یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از شوق بودم خاک بوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز که سلیمان گل از باد هوا بازآمد عارفی کو که کند فهم زبان سوسن تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح داغ دل بود به امید دوا بازآمد چشم من در ره این قافله راه بماند تا به گوش دلم آواز درا بازآمد گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد
گل بستان خرد لفظ دلارای منست
بلبل باغ سخن منطق گویای منست
منم آن طوطی خوش نغمه که هنگام سخن
طوطیانرا شکر از لفظ شکر خای منست
بلبل آوای گلستان فلک را همه شب
گوش بر زمزمهٔ نغمه و آوای منست
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد عالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد محترم دار دلم کاین مگس قندپرست تا هواخواه تو شد فر همایی دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حال پادشاهی که به همسایه گدایی دارد اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی دارد خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند و از زبان تو تمنای دعایی دارد ...
برلبانم غنچه لبخند، پژمرده است نغمه ام دلگیر و افسرده است نه سرودی، نه سروری نه هم آوازی، نه شوری زندگی گوئی ز دنیا رخت بربسته است یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است من سروری تازه می خواهم من تو را در سینه ی امید دیرینسال خواهم کشت من امید تازه می خواهم
غزلی در نتوانستن از دستهای گرم تو کودکان توامان آغوش خویش سخن ها می توانم گفت غم نان اگر بگذارد نغمه در نغمه افکنده ای مسیح مادر ای خورشید! از مهربانی دریغ چشمانت با چنگ تمامی ناپذیر تو سرود ها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد رنگ ها در رنگ ها دویده از رنگین کمان بهاری تو که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است نقشها می توانم زد غم نان اگر بگذارد چشمه ساری در دل آبشاری در کف آفتابی در نگاه و فرشته ای در پیراهن از انسانی که تویی قصه ها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد 
می و میخانه مست و می کشان مست ، زمین مست و زمان مست آسمان مست ، نسیم از حلقه زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست ، تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت
شد زمین مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست ، تو ساقیک شوخ و شنگ منی ، نغمه خفته در ساز و چنگ منی
تو باده و جام و سبوی منی ، مایه هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم ، نه می پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم ، تا من چشم مست تو دیدم ، ز ساغر عشقت دو جرعه کشیدم
شد زمین مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست ، باغ مست و باغبان مست (بیژن ترقی)
چه مستي است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقي و اين باده از کجا آورد
چه راه مي زند اين مطرب مقام شناس
که در ميان غزل قول آشنا آورد
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبي باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبري هدهد سليمان است
که مژده طرب از گلشن صبا آورد
دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسيم گره گشا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست
بر آر سر که طبيب آمد و دوا آورد
مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخ
چرا که وعده تو کردي و او بجا آورد
به تنگ چشمي آن ترک لشکري نازم
که جمله بر من درويش يک قبا آورد
فلک غلامي حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور منم دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
ای از تو چراغ دیده روشن ای در تو صفای باغ و گلشن تو جلوه مهر عالم افروز آن شمع خموش درگهت من ای چشم و چراغ آشنايی ای مظهر قدرت خدایی چون ماه نهفته در پس ابر رخساره به ما نمی نمایی تو صبح بهار شادی انگيز من همچو غروب سرد پاييز من جام تهی ز شور مستی تو ساغری از نشاط لبريز ای نغمه گر عشق بردی تو ز هوشم آواز تو گرديد آويزه گوشم آورده می نوشت در جوش و خروشم خمخانه هستی را بنهاده به دوشم هر جا که گلی به خنده بشکفت با من سخن از رخ تو می گفت چون چشم ستاره تا سحرگاه با ياد تو چشم من نمی خفت بیژن ترقی 
آمدي نغمه زنان خنده كنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پيش نگهم گويا شد
بوسه دادي و سخن گفتي و رفتي چو شهاب
اي عجب بار دگر دور جدايي ها شد
اي پرستو ي مهاجر چو پريدي زين بام
بار ديگر دل غربت زده ام تنها شد
باز من ماندم و تنهايي و خونگرمي اشك
باز شب آمد و چشمم ز غمت دريا شد