار و ذلیل 7)شجاعت آنرا ندارد که بپرسد به چه دلیل جانم را در دام عشث افکنده ای و چرا پایم را به بند گرفته ای و مرا گرفتار خود ساخته ای(اشاره به مصرع اول دارد) 8)صاحب اختیار
 

manwolf

عضو جدید
خوش می‌رود این پسر که برخاست
ابروش کمانِ قتلِ عاشق
بالای چنین اگر در اسلام(1)
ای آتش خرمن عزیزان!
بی جرم بُکش «که بنده مملوک»(4)
دردت بکشم، که درد داروست
انگشت نمای خلق بودن
باید که سلامتِ تو باشد
جان در قدم تو ریخت سعدی
خواهی که «دگر حیات یابد»(8)
سرویست چنین که می‌رود راست
گیسوش کمند عقل داناست
گویند که هست، «زیر و بالاست»(2)
«بنشین که هزار فتنه برخاست»(3)
بی شَرع ببَر که خوانِ(5) یغماست
«خارت بخورم، که خار خرماست»(6)
زشت است، ولیک با تو زیباست
سهلست ملامتی که بر ماست
وین منزلت(7) از خدای می‌خواست
یک بار بگو که کُشته ماست
1)در میان مسلمانان 2)نادرست است 3)بنشین زیا ایستادن تو و جلوه نمایی تو دل بسیاری را ربوده و فتنه و آشوب به پا کرده است 4)که این غلام برده زر خرید تو است 5)سفره 6)رنجی که از تو بر من می رسد شیرین و گواراست 7)مقام و بزرگی 8)سعدی زندگی دوباره یابد
 

manwolf

عضو جدید
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
«فرّاشِ خزان ورق بیفشاند»(1)
«ما را سَرِ باغ و بوستان نیست
«گویند نظر به روی خوبان
«در روی تو سِرِّ صُنع بی چون
«چشمِ چپ»(6) خویشتن برآرم
هر آدمیی که مُهرِ مِهرت
روزی «تر و خشک»(9) من بسوزد
نالیدنِ بی‌حساب سعدی
از ورطه(11) ما خبر ندارد
هنگام نشاط و روز صحراست
«نقّاشِ صبا چمن بیاراست»(2)
هر جا که تویی تفرّج آن جاست»(3)
نهی است، نه این نظر که ما راست»(4)
چون آب در آبگینه پیداست»(5)
تا چشم نبیندت، به جز راست(7)
«در وی نگرفت»(8)، سنگ خاراست
آتش که به زیرِ «دیگ سودا»(10) ست
گویند خلاف رای داناست
آسوده که بر کنار(12) دریاست
1)پاییز بر زمین فرشی از برگ پهن کرد 2)باد صبا همچون نقاشی چمن را بیاراست 3) من هوس رفتن به باغ و بوستان را ندارم زیرا شادی من آنجاست که تو باشی. 4) گویند نگاه کردن به چهره زیبارویان کار درستی نیست، اما نگاه من به جمال زیبای تو اشکالی ندارد. زیرا سعدی در چهره زیبای یار جلوه خداوند را می بیند. 5) در چهره تو راز آفرینش خداوند همچون آب در آبگینه(جام شیشه ای) نمایان است 6)کنایه از نگاه کژبین و خطاکار 7) چشم راست بین، چمش است که در چهره یار مظهر جمال خداوند را می بیند 8) در او اثر نکرد 9) همه هستی ام 10)دیگ جوشان عشق 11) جای هلاکت، گرداب 12) ساحل
 

manwolf

عضو جدید
چـاوه‌كانت وه‌كوو مه‌یه‌،حه‌رامه‌ سه‌یری مه‌سكه‌ره‌****به‌ڵام دڵم شه‌وقم ئه‌دات سه‌یری كه‌ چاوی دلبه‌ره
شێتت كردووم،مه‌ستت كردووم نیگاهت تیری شه‌یتانه****به‌ڕاستی كه‌ نه‌مچێشتوه‌ وه‌ك شه‌رابی ئه‌م مه‌یـــخانه‌‌
 

manwolf

عضو جدید
[h=2][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=courier new, courier, mono]پيشكه‌ش به شاره‌كه‌م سنه‌ي خوه‌شه‌ويس[/FONT] [/FONT][/h][h=2]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سنه‌ شاره‌كــه‌م شـاری شيـــريـنـم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بيشكه‌ي له دايك بوون هه‌لـورك ژيـنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سنه‌ي قـاره‌مان، سنه‌ي هـه‌لـوخان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سنه‌ي مه‌ستووره‌ي شـاعير كوردستان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جيگه‌ي په‌روه‌رش جوانگه‌ل ده‌ليـر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]محكه‌م وه‌ك شاهو شوجاع وينه‌ي شير[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ته‌كيه‌گاي گـه‌لـم، مه‌نزل ئه‌جدادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ئـه‌ر تو ئــابــاد بـي مـنـيــچ دلـشـادم[/FONT]
[/h]
 

manwolf

عضو جدید
خاکی کووچه ی یاره که م ئیکسیری ساغی و ژینمه جوانی روخسار وو نگاری هیزی ئه ژنو وو تینمهبو چی به م ده رده م ئه با خو خوی ده زانی حاله که م

بو قژی ئالووز وو لوولی دایمه هه ر شینمه

گه ر به بی تو بچمه سه یری سه روی باخ وو شوره بی

تف له سه رو وو شوره بی بی تو له هه ر دوو قینمه

هه ر وه کوو پووش وو په لاش که وتوم له کووچه ی یاردا

گیژه لووکه ش نام فرینی چوونکه که عبه ی دینمه

خه لک ئه لین کوفره مه که به م ته ر حه مه دحی یاری خوت

گوی گرانی خوشه ویست من یاره که م ئایینمه

کی خه یالم بیته دی یاران بلیم ئوخی منم

وا که قولی یاری خوم شه و له ژیر بالینمه
 

manwolf

عضو جدید
هه له بجه حلبچه
له دوای خنکانی هه له بجه پس از غرق شدن حلبچه
سکالایه کی دریژم نووسی بو خوا شکوه نامه ای برای خدا نوشتم
به ر له خه لکی پیش از مردم
بو دره ختیکم خوینده وه برای درختی خواندمش
درخت گریا درخت گریست
له په ناوه باله نده یه کی پوسته چی وتی: در جوارش پرنده ای نامه رسان پرسید:
باشه کی بوت ئه با؟ نامه ات را کی می برد؟
گه ر به ته مای منی بیبه م گر به انتظار منی
من ناگه مه عه رشی خودا من به عرش خدا نمی رسم
بو شه و دره نگ شب دیرهنگام
فریشته ی ره شپوشی شیعرم فرشته سیه پوش شعرم گفت؛
تو هیچ خه مت نه بی غمین مباش
من بوت ئه به م هه تا سه ری برایت می برم تا بلندا
تا که شکه کلان تا اوج
به لام به لینت ناده می اما تو را وعده نمی دهم
خوی، نامه که م لی وه ر گری خود، نامه را گیرد از من
خوت ئه یزانی خود می دانی
خودای گه وره کی ئه یبینی؟ کسی خدای بزرگ را نمی ببیند
وتم سپاس گفتم؛ سپاس
تو هه لفره تو پرواز کن
فریشته ی ئیلهام هه لفری و فرشته الهام پرواز کرد
له گه ل خویا سکالای برد شکونامه را با خود برد
روژی دوای که هاته وه روز بعد که بازگشت
سکه تیری پله چواری نوسینگه ی خوا نماینده درجه چهار خدا
عوبید ناوی عبید نامی
هه ر له سه ر همان سکالا و روی همان شکوه نامه و
له دامینا در حاشیه اش
به عه ره بی بوی نووسی بووم: به عربی برایم نوشته بود:
"گه وجه بیکه به عه ره بی "نادان به عربی ترجمه اش کن
که س لیره کوردی نازانی و اینجا کسی کوردی بلد نیست و
نایبه ین بو خوا" نمی رسانیمش به خدا".
 

manwolf

عضو جدید
متن ترانه و ترجمه فارسي اشعار
منیش ئی بولبولی شه یدا وه کووتوم
من نیز مجنونی چون تو هستم ای بلبل شیدا
وه ها دورم له هیلانه وگولی خوم
من نیز چون تو از آشیانه و یارم بدورم
منیش وه ک تو له کیسم چووگولی سوور
من نیز چون توگل سرخی را از دست داده ام
منیش هیلانه که م لی کراوه خاپوور
من نیز چون تو آشیانه ام ویران گشته است
هه تا دوژمن نه گوزینی ده خوینم
دشمنان(ناپاکان) نمی گذارند آواز بخوانم (غمم را فریاد کنم)
ده خوینم بو گه لی خوم هر ده خوینم
بخوانم برای ملت خودم بخوانم (مصائب را باز گویم)
 

Similar threads

بالا