نادر نادرپور

عطیه 67

عضو جدید
بی تو بی تو ای که در دل منی هنوز
داستان عشق به ماجرا کشید
بی تو تحظه ها گذشت و روز ها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید
بی تو این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد
بی تو بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد
عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو ستارگن او شدند
لحظه یی ز بام ابرها بر آمدند
لحظه یی به کام ابرها فرو شدند
.
.
.
.
نادر نادرپور


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

samiyaran

عضو جدید
نادر نادرپور، (۱۶ خرداد ۱۳۰۸ در تهران، ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس) یک شاعر معاصر ایرانی بود. نادرپور به زبان فرانسه آشنایی کامل داشت و شعرها و مقاله‌هایی را به زبان فارسی ترجمه کرد.
او فرزند «تقی میرزا» از نوادگان رضاقلی میرزا، فرزند ارشد نادرشاه افشار بود. نادرپور پس از به پایان رساندن دورهٔ متوسطه در دبیرستان ایرانشهر تهران، در سال ۱۳۲۸ برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت. در سال ۱۳۳۱ پس از دریافت لیسانس از دانشگاه سوربن پاریس در رشتهٔ زبان و ادبیات فرانسه به تهران بازگشت[۱]. وی از سال ۱۳۳۷ به مدت چند سال در وزارت فرهنگ و هنر در مسئولیت‌های مختلف به کار مشغول بود.

در میان سرخ و سبز


راننده در گشوده و مرا پیش خود نشاند
برگشتم و نگاه به او بستم
با شانه های خم شده در زیر بار سر
با گرد آسیای زمان بر شقیقه ها
چون لک لکی شکسته و لرزان بود
نزدیک چار راه
یک دم ، چراغ سرخ به ما هر دو ایست داد
چشمم به آسمان ، غروب افتاد
خاکستری بر آب ، پریشان بود
شهر از پس غبار
بوم بزرگ و خالی نقاش
با رنگی از ملال زمستان بود
موج پیادگان
فوجی ز مورهای گریزان
با طعمه های ریز
به دندان
لاغر ، سیاه ، افتان ، خیزان بود
لغزنده طاس کوچک خورشید
در خاک نرم مغرب ، پنهان بود
ناگه ، بر این زمینه ی تاریک
یک قطره رنگ روشن لغزید
اندام سرخ پوش زنی چابک و جوان
قلب پیاده رو را چون نیزه ای شکافت
نزدیک شد به من
چون نور ، از ستوت نگاهم
عبور کرد
آنگه ، چراغ سبز به راننده راه داد
من ، در میان عابر و راننده
چون وقفه در میان علامات سرخ و سبز
حیران نشسته بودم
آیینه ، حیرتم را در خود پناه داد
 

samiyaran

عضو جدید
آهوانه

آهوانه

آی تبار مردمی من
از نسل آهوان گرسنه ست ؟
نسلی که اندرون تهیاز طعام را
با چشم سیر پاسخ می گوید
وین وصلت گرسنگی و سیری
در دیده ی
گرسنه دلان ، آهوست
در چشم سیر آهو ، زیبایی
 

samiyaran

عضو جدید
از آسمان تا ریسمان

از آسمان تا ریسمان

درخت معجزه خشکیده ست
و کیمیای زمان ، آتش نبوت را
بدل به خون و طلا کرده ست
و رنگ خون و طلا ، بوی کشتزاران را
زیاد بدبده
های ترانه خوان برده ست
و آفتاب ، مسیحای روشنایی نیست
و ابرها همه آبستن زمستانند
و جوی ها همه در سیر بی تفاوت خویش
به رودخانه ی بی آفتاب می ریزند
و کوچه ها همه در رفتن مداومشان
به نا امیدی بن بست ها یقین دارند
پرنده ها دیگر از گوشت نیستند
پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد
و فضله هاشان از آفت است و از آتش
اگر به شهر فرو ریزد
دهان به قهقهه ی مرگ می گشاید شهر
و در فضایش ، چتری سیاه می روید
و مادرانش ، فرزند کور می زایند
و دخترانش ، گیسو به خاک می ریزند
و عابرانش ، در نور تند
می سوزند
و پوست هاشان ، از دوش اسکلت هاشان
فراخ تر ز شنل ها به زیر می افتد
و نقش سایه ی آنان به سنگ می ماند
اگر به دشت فرود آید
جنین گندم در بطن خاک می گندد
و تخم میوه بدل می شود به دانه ی زهذ
و گل به یاد نمی آورد که سبزه کجاست
اگر
در آب فروافتد
نژاد ماهی ، راهی به خاک می جوید
و خاک ، دایه ی نامهربانتر از دریاست
زمین ، سقوطش را هر شب به خواب می بیند
و بیم مردن ، عشق بزرگ آدم را
به عقل مور بدل کرده ست
که زندگی را در زیر خاک می جوید
و خانه هایی در زیر خاک می سازد
چه
روزگار غریبی
برادری ، سختی بیش نیست
و معنی لغت آشتی ، شبیخون است
پسر به خون پدرتشنه ست
و رودها همه از لاشه ها گرانبارند
و دام ماهی صیادها پر از خون است
پیام دست ، نوازش نیست
و پنجه های جوان ، دیگر
به روی ساقه ی نالان نی نمی لغزند
به روی لوله ی سرد تفنگ می لغزند
و آنکه سایه ی دیوار ، خوابگاهش بود
به خشت سینه ی دیوار می فشارد پشت
و برق خنده ی تیر
نگاه خیره ی او را جواب می گوید
و او ، دوباره در آغوش سایه می خوابد
چه روزگار غریبی
سحر ، پیمبر اندوه است
و شب ، مفسر
نومیدی
و روشنایی در فکر رهنمایی نیست
شعاع آینه ها ، چشم کاکلی ها را
به سوی کوری جاوید رهنمون شده است
و مرد مار گزیده
ز ریسمان سیاه و سفید می ترسد
که ریسمان ، مار است و مار ، رشته ی دار
و دار ، نقطه ی اوجی است
که آسمان را با ریسمان گره
زده است
و آسمان ، همه در خواب ودار ، بیدار است
کسی به فکر رهایی نیست
دریچه های جهان ، بسته ست
و چشم ها همه از روشنی هراسانند
زمین ، شکوه کریمانیه ی بهارش را
ز شاخ و برگ درختان دریغ می دارد
و آسمان ، شب صاف ستارگانش را
نثار خاک دگر
کرده ست
ایا سروش سحرگاهان
تو روشنی را جاری کن
تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش
تو رودها را جرأت ده
که دل به گرمی خورشید ، بسپرند
تو کوچه ها را همت ده
که از سیاهی بن بست بگذرند
تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش
که تا چراغ حقیقت را
دوباره در شب ناباوری برافروزند
تو دست ها را آن مایه هوشیاری بخش
که دوستی را از برگ ها بیاموزند
تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش
به ما بوز که گنهکاریم
به ما بوز که گرفتاریم
 

samiyaran

عضو جدید
از موج تا اوج

از موج تا اوج

پرنده ای که صدایی به صافی شب داشت
شب صدا را در بیشه ها رها می کرد
مرا ز روزنه ی برگ ها صدا می کرد
پلی گشوده شد از لابلای چند درخت
به پیشواز قدم های سست من آمد
مرا به راز روان بودن آشنا میکرد
چراغ را به سرانگشت شاخه ای بستم
رهنه تر شدم از ماهی طلایی ماه
که در دهانه ی تاریک پل ، شنا می کرد
تن برهنه ی من روح آب را دریافت
میان موج و دل من دریچه ای واشد
دریچه ای که مرا از زمین جدا می کرد
پرنده ای که صدایی به گرمی تب داشت
تب صدا را در خون من رها می کرد
مرا ز روزنه ی ابرها صدا می کرد
 

samiyaran

عضو جدید
از میان چناران

از میان چناران

فانوس ، آرام زیر پنجره می سوخت
پله ی چوبی به سوی باغ روان بود
نجره در شاخه های افرا می خواند
زمزمه ی باد ، سرگذشت جهان بود
آینه
بیدار می شد از نفس شب
انده به پیشانی اش رطوبت خوابی
گوش به زنگ دریچه بود گل سرخ
تا شنود از دهان صبح ، جوابی
دختر ، در خواب می شنید که مردی
او را می خواند از میان چناران
لحن صدایی که می شنید ، جوان بود
آه ، جوان تر ز برگ در شب باران
دختر غلتید و ، روشنایی
فانوس
سایه ی مژگان خفته را به لبش ریخت
از لب او گفته ای چکید و ، گل سرخ
گفته ی او را به گوش مضطربش ریخت
کاش سواری ز گرد راه درآید
با شنل سرخ و چکمه های سیاهش
صبح در الماس چشم او بدرخشد
آینه ها بشکند ز برق نگاهش
 

samiyaran

عضو جدید
از نیمه ای به نیمه ی دیگر

از نیمه ای به نیمه ی دیگر

آه ای تمام شوکت هستی
ای شادی بزرگ
ای روح جاودانه ی مادینه
در ژرفنای ظلمت این شب
چون شط روشنایی ، جاری باش
ای
جامد مذاب
ای شکل ناپذیرتر از آتش
ای گرمی همیشه صمیمانه
با من یگانه ، از من بیگانه
من در تو ، نیمه ی دگرم را
می جویم
ز عطر تو سرخ بلوغم را
می بویم
با من همیشه بر سر یاری باش
چون شط مهربانی ، جاری باش
تا با تو جاودانه در آمیزم
یک تن شو ، ای
تجسم روح یگانگی
یک زن شو ، ای تمامی ذات زنانگی
 
  • Like
واکنش ها: RZGH

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینك هزار بار ، رها كرده بودمت
زان پیشتر كه باز مرا سوی خود كِشی
در پیش پای مرگ فدا كرده بودمت
هر بار كز تو خواسته ام بر كنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام كه هر چه كنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیكن هزار جامه بر اندام او كنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب كنی و مرا رام او كنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او كنی
تا سر بر آفتاب بسایم كه شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریخ كه چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانه ای
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانه ای و گذشت زمانه ای
در کوره راه زندگیم جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید...
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بیابان فراخی که از آن می گذرم
پای سنگین کسی در دل شب
با من و سایه من همسفر است
چون هراسان به عقب می نگرم
هیچ کس نیست به جز باد و درخت
که یکی مست و یکی و بی خبر است
خاطر آشفته زخود می پرسم
که اگر همره من شیطان نیست
کیست پس این که نهان از نظر است؟
پاسخی نیست ، بیابن خالی است
کوه در پشت درختان ، تنهاست
و آنچه من می شنوم
بانگ سنگین قدمهای کسی است
که به من از همه
نزدیکتر است...
آه ای
سایه افتاده به خاک
گر به هنگام درخشیدن صبح
همچنان همقدم من باشی
جای پای هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
بر زمین خواهی دید
وین اشارت تو را خواهد گفت
کاین وجودی که زبانگ قدمش می ترسی
مرگ در قالب روزی دگر است نادر نادرپور



پیکرتراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان نگاه را
تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام
از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی کرشمه ی رقصی ربود ه ام
اما تو چون بُتی که بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت کنده ای
هشدار! زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام!
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدای جهان سرخوش از آفرینش
مرا ارمغان کرد سازی یگانه
من آن ساز را بر دو زانو نشاندم
سرش را چو کودک فشردم به شانه
دو سیمی که بر سینه اش
بسته دیدم
دو رگ بود از مغز تا دل روانه
به سر پنجه ام هر دو را آزمودم
وز آنها به نوبت شنیدم ترانه
یکی،ناله ای داشت پیوسته غمگین
یکی دیگرش ، نغمه ای شادمانه
یکی خوشتر از خواب در صبح مستی
یکی تلخ، چون بوسه ی تازیانه
من اما دل از ساز خود
برنکندم
که مهری بدو و بم های ناسازگارش
سرودی برانگیختم عاشقانه
سرودی نه اندوه ، یک سر ، نه شادی
سرودی که از هر دو بودش نشانه... نادر نادرپور



جاده ،خالی است ولی می شنوی؟
آه!با من، بامن
پای سنگین کسی همسفر است
ای در بسته ی گمگشته کلید
گوش بر روزنه ات دوخته ام
تا مگر راه به سوی تو برم
مشعل از
چشم خود افروخته ام
جامه دان سفر دور به دست
در تب تند عطش سوخته ام
ای در بسته! جواب تو کجاست؟
راستی ، ای دم طوفانی صبح
آفتاب تو کجاست؟
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
زنوشخند سحرگاهان ،خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب
بی پایان،گواه گریه بارانم
شکوه سبز بهاران را،برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد،همیشه خاطر ویرانم...
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران! به بوی خاک تو مهمانم
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر روزی کسی از من بپرسد
که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زندگی نیست
من آن دم چشم بر دنیا گشودم
که بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟...
ابلیس ای خدای بدی ها توشاعری!
من بارها به شاعری ات رشک برده ام!
شاعرتویی که این همه شعرآفریده ای!
غافل منم که این همه افسوس خورده ام!
عشق وقمارشعرخدانیست شعرتوست
هرگزکسی به شعرتوبی اعتنا نماند
غیرازخدا که هیچ یک ازاین دو را نخواست
درعشق ودرقمارکسی پارسانماند!...
امااگرتوشعرفراوان سروده ای
ای شعرخدا یکی است
ولی شاهکاراوست
دانم چه شعرها که توگفتی واونگفت
یاازتوبیش گفت ونهان کرده نام را
امااگرخداوتوراپیش هم نهند
آیا توخودکدام پسندی؟
کدام را؟
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
اه ای خداوند، ای خداوند کریم من
بر من ببخشای این چنین را آنچنان دیدن
در من ، کسی چون مست ،چون میخواره میگرید
بیچاره میگرید دلم، بیچاره میگرید
می پرسی آیا از چه خاموشم؟
ای دوست!گر دیگر سخن بر لب نمی رانم
هرگز نشد گفتن فراموشم
در خواب و بیداری
درگفتم،آری...
 

samiyaran

عضو جدید
ای زمین ، ای گور ، ای مادر

ای زمین ، ای گور ، ای مادر

پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
روح چل سالگی من بود
روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پراکنده تر از
لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی خندان را پیوسته به هم می زد
روح من بود که در پشت درختان خزان دیده قدم میزد
آه می دانم
دیگر این روح ، از آن پنجره ی روشن رؤیاها
آسمان را نتواند دید
به درختان و به
خورشید ، نگاهی نتواند بست
دیگر احساس غریب او
در سحرگاه پس از باران
عطر نمناک چمن را نتواند نفسی بویید
دلش از وحشت شب های کهولت نتواند رست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
پیری اش تیره اتاقی است کز آن روزنه ای رو به خیابان نیست
نه خیابان ، نه بیابان نیست
آه ، می دانم
دیگر آن عشق که در صبح جوانبختی
پنجه بر پنجره ی کلبه ی او می سود
روی ازین روح نگونبخت نهان کرده ست
روی رغبت به حریفان جوان کرده ست
دیگر او پیر است
پیری اش تیره و دلگیر است
دیگرش چهذه بدانگونه که باید نیست
گر شبی آینه در مخمل خوابیده ی زلفان سیاه او
تار تنهای سپیدی را دزدانه نشان می داد
دیگر امروز ، در ابریشم پوسیده ی موهای سپید او
تار تنهای سیاهی نتواند یافت
آفتاب اینجا ، جز بر شب برفی نتواند تافت
آه ، می دانم
زیر این برف پریشان غم آلود
کهنسالی
زیر این توده ی خاکستر سنگین فراموشی
اخگری چند به جا مانده ز دوران سبکبالی
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که پس پرده ی نارنجی ، باران چون دم اسب فرو می ریخت
و ، زنی کودک گریان را در بارش گیسوی نوازشگر خود می شست
و نگاه گم کودک را در چشم پدر می جست
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در آن سوی اتاق آینه ی کوچک دیواری
جنبش دائم گهواره و پیشانی مادر را
منعکس می کرد
و در آن گوشه ی رف ، ساعت شماطه
عقربک های درازش را
پیش و پس می کرد
و زن دهفان با دست حنا بسته
صبح را از سر پستان
ورم کرده ی گاوانش می دوشید
و پدر آن را در برگ گل زنبق می نوشید
نور در جام برنجین طنین افکن می جوشید
و به خورشید ، شتک می کرد
و پس از غلغل جوشان سماورها
استکان های کمر تنگ طلایی لب
چای را با نفس صبح ، خنک می کرد
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که در ایوان حیاطش دل فانوس کهن می سوخت
و در آتشدان ، رؤیای بهار گذران می مرد
گل یخ ، عطر غریبانه ی غمگین غروبش را
تا سراپرده ی رنگین سحر می برد
و سحر ، چشم به تاریکی ان روح جوان می دوخت
اخگری چند به جا مانده از آن شب ها
که دلش از وزش عطری می لرزید
و تنش از تپش قلبی پر می شد
و لبش با مدد بوسه
دم به دم ترجمه می کرد زبانش را
اخگری چند به جا مانده از آن ایام
که در او خشم جگر سوز نفس می زد
نفسش حق بود
نعره اش در همه آفاق ، صدا می کرد
و نهیب غضبش ، جار شبستان خدایی را
خرد می
کرد و فرو می ریخت
و سرانگشتش ، گلمیخ زراندوده ی عصیان را
در دل خام ترین پرتو فیروزه ای صبح ، فرو می کوفت
و حقیقت را از بند رها می کرد
آه ، دیری است که در خاطر ویران پر آشوبش
دیگر از این همه ، جز یادی
گنگ و پیچان و گریزان و پریشان نتواند یافت
در شبستان غمش ، نور نشاطی نتواند تافت
گاه ، راهی به فراموشی می جوید
از سر حسرت می گرید و می گوید
آه ای پیری ، ای موسم فرزانگی و تسلیم
آه ، ای پیری ، ای دوره ی تدبیر و خردمندی
ای فراموشی ، ای مایه ی خاموشی و خرسندی
این همه یاد پریشان را از خاطر من بردار
ای زمین ، ای گور ، ای مادر
کی در آغوش تو خواهم خفت ؟
نوبتم را به کسی مسپار
نوبتم را به کسی مسپار
آه ، می بینی ؟
پیرمردی که در آن سوی درختان خزان دیده قدم می زد
پیرمردی که سر تیز عصای او
صلح آن چشمه ی حندان را پیوسته به هم میزد
روح چل سالگی
من بود

روحی آشفته تر از سایه ی صدها برگ
و پراکنده تر از لرزه ی صدها موج
روحی آماده ی مردن بود
 

samiyaran

عضو جدید
با چراغ سرخ شقایق

با چراغ سرخ شقایق

مسی به رنگ شفق بودم
زمان ، سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ
شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر ، نیامدنم آموخت
کنون ، هوای سفر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیج سوی نمی رانم
حدیث خویش نمی دانم
خوشم به عقربه ی ساعت
که چیره می گذرد بر من
درون آینه ها پیری است
که خیره می نگرد در من
که
خیره می نگرد در من
 

samiyaran

عضو جدید
برف و خورشید

برف و خورشید

سر کرده در برف غبارآلود پیری
آموخته از کبک ، رسم سر به زیری
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
با او که خورشیدی جوان است
با او که سر بر
می کشد چون پیچک تر
از خاک خشک هستی من
خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟
آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟
آیا نخواهد گفت با من
بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر
تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست
آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟
آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟
از آن که یک شب هم ندیدی
رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟
آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من
بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟
در شعر من چون آرزوی مرگ بیند
در دل نخواهد گفت : آمین ؟
آیا نگاه من تواند خواست از او
حرمت نهان موی برفین پدر را ؟
آیا نگاهش را تواند داد پاسخ
چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟
با من چه خواهد گفت آن روز؟
چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم
با پنجه های
گریه بفشارد گلویم
بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه
از تابش خورشید رویش ، برف مویم
او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من
نقشی تواند دید از بیزاری خویش
من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟
گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
 

samiyaran

عضو جدید
بهانه ی دوست

بهانه ی دوست

چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید
شبی رسید و حریف شبانه ای نرسید
از نکه نام خوشش نقش لوح گردون بود
به دست خاک نشینان ، نشانه ای
نرسید
چگونه ریخت شفق خون روشنایی را
که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید
چنان ز پنجه ی بیداد ، شور نغمه گریخت
که بانگ چنگ به داد ترانه ای نرسید
غبار غصه بر آیینه ها فرود آمد
ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید
به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید
لهیب آه گل از
گرمخانه ای نرسید
مگر بهار جوان را سلامت از کف رفت
که پیر گشت و به وصل جوانه ای نرسید
زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت
که آب صافی نورش به دانه ای نرسید
چنان پرنده ی مهر از خدنگ کینه گریخت
که هر چه رفت به هیچ آشیانه ای نرسید
مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد
به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید
 

samiyaran

عضو جدید
خطبه ی بهاری

خطبه ی بهاری

بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین ، جوانی ازو جست و آسمان از او
گلوی خشک درخت
چنان فشرده شد از بغض دردناک بلوغ
که برگ ، سر بدر آورد چون
زبانی از او
بنفشه ، بوی سحرگاه خردسالی را
به کوچه های مه آلود بی چراغ آورد
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید
به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد
طلای روز در آیینه های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب ، تار و پود گرفت
شکوفه ها همه چون پیله ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم
کبود گرفت
ایا بهار ، الا ای مسیح تازه نفس
که مردگان نباتی را
به یمن معجزه ای ، رشک زندگان کردی
نهال لاغر بیمار را شفا دادی
رخت پیر زمینگیر را جوان کردی
ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور
ایا پیمبر فصل
تو ، ای که آتش نارنج را ز شاخه ی سبز
به یک نسیم ،
برافروزی و برویانی
سپس ، به حکم عصایی که سرسپرده ی تست
اف در دل امواج نیل شب فکنی
ه تا قبیله ی خورشید را بکوچانی
مرا به وادی سرسبز خردسالی بر
مرا به خامی آغاز زندگی بسپار
ایا بهار ، الا ای بشیر تازه ی طور
ایا بهار ، الا ای مسیح سبز بهار

 

samiyaran

عضو جدید
در سایه ی کبود دو انگشت

در سایه ی کبود دو انگشت

با بالهای رنگین ، در نور صبحگاه
بر گل نشست و عکسش در شبنم اوفتاد
نداشت چشمه ای است
سر را درون چشمه فرو برد
آنگاه ،
وزن پرتو خورشید را
بر کفه ی دو بال خود احساس کرد
شاهین شاخکش به تکان آمد
چشمش به روشنایی نامحرم اوفتاد
خود را به خواب زد
گل را به کاهواره بدل کرده بود باد
ز تاب گاهواره و لالایی نسیم
کم کم به خواب رفت
در لحظه ی میان دو خفتن
واز سایه ای
را با لکه های نور
ر گرد گاهواره ی گل دید
ترسید
برخاست تا به نقطه ی دوری سفر کند
آوار سایه ، تند فرود آمد
نگذاشت
با بالهای رنگین ، بر کاغذی نشست
عکسش بر آن سپیدی لغزنده اوفتاد
این بار ، وزن پرتو خورشید را
بر بال خود نیافت
در سایه ی
کبود دو انگشت
سنجاق مغز کوچک پروانه را شکافت
 

samiyaran

عضو جدید
درخت می گوید

درخت می گوید

امسال امسال ، در سکوت خزانی
نغمه ی هیزم شکن به گوش نیامد
سایه ی تاریک او به بیشه نیفتاد
جاده نلرزید زیر هر قدم او
دست
دعا خوان من به سوی بهار است
پایم در گل نشسته تا سر زانو
بر سرم انبوه ابرهای مهاجر
بر جگرم داغ روشنایی خورشید
بر کمرم یادگار کهنه ی چاقو
در قفس سینه ی من است که هر شب
مرغی فریاد می کشد که تبر کو ؟


 

samiyaran

عضو جدید
دریچه ای رو به شب

دریچه ای رو به شب

دریچه باز بود
و در صفای شامگاه باغ
سلام کاج بود و خنده ی ستاره ها
پرسش نسیم از درخت : زنده ای؟
و پاسخ درخت : زنده ام
و موج رقص
در تن درخت
و دست عاشق نسیم و گردن درخت
و مرد ، در پس دریچه ایستاده بود
میان پرسشی ز خویش و پاسخی به خویش
در تو آنکه بود ، هست ؟
در من ، آنکه بود نیست
چراغ ، مرده بود در سرای مرد
و سایه ای نبود در قفای مرد
و دست هیچ کس به روی شانه های مرد
سکوت بود و
آن صدا که گفته بود : در من آنکه بود ، نیست
در سقوط آبشار بی صدای پرده ها
دلی به مرگ خویش می گریست ، می گریست
 

samiyaran

عضو جدید
دعایی در ژرفای شب

دعایی در ژرفای شب

هان ، ای شب وسیع تر از ابر
در زیر آسمان تو ، یک شاخه ی ستبر
چون گردن بریده ی آهو
اوراد واپسین را می خواند
خون سپید باران
زیر گردن بریده روان است
آه ای نسیم معجزه ی صبح
در این شب شگرف ، رها شو
ای دست کهربایی خورشید
دروازه های گمشده را بر شب
درهای ناشناخته را بر من
بگشای در هراس جهان بگشای
بگشای ، در هراس جهان بگشای
 

samiyaran

عضو جدید
رستخیز

رستخیز

تاج خروس های سحر را بریده اند
در خاک کرده اند
از خاک ، رسته خرمن انبوه لاله ها
ای باد ، گوش کن
این لاله های خونین فریاد می کشند
بیداری ای سحر ؟
آیا هوای دیدن ما داری ای سحر ؟
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
نسیم زندگی و آثار نادر ابراهیمی مشاهير ايران 16

Similar threads

بالا