وقتی احتیاجت را بر همه چیز مقدم میدانی...
وقتی خواسته هایت ترا میسازند ...نه تو.سازنده آنهائی...
دیگر از تپش قلبت خبری نیست...دیگر خون در رگهایت..نمیجوشد
آنوقت به مسیری میرسی ,
که زندگی...معزلی بی پایان میشود که...راحتت نمیگذارد...
خوبی ها را نمیبینی...وخودت را نمیشناسی...و ذره ذره فاصله میگیری...
و این راه ...سر انجامی خوش نخواهد داشت...
کاش ...خدا ترا به ...خودت ...بر گرداند....
ای که مهرت را به دورترین ستاره خوشبخت پرتاب کرده ام...
مرا هرگز به...سوی...تو راهی نخواهد بود....
هر گز چشمهای ساده ام...
جز سادگی را جستجو نخواهند کرد....
من تکرار میکنم...هوای تازه رستن را در کلماتی که ریا در آن نیست...
و گامهایم راه بی شرطی را در پیش گرفته اند
فردا را به قسمتهای شیرین...آرزو هایم میبخشم...
من....
نفس میکشم....
بی گذشته...
بی خاطره...