ماجرای سربسته درباره سرباز
یه بنده خدایی میره سربازی ، بعد شش هفت ماه برمی گرده ، در می زنه،
داداش کوچیکه با یه تپه ریش در رو وا می کنه .هول می کنه و می گه :
داداشی جون چی شده؟ ننه مرده ....بابا مرده؟! دادشش بدون اینکه
چیزی بگه یک نگاه معنادار بهش می اندازه.
میره داخل و می بینه که ای بابا ! داداش بزرگه هم تا زیر گردن ریش
گذاشته !طفل معصوم پاک می ترسه و می گه : اصغر جون شما یه چیزی
بگو؟ کی مرده آخه؟! داش اصغر هم یه نگاه بهش می اندازه و ازاتاق میره
بیرون . سرباز ماجرای ما هم سراسیمه میره توی اتق باباش.می بینه ریش
بابایی هم رسیده تا زیر کمربند تگزاسیش و قیافش از وقتی کارت سوختش
گم شد هم دمغ تره. دو دستی می زنه توی سرش و میگه:بابا ! تو بگو آخه
چه بلایی سرمون اومده ؟ ننه مرده؟!
بابا بهش می گه : کاش ننت مرده بود! کاش بابات مرده بود...پسره(...)!
آخه واسه چی ریش تراش رو بردی؟!