آزادسازي پاوه حماسه‌اي هميشگي و ماندگار است

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احمدمتوسليان در زمستان سال ۱۳۵۸ از طرف شهيد بروجردى ماموريت يافت كه ضمنپاكسازى جاده پاوه- كرمانشاه حلقه محاصره اى را كه ضدانقلاب بر گرد شهرپاوه كشيده بود درهم بشكند. تا آن زمان تمامى راه هاى مواصلاتى منتهى بهپاوه - خصوصا جاده پاوه- كرمانشاه تا حوالى كرمانشاه- تحت كنترل كاملعناصر مسلح ضدانقلاب قرار داشت و تردد نيروهاى خودى در اين منطقه، عمدتااز طريق هوا، توسط هلى كوپترهاى شينوك و توفورتين يگان هوانيروز ارتشجمهورى اسلامى انجام مى گرفت. هرچند، همين تردد محدود هوايى نيز با توجهبه تسليح ضدانقلابيون به توپ هاى قدرتمند ضدهوايى ۲۳ ميليمترى توسط حكامبعث عراق، همواره در معرض خطر قرار داشت و جز در حد ضرورت صورت نمى گرفت.

قبول ريسك تردد در جاده ها نيز در واقع به مثابه دست زدن به اقدامىانتحارى تلقى مى شد. در آن برهه، افرادى كه به هر نحو منتسب به نظامجمهورى اسلامى بودند - حتى كردهاى بومى- نمى توانستند از جاده هاى منطقهتردد كنند. عناصر مسلح پست هاى ثابت و سيار ايست و بازرسى دموكرات ها وگروهك هاى چپ و راست موتلفه آنان، به احدى از اين گونه مسافران رحم نمىكردند. چنين افرادى اگر به محض دستگيرى تيرباران نمى شدند حداقل خطرى كهآنان را تهديد مى كرد اسارت و گروگان گرفتن ايشان توسط تجزيه طلبان بود.از ديگر سو، وضعيت شهر پاوه نيز فوق العاده وخيم بود.

پاوهاز معدود شهرهاى كردنشين بود كه مردم آن دوشادوش يكديگر با چنگ و دندان دربرابر نيروهاى تا بن دندان مسلح ضدانقلاب جنگيده و از اشغال شهر توسط آنانجلوگيرى كرده بودند.

ضدانقلاب كه از مقاومت سرسختانه مردم پاوه سرسام گرفته بود طى اقدامىرذيلانه ضمن استقرار چندين قبضه تفنگ ۱۰۶ و خمپاره انداز با كاليبرهاىمختلف بر ارتفاعات مشرف به شهر، خانه ها، مدارس، مساجد، معابر عمومى و نيزمحوطه ساختمان سپاه پاوه را با آتش كور و پرحجم خود بى وقفه مى كوبيد.همين خمپاره باران شهر باعث شد تا مردم به پاوه شهر خمپاره ها! لقب بدهند.يكى از نيروهاى سپاه پاوه از آن روزها مى گويد: ... در آن زمان، ما حدود۱۵ - ۱۰ نفر بچه هاى سپاه، كل نيروهاى مسلح جمهورى اسلامى در شهر محاصرهشده پاوه بوديم. اوايل زمستان سال ،۵۸ يك گروه بيست نفرى اعزامى، به شكلىمعجزه آسا حلقه محاصره شهر را پشت سر گذاشته و افراد آن به جمع ما اضافهشدند. آنها به محض ورود گفتند: قرار است پاوه را از محاصره آزاد كنيم.پرسيديم: حالا فرمانده شما كيست؟ چه وقت و چطور مى خواهد اين كار را بكند؟گفتند: اسم او برادر احمد است. قرار شده شخصا براى پاكسازى پاوه بيايد و...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طى۱۲ - ۱۰ روزى كه تا شروع عمليات باقى مانده بود، آن قدر اين ها از اينبرادر احمد خودشان اين كه نمى دانيد چه يلى است و چه دلاورى ها از خودشنشان داده و ... تعريف كردند كه ما آن قدر كه مشتاق ديدار او شده بوديم،مشتاق خلاص شدن از محاصره نبوديم. سرانجام روز موعود براى آغاز عمليات فرارسيد. در اين عمليات، نيروهاى سپاه، از دو محور كار را شروع كردند. گروهىاز رزم آوران با جلودارى سردار شهيد غلامرضا قربانى مطلق از داخل پاوه، درامتداد جاده خروجى شهر سرگرم پاكسازى قدم به قدم مواضع ضدانقلاب شدند و درمحور دوم، احمد و همرزمانش از سمت جوانرود، كار پاكسازى جاده به سمت پاوهرا آغاز كردند. با الحاق نيروهاى دو محور، به لطف الهى محاصره پاوه شكستهشد. بهتر است دنباله ماجرا را از قول همان رزمنده سپاه پاوه پى بگيريم:

...رفتم سراغ حميد فرخزاد - يكى از بچه هاى اعزامى از محور جوانرود- گفتم:اين برادر احمد، كدام يكى از شماهاست، بين جمع فردى را نشان داد و گفت:اين هم برادر احمد، خوب كه توى بحرش رفتم ديدم يك سپاهى لاغر و قدبلند وسبزه رويى است با ابروهاى پهن، چشم هايى ريز و بادامى، بينى اى كه بدجورىاز وسط شكسته بود و بالاخره موهاى سر و ريش بلند و ژوليده كه يك كلاه آهنىمستعمل سرش گذاشته و با جملاتى تلگرافى و مختصر در حال دستور دادن به اينو آن است.

با خودم گفتم: اى بابا! ما از اين بشر، يك آدم قوى هيكل توى مايه هاىرستم، با آن بر و بازوى تهمتنى و ريش دوشاخ در ذهن مان ساخته بوديم. اينكجا و آن كه ما فكرش را مى كرديم كجا...
الغرض، كار الحاق كه تمام شد، همراه او سوار شديم و حركت كرديم به سمتپاوه. به محض اين كه ماشين روى دور افتاد، او شروع كرد به درس دادن به ما.گفت: برادران! شما حين تردد در راه ها، حواستان بايد حسابى جمع اطرافتانباشد. دايم سمت چپ و راست مسير خودتان را چك كنيد. غافل نشويد تا «يامفت»كشته نشويد. شهادت، با از روى غفلت به كشته دادن خود، فرق دارد.

شهادت، مرگ آگاهانه است؛ نه مردن ناغافلانه. شش دانگ حواس ما جمع شنيدنحرف هايش شده بود. تا آن روز، هيچ كس اين طور با دقت و هوشيارانه، ريزمسايل تردد را در جاده هاى كردستان، به ما گوشزد نكرده بود. اين ديدار،سرآغاز آشنايى با مردى بود كه رمز چگونه جنگيدن را مى دانست و دلسوزانهاين رمز گرانبها را به بچه هاى انقلاب در جبهه هاى غرب آموزش مى داد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احمدپس از فتح پاوه با حكم سردار بروجردى، به سمت فرماندهى سپاه پاوه منصوب شدو تا اواخر ارديبهشت سال ۱۳۵۹ يكسره هم و غم خود را مصروف طراحى و برنامهريزى جهت كار پاكسازى مناطق آلوده و آزادسازى روستاها و ارتفاعات سوقالجيشى حومه پاوه كرد.

به تدريج، شمارى از جوانان انقلابى و مخلص اعزامى، به جمع قواى معدود احمددر سپاه پاوه افزوده شدند. جوانان مومن و جان بركفى كه ضمن زدن زانوى تلمذدر مكتب رزمى سردار متوسليان و به گوش جان سپردن آموزه هاى گرانسنگ وى، يكشبه ره صد ساله رفتند و به فاصله اى كوتاه، خود در زمره سرداران زبده سپاهاسلام در جبهه هاى غرب و جنوب به شمار آمدند. از جمله آنان مى توان ازبزرگوارانى همچون سرداران شهيد حاج عباس كريمى، رضا چراغى، حسين قجه اى،سيد محمدرضا دستواره و... نام برد و با مساعى پيگير احمد و حمايت بى دريغسردار بروجردى، به تدريج آمار نفرات سپاه پاوه بالا آمد و به تبع آن، توانرزمى نيروهاى انقلاب در جبهه پاوه نيز افزايش يافت.

به جرات مى توان گفت كه از جمله عوامل اصلى موفقيت احمد در انهدام برقآساى مواضع ضدانقلاب پيرامون شهر پاوه ورود سردار شهيد ناصر كاظمى به اينشهر بود. يكى از رزم آوران سپاه پاوه در اين باب مى گويد:
...يك روز ديديم يك آقايى آمده و مى گويند ايشان فرماندار پاوه است. در آنايام مقامات اعزامى معمولا توسط عناصر ليبرال انتخاب مى شدند و در رابطهبا مناطق كردنشين غرب، اكثر روساى ادارات و فرمانداران انتصابى ليبرال ها،از وابستگان گروهك هاى چپ و التقاطى بودند.




از خيانت هاى ليبرال ها در قضاياى كردستان، يكى هم همين مساله بود. عمقفاجعه وقتى معلوم مى شود كه آدم مى بيند استاندار اين استان بحران زده، يكتوده اى قهار بومى به نام ابراهيم يونسى بود...! خلاصه با چنين پس زمينهاى ما اين آقاى فرماندار پاوه را زيارت كرديم. قيافه اش كه حسابى غلطانداز بود! على الخصوص با آن موهاى بلند مجعد و ريش پروفسورى، كه بدجورىتوى ذوق مى زد. تا او را ديديم، دل مان هرى پايين ريخت. گفتيم واويلا! اينآدم از شش فرسخى قيافه اش داد مى زند كه ضد انقلاب است! چه كسى گفته اينفرماندار پاوه بشود؟




چند روز بعد، توى محوطه سپاه پاوه داشتيم در مورد فرماندار مشكوك اعزامىصحبت مى كرديم. نگو، احمد حرف هاى ما را شنيده تا به ما رسيد، با يك عتابىگفت: غيبت نكنيد! گفتيم: چرا؟ اين كه قيافه اش داد مى زند ضد انقلاب است!نگاهش را از ما دزديد و گفت: نه! آدم خوبى است. با تعجب پرسيديم: مگر شماچه چيزى از او مى دانيد كه ما نمى دانيم؟ از دادن جواب سر راست به سوال ماطفره رفت. گفت: هيچى، فقط فكر مى كنم اين فرماندار آدم خوبى باشد!
فرماندار مشكوك اعزامى به پاوه، در اصل يكى از كادرهاى اطلاعاتى نخبه سپاهبود. او هر روز، به بهانه بازديد منطقه و سخنرانى، به روستاهاى اطراف شهركه در قرق ضدانقلاب بودند، مى رفت و از وضعيت قواى ضدانقلاب، سنگرها،تجهيزات، استحكامات و نحوه پراكندگى مواضع آنان، اطلاعات ذى قيمتى جمعآورى مى كرد. ضدانقلابيون هم كه گول ظاهر غلط انداز و سخنرانى هاى خنثى ويك بام و دو هواى او را خورده بودند، مزاحمتى برايش ايجاد نمى كردند. ناصركاظمى به راحتى در مناطق آلوده تردد مى كرد.


روزهاسخنرانى هايى با مضامين نامربوط و بى سر و ته داشت و شب ها دور از چشم همه- حتى بچه هاى سپاه پاوه- كليه اطلاعات حساس و ارزشمندى را كه جمع آورىكرده بود، تحويل احمد مى داد. احمد نيز از اين اطلاعات، در روند طراحى وبرنامه ريزى سلسله عمليات پاكسازى مناطق اشغالى پيرامون پاوه به نحو احسناستفاده مى كرد. پس از يك رشته نبردهاى برق آسا كه همگى با موفقيت نيروهاىسپاه پاوه همراه بود، تجزيه طلبان تازه فهميدند كه منشا ضربات گيج كنندهاى كه خورده اند، از كجا بوده است. به گفته يكى از همرزمان احمد درنبردهاى پاوه:
...ضد انقلاب بدجورى مچل شده بود. دست آخر پيغام فرستادند: اگر ما مىدانستيم اين فرماندار ريش بزى، يك چنين اعجوبه اى است، همان روز ورود اوبه پاوه يك قطار فشنگ توى شكمش خالى مى كرديم! اين همكارى ظريف و بامزهاحمد و شهيد كاظمى، از جمله زيباترين خاطراتى است كه من از آن ايام دارم.احمد براى آموزش نظرى و ارتقاى سطح معلومات عقيدتى- سياسى رزمندگان تحتامر خود ارزش فراوانى قائل بود. در شرايطى كه اكثر رسانه هاى گروهى تريبونهاى رسمى و غيررسمى، نشريات كثيرالانتشار و دستگاه هاى تبليغاتى و اطلاعرسانى كشور در قبضه اصحاب تفكرات الحادى ليبرالى و التقاطى قرار داشت سعىوى مصروف به اين بود كه با بهره گيرى از مناسب ترين شيوه هاى بحث اقناعى وبه كار بستن دانش عقيدتى- مبارزاتى گرانبهاى خود حتى المقدور خلاء عدم كارفكرى و تربيت نظرى موجود در ميان رزمندگان سپاهى را برطرف سازد. وى طىدوران حضور پرثمر خود در جبهه هاى غرب هر فرصت ولو كوتاهى را براى به بحثو مناظره گذاشتن مبرم ترين مسايل عقيدتى، فلسفى و سياسى مغتنم مى دانست.يكى از همسنگران او در دوران جنگ هاى پاوه در مورد نحوه ارايه آموزش هاىعقيدتى- سياسى احمد به رزم آوران تحت امرش مى گويد:
...در پاوه، پس از هر عملياتى كه انجام مى داديم گاه تا چندين روز بى كارمى مانديم؛ ولى برادر احمد براى پر كردن اوقات بى كارى ما هم برنامه ريزىكرده بود و دراين فراغت هاى ادوارى، با بچه ها كار فكرى، فلسفى وعقيدتى-سياسى مى كرد ... مى آمد توى جمع ما مى نشست و هر بار يك بحث جدىرا شروع مى كرد. فى المثل بحث بر سر اين كه آيا خدا وجود دارد يا نه. بعدمى گفت: فرض كنيد من يك ماترياليست يك آدم ملحد هستم. شما بياييد و براىمن وجود خدا را در اين زنجيره كائنات ثابت كنيد... چه دردسر بدهم، يك بحثداغى به راه مى انداخت كه گاه تا سه - چهار ساعت طول مى كشيد. بعضى وقت هاهم بحث به مجادله لفظى تندى بين بچه ها ختم مى شد! حتى يادم هست يك بارشهيد دستواره بدجورى به برادر احمد حمله كرد؛ طورى كه فكر مى كرديم الاناست كه با او دست به يقه بشود! برادر احمد هم كه نقش خودش را خوب بازى مىكرد، ضمن دفاع ظاهرى از مبانى ماترياليزم، به شهيد دستواره گفت: شمامسلمان ها مگر در قرآن نخوانده ايد كه دستور داده مجادله بايد به نحو احسنباشد!
خلاصه داد و هوار آنها، ساختمان سپاه را روى سرمان گذاشته بود...
برادر احمد با اين بحث ها، هم اوقات فراغت ما را به خوبى پر مى كرد، هماجازه نمى داد حضور بچه ها در جبهه هاى غرب، صرفا به چند درگيرى نظامىمحدود بشود و آنها هيچ تجربه عقيدتى و آگاهى سياسى به دست نياورند.
البته نبايد از ياد برد كه شخصيت جامع الاطراف احمد به عنوان يك عنصر زبدهفرهنگى، سياسى- نظامى و شعاع دلرباى هيمنه معنوى كه از جان تابناك او ساطعمى شد، حتى در اوج مجادلات لفظى مزبور، همواره رزم آوران را مجاب مى كردكه براى برادر احمد احترام ويژه اى قايل شوند. هرچند احمد خود بسيار مقيدبود، به گونه اى با نيروهاى تحت امر خود سلوك كند كه از بودن در كنار اواحساس تكليف يا خداى ناكرده حقارت و خودكم بينى بر ايشان مستولى نشود.سلوك او با رزمندگان، آميزه اى از سطوت و رافت بود. درست همچون شاكلهشخصيت درخشان خودش. در كنار كار عقيدتى- سياسى، احمد، امر خطير آموزشمستمر نظامى را نيز در دستور كار رزمندگان قرار داده بود. در اين رابطه بهويژه بر مساله آمادگى رزمى و افزايش توان فيزيكى نيروها بسيار تاكيد مىورزيد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهم‌ترين كتاب‌هايي كه تاكنون درباره حماسه پاوه منتشر شده‌،‌ عبارتند از؛

ـ حدیث حماسه‌ها (گفتار ایثارگران سلحشور) / وزارت ارشاد اسلامی / 1361 (چاپ دوم).
ـ کردستان، مردم و پاسدار شهید کاظمی / سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، دفتر سیاسی (کردستان) / 1362.
ـ تاریخ سیاسی اجتماعی پاوه و اورامانات در بیست ساله اخیر (1348ـ1368) / بهرام ولدبیگی / 1369.
ـ گزارش جنگی، سفر به قله‌ها / هدایت‌الله بهبودی، مرتضی سرهنگی و سیدیاسر هشترودی / برگ / 1367.
ـ حرمان هور / احمدرضا احدی و به کوشش علیرضا کمری / دفتر ادبیات و هنر مقاومت / 1372.
ـ تا شهادت / مريم كاظم‌زاده / دفتر ادبيات وهنر مقاومت / 1373.
ـ نشانه‌های صبح / ابراهیم حسن بیگی / حوزه هنری،‌ کارگاه قصه و رمان / 1376.
ـ قصه جنگ / علی شادمانی / بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، مدیریت ادبیات و انتشارات / 1376.
ـ مثل شمشیر، مثل ابر / محمدعلی عرب / کنگره بزرگداشت سرداران شهید استان تهران / 1377.
ـ اس‍ت‍ان‌ ک‍رم‍ان‍ش‍اه‌: ش‍ه‍رس‍ت‍ان‌ پ‍اوه‌ (3 جلد)/ س‍ت‍اد م‍رک‍زی‌ب‍ازس‍ازی‌ و ن‍وس‍ازی‌ م‍ن‍اطق‌ ج‍ن‍گ‌زده‌ ک‍ش‍ور؛ م‍ج‍ری‌ ج‍ه‍اددان‍ش‍گ‍اه‍ی‌ دان‍ش‍گ‍اه‌ ت‍ه‍ران‌ / س‍ت‍اد م‍رک‍زی‌ ب‍ازس‍ازی‌ ون‍وس‍ازی‌ م‍ن‍اطق‌ ج‍ن‍گ‌زده‌ ک‍ش‍ور / ۱۳۷۸.
ـ پاوه سرخ / داوود بختیاری/ دفتر ادبیات و هنر مقاومت / 1379.
ـ کردستان / مصطفی چمران / دفتر نشر فرهنگ اسلامی / 1380 (چاپ چهارم).
ـ تا همیشه ققنوس / حسین مسجدی / نشر شاهد / 1380.
ـ فوتبال و جنگ / محمود جوانبخت / دفتر ادبیات و هنر مقاومت و نشر شاهد / 1381.
ـ ستاره‌ دنباله‌دار / سیدشهاب‌الدین جعفری / چشمه هنر و دانش (کرمانشاه) / 1384.
ـ پاوه / بنياد حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس / 1384.
ـ کاک ناصر / محمدعلی صمدی / پیام فاطمیون (مشهد) / 1384.
ـ مرگ از من فرار می‌کند (کتاب مصطفی چمران) / فرهاد خضری / روایت فتح / 1384.
ـ عبور از سیروان / علی عبدی بسطامی / صریر / 1385.


منبع: سایت ساجد
منبع کتابشناسی: سایت ایبنا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حماسه پاوه، به روایت شهید چمران



خداوندا!چه منظره اى داشت این خانه پاسداران؛ چه دردناک؛ چه مصیبت زده و چقدر شلوغو پلوغ؛ گویى صحراى محشر است، کردهاى مؤمن پاوه از زن و مرد در استغاثه،به این خانه پناه مى آوردند؛ اما جز یأس و ناامیدى، ثمره اى نمى گرفتند.در همین وقت، دختر پرستارى را که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود وخون، لباس سفید او را گلگون کرده بود، از در بیرون مى بردند؛ آن قدر ازبدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بى رنگ شده بود.
پاسدارانجوان، به شدت متأثر بودند. 16 ساعت پیش، این پرستار، مجروح شده بود و ازپهلویش خون مى رفت؛ نه پزشکى بود و نه دارویى که جلوى خون را بگیرد.پاسداران، گریه مى کردند؛ ولى نمى توانستند کارى انجام دهند؛ بالاخرهتصمیم گرفتند که جسد نیمه جان او را از خانه پاسداران بیرون ببرند تا بیشاز این، باعث تضعیف روحیه ها نشود؛ لذا او را به ساختمان بهدارى منتقلکردند که خالى بود و در بالاى تپه، در مدخل غربى شهر قرار داشت و اینفرشته بى گناه، ساعاتى بعد، در میان شیوه و ضجه زن ها و بچه ها، جان بهجان آفرین تسلیم کرد.

***
از60 پاسدار غیر محلى، فقط 16 نفر باقى مانده بودند و آن هم 6 یا 7 نفرمجروح که قادر به جنگ نبودند و بقیه نیز خسته و کوفته و دل شکسته و گرسنهکه به مدت یک هفته، تحت محاصره در سخت ترین شرایط، با مرگ دست و پنجه نرممى کردند و اکثر دوستان خود را از دست داده بودند و هیچ امیدى به زندگىنداشتند. آب بر آنها قطع شده بود؛ زیرا تلمبه موتور آب را که خارج از شهرقرار داشت، آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند؛ مهمات آنها به پایانرسیده بود؛ همه مرتفعات شهر به دست دشمن سقوط کرده بود؛ بیمارستان معروفپاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25 پاسدارش، به شهادت رسیده بودند.
درمقابل آنها، نیرویى بین 2000 تا 8000 نفر از همه گروه هاى چپى و راستى، بااسلحه سبک و سنگین، همه منطقه را زیر سیطره خود گرفته بودند.

***
ازتیمسار فلاحى خواسته بودم که هر ساعت، یک هلى کوپتر بفرستند تا کشته ها ومجروح ها را تخلیه کنیم و همچنین غذا و آب و آذوقه و نیروهاى کمکى نیزوارد نماییم.
هلىکوپتر، ساعت 4 بعد از ظهر در محلى معین شده، بر زمین نشست. همه چیز آمادهشد و آخرین پیام ها را به خلبان دادم و نوشته کوچکى نیز براى تیمسار فلاحىنوشتم و به دست خلبان دادم و هلى کوپتر صعود کرد؛ اما از روى اضطراب، زیررگبار گلوله ها که خلبان مى خواست هر چه زودتر اوج بگیرد، کنترل خود را ازدست داد و پروانه هلى کوپتر به تپه جنوبى تصادم کرد و شکست و هلى کوپتر کهچند مترى بیشتر بالا نرفته بود، به زمین نشست و دوباره بلند شد و دوبارهدر منطقه دیگرى به زمین خورد و مثل فنر از نقطه اى بلند مى شد و در نقطهاى چند متر آن طرف تر، به زمین اصابت مى کرد و از آن جا که نیمى از پروانهاش شکسته بود، نیم دیگر پروانه، تعادل خود را از دست داده بود و پایین تراز حد معمول، پایین مى آمد و در هر چرخش خود، هنگامى که به زمین نزدیک مىشد، کسى را ضربه مى زد و بى جان بر زمین مى انداخت.
هلىکوپتر هر لحظه پایین مى آمد؛ کسى را بر زمین مى انداخت و خود خیزان خیزانبه کنار عمارت بهدارى رسید و درست در کنار انبار مهمات و مواد انفجارى کهتازه تخلیه کرده بودیم، در زاویه عمارت و تپه، محصور شد. موتور هلى کوپتر،همچنان مى گشت و پره هاى شکسته شده پروانه، همچنان با دیوار عمارت و تپهجنوبى اصابت مى کرد و ضربات سنگینى به هلى کوپتر وارد مى نمود. کابین هلىکوپتر، متلاشى شده بود و جسد نیمه جان دو خلبان آن، به بیرون آویزان شدهبود؛ در حالى که پاى آنها همچنان در داخل کمربند صندلى گیر کرده بود و باگردش موتور و لرزش هلى کوپتر، اجساد آنها نیز تلوتلو مى خورد. مجروحینداخل هلى کوپتر نیز همه به شهادت رسیدند و اجساد آنها به هر طرف پراکندهشده بود. از همه غم انگیزتر، جسد همان دختر پرستارى بود که گلوله، پهلویشرا شکافته بود؛ پایش در داخل هلى کوپتر و بدنش با روپوش سفید، خونین، ازهلى کوپتر آویزان شده و گیسوان بلندش با دست هاى آویزانش، بر روى خاککشیده مى شد.
همهدیوانه شده بودند. عده اى دیوانه وار، شیون مى کردند و سر خود را به دیوارمى کوبیدند. عده اى چشمان خود را گرفته بودند و ضجه مى زدند؛ عده اىدیوانه وار، به دور خود مى گشتند و کنترل خود را از دست داده بودند وگلوله دشمن نیز همچنان بر ما مى بارید؛ ولى کسى دیگر به مرگ توجهى نداشت وراستى که مرگ در آن لحظات، چقدر شیرین و گوارا و نجات دهنده بود. من نیزبراى لحظه اى، آن قدر منقلب شدم که دنیا در نظرم تیره و تار شد و آن قدرشدت درد، عمیق و کشنده بود که سرتاپاى وجودم به لرزش افتاد... ولى یک بارهدر مقابل مسئولیت بزرگى که بر عهده داشتم، از کنترل پاسداران و هدایتدوستان و جلوگیرى از خطرات احتمالى آینده، به خود آمدم و تصمیم گرفتم کهدریچه احساسات خود را ببندم؛ سنگ شوم و دیگر چیزى حس نکنم و در مقابل، بهخدا توکل کنم و با آغوش باز، به استقبال سرنوشت بروم.
فوراًوارد عمل شدم؛ خود، صندوق هاى بزرگ مهمات را مى گرفتم و جوان دیگرى را مىگفتم که سر دیگر صندوق را بگیرد و آن را کشان کشان از محل هلى کوپتر دورمى کردیم. عده اى را فرستادم که پتو بیاورند و روى اجساد متلاشى شدهبیندازند. چند نفرى را که شیون مى کردند و سر خود را به دیوار مى زدند،چند ضربه سیلى زدم و هر یک را به کارى گماشتم.

***
یکىاز مصیبت هاى بزرگ، سقوط بیمارستان پاوه بود که 25 نفر پاسدار آن راوحشیانه کشتند؛ در حالى که اکثر آنها مجروح بودند و نمى توانستند از بستربیمارى خارج شوند. همه آنها را به خارج بیمارستان، پشت دیوار بیمارستانبردند و به گلوله بستند و بعد بعضى را سربریدند و بعضى اعمال شنیع دیگرىانجام دادند که روى چنگیز را در تاریخ سفید کردند.

***
دراین شب مخوف، فقط تعداد کمى پاسدار مجروح و دل شکسته، در میان محاصرههزاران مسلح ضد انقلاب، در میان گردابى از بلا و مصیبت، غوطه مى خوردند وفقط راه پرافتخار شهادت باقى مانده بود.
چه شبى بود؛ این شب قدر؛ این شب مقاومت؛ این شب تعیین کننده سرنوشت!
منهیچ امیدى به صبح نداشتم؛ دل به شهادت بسته بودم؛ با زمین و آسمان، وداعکرده بودم و فقط تصمیم داشتم که در آخرین معرکه زندگى، آن چنان ضرب شستىبه دشمن نشان دهم که هر وقت اصحاب کفر و نفاق، آن را به یاد بیاورند، برخود بلرزند.

***
ازهمه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود؛ یکى پاسگاه ژاندارمرى در غربپاوه، زیر نظر شعبانى (شهربانى) و دیگرى محل پاسداران در وسط شهر که خودمن در آن جا بودم.
بهمحض آن که خورشید غروب کرد و ظلمت شب بر همه جا سایه افکند، دشمنان از همهطرف پاسگاه را محاصره کرده و تا پشت دیوارهاى پاسگاه پیش آمدند و از پنجرههاى پاسگاه، با ژاندارم ها صحبت کردند و به آنها گفتند که ما با شماژاندارم ها کارى نداریم؛ اسلحه خود را تحویل بدهید و به سلامت بروید؛ مافقط مى خواهیم سر پاسدارها را ببریم.
حدودچهار صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود که گویى نیروهاىوسیع دشمن، در باتلاقى فرو رفته است و هیچ نیرویى قادر نیست که مهاجمین رااز قتل و غارت خانه ها باز دارد و به سمت معرکه اصلى نبرد، یعنى خانهپاسداران معطوف کند؛ لذا چند ماشین با بلندگو آوردند و بلندگوها در وسطشهر به حرکت در آمدند و ندا دادند: هر کس وفادارى خود را به حزب دمکراتاعلام کند، در امن و امان است؛ ما فقط آمده ایم که پاسداران و دکتر چمرانرا سر ببریم!

***
صبح27/5/58 بر بالاى دیوار خانه پاسداران بودم و به شهر مى نگریستم و گلولهاز هر دو طرف، همچنان مى بارید؛ یک باره فریاد الله اکبر پاسداران به هوابلند شد؛ پرسیدم مگر چه شده است؟ گفتند: امام خمینى اعلامیه اى صادر کردهاست؛ اعلامیه اى تاریخى که اساس بزرگ ترین تحولات انقلابى کشور ما به شمارمى رود. امام خمینى، فرماندهى قوا را به دست مى گیرد و فرمان مى دهد کهارتش باید در عرض 24 ساعت، خود را به پاوه برساند و ضد انقلاب را قلع وقمع کند.

***
مناصلاً خبر نداشتم که اخبار هولناک پاوه، به کسى برسد و امام خمینى و ملت،از جریان پاوه با خبرند. فکر مى کردم که در محاصره ضد انقلاب در آن شبوحشتناک، به شهادت مى رسیم و تا مدت ها کسى با خبر نمى شود؛ اما بى سیم چىشجاع ژاندارمرى، در حالى که اتاقش زیر رگبار گلوله ها فرو مى ریخت، خود بهزیر میز رفته و درازکش و میکروفن به دست، همه جریانات را به کرمانشاهمخابره مى کرد.

***
درپاوه، پیرمردى 60 ساله به سراغم آمد؛ با ریش سفید و درخواست کرد که او رابه صف اول معرکه بفرستم تا به شهادت برسد. از او پرسیدم که چه تعلیماتىدیده است که چنین آرزویى دارد؟ با التماس و تضرع مى گفت: افتخار شهادت رااز من سلب نکنید. جوان دیگرى هم به سراغم آمد که تک و تنها، فاصلهکرمانشاه - پاوه را طى کرده بود و به هیچ گروه و کمیته اى وابستگى نداشت؛مى گفت که یکه و تنهاست؛ در دنیا، هیچ چیز ندارد؛ حتى اسلحه هم ندارد وتنها چیزى که دارد، یک جان است.
یکىرا مى دیدید که با یک کامیون هندوانه آمده است. کسى را دیدم که از خوزستانآمده بود و یک وانت شیرینى و شکلات آورده بود و پخش مى کرد.

***
تاآن لحظه که فرمان تاریخى امام صادر شد، ما حالت تدافعى داشتیم؛ اما بعد ازفرمان منقلب کننده امام، دیگر جاى سکوت و تماشا نبود؛ وقت حرکت و قاطعیت وشجاعت بود.
آنجا بود که یک گروه پنج نفرى از پاسداران را به فرماندهى اصغر وصالى و چندنفر از اکراد، با یک آرپى جى مأمور کردم که به بالاى بزرگ ترین کوه هاىمسلط بر پاوه بروند و این پایگاه را از دست دشمن خلاص کنند. به خدا سوگند!این جوانان آن چنان عاشق و شیفته شهادت پیش مى رفتند که براى خود من غیرقابل تصور بود. از روى لبه کوه، تمام قد، با قد برافراشته مى دویدند. دشمنمى توانست بایستد و همه آنها را بر خاک بریزد؛ زیرا سنگرى محکم، قلعه اىمحکم بر بالاى کوه داشت؛ ولى فرمان امام، آن چنان تحولى به وجود آوردهبود، آن چنان ایمانى در دل جوانان ما ایجاد کرده بود و آن چنان خوف ووحشتى در دل دشمن انداخته بود که دشمن مى گریخت و دستان ما به سهولت بهسوى آنان حمله مى کردند؛ بالاخره این قله بلند را به سادگى و به سهولت بهزیر سلطه خویش در آوردند.
سهگروه، هر گروه پنج نفر از دوستان خود را تجهیز کردیم و آنها از سه طرف بهسمت فرودگاه حمله کردند. به آنها گفته بودم که بعد از تصرف فرودگاه، تاتپه اول پیش بروند و در بالاى تپه مستقر شوند. آنها تپه اول را تسخیرکردند و به تعقیب دشمن پرداختند؛ تپه دوم را نیز به تصرف در آوردند و بهتپه سوم رسیدند؛ تپه سوم را نیز تسخیر کردند. همان بیمارستان مخوف را بدونهیچ تلفات و خسارتى، به تصرف خویش در آوردند و دشمن از هر طرف فرار کرد وشهر را تخلیه نمود.

***
راستىکه شب پیش که شب شهادت، شب ناامیدى، شب شکست و سقوط بود، با فرمان امام،آن چنان تغییر کرد که شب بعد به شب آرامش، شب امید و شب پیروزى مبدل شد.
چهکسى مى توانست چنین معجزه اى به وجود آورد که از یک شب هولناک و یک نقطهتاریک، چنین تحول و تحرکى خلق کند که مبدأ جنبش و حرکت و پیشروى به سوىانقلاب راستین اسلامى باشد.
دراین چند روز مصیبت، مى توانم به جرأت بگویم که حتى یک قطره اشک نریختم ودر برابر سخت ترین فاجعه هاى منقلب کننده، با این که در درون خود گریه مىکردم؛ ولى در ظاهر، قدرت خود را به شدت حفظ مى نمودم تا لحظه اى که درفرماندارى، به عکس امام برخوردم؛ یک باره سیل اشک ریختن کرد و همه عقده هاو فشارها و ناراحتى ها آرامش یافت و خوب احساس مى کردم که فقط یک قدرتروحى بزرگ، در یک ابرمرد تاریخ، قادر است چنین معجزه اى کند.

***
پاوه، میعادگاه فداییان راه خدا با طاغوتیان است که به قدرت ایمان و شهادت، بر نیروهاى کفر و ظلم و جهل پیروز شده اند.
پاوه،داستان شورانگیزى است که حماسه ها خلق کرده، اسطوره ها از خود به یادگارگذاشته و شهادت ها و فداکارى هاى بى نظیرى را بر قلب خود ضبط کرده است وشاهد جنایت هایى بود که در تاریخ سابقه نداشته است.
پاوه، اسمى لطیف است که در آن خشن ترین قتل عام ها صورت گرفته است.
پاوه با قله هاى سر به فلک کشیده اش، نمودار همت بلند جانبازان راه حق و اراده سخت و پولادین مبارزان انقلاب اسلامى ایران است.
پاوهکه از جویبارها و چشمه سارها و مرغزارها و بوستان هایش، نسیم ملایمى مىوزد، بوى خون بى گناهان را پخش مى کند و ناله زنجیریان و شیون مادران داغدیده را منتشر مى نماید
 
بالا