غزل و قصیده

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
[/h]
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماست

یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست

نصرت دین حق و در درد بودن متفق

زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست


این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا

درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست


خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین

با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست


چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست

ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست


گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن

تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست


مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد

خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست


‍ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو

و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست


سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی

مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست


اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت

بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست


هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید

هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست


عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی

مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست


زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه

عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست


واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا

عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست


فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن

گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست

فیض
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
رحیم معینی کرمانشاهی _ سبوی شکسته

رحیم معینی کرمانشاهی _ سبوی شکسته

.
نباشم گر در این محفل چه غم، دیوانه ای کمتر
خوش آنروزی زخاطرها روم، افسانه ای کمتر

بگو برق بلا خیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی بی خبر پروانه ای کمتر


تو ای تیر قضا صیدی زمن بهتر کجا جوئی
بکنج این قفس مرغ نچیده دانه ای کمتر

چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگوئی
نوائی کم، غمی کم، ناله مستانه ای کمتر

زجمع خود برانیدم که همدردی نمیبینم
میان آشنایان جهان بیگانه ای کمتر

تو ای سقف کبود آسمان بر سر خرابم شو
پرستوئی نهان، در تیر کوب خانه ای کمتر

چه حاصل زینهمه شور ونوای عاشقی ایدل
نداری تاب مستی جان من، پیمانه ای کمتر

چو مستی بخش گفتاری ندارم دم فرو بستم
سبو بشکسته ای، در گوشه میخانه ای کمتر

..

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مپگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفا الله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شورو شر عشق خبر هبچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سر گشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد





وفا نكردی وكردم ،جفا ندیدی و دیدم
شكستی و نشكستم ،بریدی و نبریدم

اگر ز خلق ،ملامت و گرز كرده ،ندامت

كشیدم از تو كشیدم ؟شنیدم از تو شنیدم

كی ام ؟ شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شكفتم ،به روی شكوه دویدم

مرا نصیب غم آمد ،شادی همه عالم

چرا كه از همه عالم ،محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نكردی ،مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نكردی ،مگر ز موی سپیدم

به جز وفا و عنایت ،نماند در همه عالم

ندامتی كه نبردم ،ملامتی كه ندیدم

نبود از تو گریزی ،چنین كه بار غم دل

زدست شكوه گرفتم ،به دوش ناله كشیدم

جوانی ام به سمند شتاب میشد واز پی

چو گرد در قدم او ،دویدوم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده ،ز چهر عمر به گردون

گهی چو اشك نشستم ،گهی چو رنگ پریدم

وفا نكردی و كردم ،به سر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم


مهرداد اوستا

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][FONT=times new roman, times, serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید
نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند
به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد
[/FONT]



صادق سرمد



[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

بیرون زده ام تا پدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد

میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی یمستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غیربانه نگنجد

حسین منزوی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد
در عشق تو هر ساعت دل شیفته‌تر خیزد

لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من
گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد

هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد
دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد

گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم
آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد

قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر
این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد

تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد

گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو
آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد

بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب
بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد

چو خاک توام آخر خونم به چه می‌ریزی
از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد

عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو
آن تازگی رویش از دیده‌ی‌تر خیزد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو خدا را! بزنم یا نزنم؟

همۀ حرف دلم با تو همین است که دوست...
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟


قیصر امین پور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه اینکه حوصله ای نیست از تو دلگیرم
دگر ز دلهره ، تردید ، عاشقی، سیرم!
*
تمام شهر پر است از هجوم شایعه ها
عجیب شایعه ای اینکه بی تو میمیرم!!!
*
گناه از تو و من نیست زندگی این بود
نوشته است جدایی به برگ تقدیرم!
*
در ازدحام خیابان تو گم شدی و هنوز
در ایستگاه همین لحظه ها به زنجیرم!
*
تو رفتی و چمدانت دوباره جا ماندست
خدا کند که بیایی وگرنه می میرم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست
می‌پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست

چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او
ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست

ای که بر ما می‌پسندی سال و ماه و روز و شب
هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست

نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم
گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست

محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق
در دل تنگم نمی‌گنجد، ز بسیاری که هست

بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور
شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست

ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو
آهم از دل بر نمی‌آید، ز بیماری که هست

بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت
بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟

بی‌لب جان پرور و روی جهان افروز تو
نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست

سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو
هیچ کس را حل نمی‌گردد، ز دشواری که هست

دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟
کاوحدی را می‌کشی با این وفاداری که هست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا شهر فرداهاي نامعلوم


از اين‌جا مي‌روم روزي تو مي‌ماني و فصلي زرد
بگو با اين خزان آرزوهايم چه خواهي كرد؟

از اين‌جا مي‌روم شايد همين امروز يا فردا
تو خواهي ماند تنها در حصار خشت‌هايي سرد

از اين‌جا مي‌روم تا شهر فرداهاي نامعلوم
كه آن‌جا سرنوشتم، هرچه پيش آورد، پيش آورد

از اين‌جا مي‌روم اين‌جا كسي آيينه‌باور نيست
كه دارد آسمانش سنگ مي‌بارد، زمينش گَرد

دريغا دير، خيلي دير، خيلي دير فهميدم
كه من چندي‌ست هستم از مدار اعتنايت طرد

در آن آغازِ بعد از من، در اين پايانِ بعد از تو
كه خواهي ديد خيلي فرق دارد مرد با نامرد

تو را در خواب‌هايم بعد از اين ديگر نخواهم ديد
تو را با آب‌ها، آيينه‌ها معنا نخواهم كرد

محمد سلمانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مولانا

صبح است و صبوح است بر این بام برآییم

از ثور گریزیم و به برج قمر آییم

پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم

هنگام وصال است بدان خوش صور آییم

روی تو گلستان و لب تو شکرستان

در سایه این هر دو همه گلشکر آییم

خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیده‌ست

شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آیی


زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز

ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم

این شکل ندانیم که آن شکل نمودی


ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم


خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان

درتاب در این روزن تا در نظر آییم


خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست

ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم


گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید

گفتند که این هست ولیکن اگر آییم


گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید

چون آب روان جانب او در سفر آییم


ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما

از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم ...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

خیانت قصه تلخی است اما از که می‌نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

نسیم وصل وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش آهوان صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز آهنگ جنون مي زني اي تار امشب
گويمت رازي در پرده نگهدار امشب

آنچه زان تار سر زلف كشيدم شب و روز
مو به مو جمله كنم پيش تو اظهار امشب

عشق ، همسايه ديوار به ديوار جنون
جلوه گر كرده رخش از در و ديوار امشب

هر كجا مي نگرم جلوه كند نقش نگار
كاش يك بوسه دهد زينهمه رخسار امشب

از فضا بوي دل سوخته اي مي آيد
تا كه شد باز در آن حلقه گرفتار امشب ؟

سوزي وناله بيجا نكني اي دل زار
خوب يا شمع شدي همدل وهمكار امشب

اي بسا شب كه بروز تو نشستيم اي شمع
كاش سوزيم چو پروانه به يكبار امشب

آتش است اين نه سخن بس كن از اين قصه عماد
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب


 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مژگان عباسلو

مژگان عباسلو

.
سفر، بهانهی عاشقهاست برای دور شدن گاهی
همیشه فاصله هم بد نیست، کمی صبور شدن گاهی…

میان بیشهی این نزدیک، اگرچه ببر فراوان است
برای آهوی دور از جفت ولی جسور شدن گاهی…

چه بوی پیرهنی وقتی تو را دوباره نخواهم دید
چه اتفاق خوشایندیست، ببین که کور شدن گاهی!

خیال کن که من آن ماهی، خیال کن که من آن ماهم
که دل زدهست به دریایت به شوق تور شدن گاهی

چهجور با تو شدم عاشق، چهجور از تو شدم سرشار
دلم به هرچه اگر خوش نیست، به این چهجور شدن گاهی...
.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]



حرفهایت طعم باران، عطر شبدر داشتند
چشمهایت شرم شیرین کبوتر داشتند

می‌نشستی بر دل و با دل مصیبت داشتم
من که این بودم، ببین باقی چه در سر داشتند!

می‌شکفتم گل‌به‌گل تا می‌شنفتم از لبت
نقشه‌ها هرجا تو بودی نقش قمصر داشتند

عشق در این عصر پرنفرت کلاه تازه‌ای‌ست
تا که بگذارند برخی، عده‌ای برداشتند

هرگز از امثال تو خالی نمی‌شد روزگار
نصف خودکارت اگر آن عده جوهر داشتند





[h=2]مژگان عباسلو[/h]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


در کاهدان گشتی که سوزن پس بگیری؟
از شعله‌های عشق خرمن پس بگیری؟​
من کوه صبرم از تو اما آه کافی‌ست
تا در تمام سال بهمن پس بگیری

در کوره‌‌ی خودسوزی من ضربه‌ها خورد
تا جای دل یک تکه آهن پس بگیری

تو می‌توانی پنجره فولاد باشی
باید خودت را از تبرزن پس بگیری

من ریشه‌هایم در سراب عشق خشکید
چیزی ندارم تا تو از من پس بگیری
مژگان عباسلو
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


در کنج ایوان می‌گذارد خسته جارو را
در تشت می‌شوید دو تا جوراب بدبو را
با دست‌های کوچکش هی چنگ پشت چنگ
پیراهن چرک برادرهای بدخو را…
قلیان و چای قندپهلو فرصت تلخی‌ست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را
هر شب پری‌های خیالش خواب می‌بینند:
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
یک روز می‌آیند زن‌ها کِل‌کشان، خندان
داماد می‌بوسد عروس گیج کم‌رو را
یک حلقه از خورشید هم حتی درخشان‌تر…
ای کاش مادر بود و می‌دید آن النگو را
او می‌رود با گونه‌هایی سرخ از احساس
یک زندگی تازه‌ی گرم از تکاپو را …
او زندگی را سال‌های بعد می‌فهمد
دست بزن را و زبان تند بدگو را
روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر کبودی‌های اَبرو را…
اما برای دخترش از عشق می‌گوید
از بوسه‌ی عاشق که با آن هرچه جادو را…
هرشب که می‌خوابند، دختر خواب می‌بیند:
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
مژگان عباسلو
 

V A N D A

عضو جدید
کاربر ممتاز

لاله ی داغدیده را مانم
کشت آفت کشیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم ، اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نو دمیده را مانم
دست و پای میزنم به خون جگر
صید در خون تپیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری ، که را مانی ؟
گفت ؟ بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت ، رهی
لاله ی داغدیده را مانم

رهی معیری
 

V A N D A

عضو جدید
کاربر ممتاز
هستی چه باشد؟ آشفته خوابی
نقش فریبی ، موج سرابی
نخل محبت ، پژمرده شد ، کو ؟
فیض نسیمی اشک سحابی
در بحر هستی ، ما چون حبابیم
جز یک نفس نیست ، عمر حبابی
از هجر و وصلم حاصل همین بود :
یا انتظاری یا اضطرابی
ما از نگاهت ، مستیم ور نه
کیفیتی نیست ، در هر شرابی
از داغ حسرت ، حرفی چه گوید
نا کامیابی ، با کامیابی
دیدم رهی را ، میرفت و میگفت :
هستی چه باشد ؟ آشفته خوابی !!!!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندند

خیلتاشان جفاکار و محبان ملول

خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند


آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور

عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند


طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین

مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند


ما همانیم که بودیم و محبت باقیست

ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند


عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند

جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند


مرض عشق نه دردیست که می‌شاید گفت

با طبیبان که در این باب نه دانشمندند


ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند

که در این مرحله بیچاره اسیری چندند


طبع خرسند نمی‌باشد و بس می‌نکند

مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند


مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست

شمع می‌گرید و نظارگیان می‌خندند


سعدی
 

V A N D A

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدراشکم ،چشم خون پالا نمی داند که چیست ؟
قیمتدر وگهر ،در یا نمی داند که چیست ؟
امشبمتاجان به تن باقی است شاد از وصل کن
گر فراآید اجل،فردا نمی داند که چیسیت ؟
ایسرشک نا امیدی عقدۀ دل باز کن
جز توکستدبیر کار ما نمی داند که چیست؟
نوگل خندانما ازا شک عاشق فارغ است
مستعشرت گریۀ مینا نمی داند که چیست؟
طفل رااندیشۀ فردای سختی نیست نیست
طالبدنیا غم عقبی نمی داند که چیست؟
کنجمحنت خانه غم،شد بهار عمر طی
لالۀما، دامن صحرا نمی داند که چیست ؟
دشمنانرا سوخت دل بر نالۀ جان سوز ما
حال ما،میداند آن مه یا نمی داند که چیست ؟
حالزار ما که باید یار ما داند ،"رهی"
خلق میدانند واو تنها نمی داند که چیست؟

" رهی معیری"

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست

در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین

در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست


صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام

از زخم پدیدست که بازوش تواناست


از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد

تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست


چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون

مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست


دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد

از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست


فریاد من از دست غمت عیب نباشد

کاین درد نپندارم از آن من تنهاست


با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم

چون زهره و یارا نبود چاره مداراست


از روی شما صبر نه صبرست که زهرست

وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست


آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری

عیشست ولی تا ز برای که مهیاست


گر خون من و جمله عالم تو بریزی

اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست


تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد

گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

سعدی
 

V A N D A

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

"مولانا"
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غزلیات سعدی


دیدار تو حل مشکلاتست


صبر از تو خلاف ممکناتست



دیباچه صورت بدیعت



عنوان کمال حسن ذاتست




لب‌های تو خضر اگر بدیدی



گفتی لب چشمه حیاتست




بر کوزه آب نه دهانت



بردار که کوزه نباتست




ترسم تو به سحر غمزه یک روز



دعوی بکنی که معجزاتست




زهر از قبل تو نوشدارو



فحش از دهن تو طیباتست




چون روی تو صورتی ندیدم



در شهر که مبطل صلاتست




عهد تو و توبه من از عشق



می‌بینم و هر دو بی‌ثباتست




آخر نگهی به سوی ما کن



کاین دولت حسن را زکاتست




چون تشنه بسوخت در بیابان



چه فایده گر جهان فراتست




سعدی غم نیستی ندارد



جان دادن عاشقان نجاتست
 

kimia63

کاربر فعال تالار مهندسی مکانیک ,
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
اسیر نفس شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانه‌ای زنجیر بگسست
به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتد در شست
به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعه‌ای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندوار در میخانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبه‌ی سی‌ساله بشکست
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی

حضرت حافظ
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت


به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت



نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت



گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی

چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت



تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

اگر التفات بودی به فقیر مستمندت



نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت



تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی

که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا