قبول که ما ، دو خط موازی
هیچگاه به همدیگر نمی رسیم
فقط
کمی فاصله را کمتر کن
می خواهم بهتر ببینمت .
من با تو خودم را یافتم
بودن را... شکفتن را...
لذت بردن را... نگاه کردن را...
برای خاطر تو می مانم تا با هم بگذریم
من... فقط و فقط... می خواهم برای تو باشم...
چون بی تو خودم را گم می کنم...
گم کردن وجود خودت آسان است
اما پیدا کردنش... راهی دشوار است
ابد می دانی کجاست؟؟؟
پیش سوی ابد...
تا ابد ... تا بی نهایت
من تنها رو یک لحظه بیا تنها تماشا کن
وجودم خسته و خاکی ، بیا دستم بگیر
از خود رهایم کن
تو ای تنها همسفر در راه بی ابهام "ما" بودن
در این قصه اگر دستت به دست سرنوشت افتاد!
اگر عاشق شدی این را بدان راهی بجز دوری برایت نیست
مرا روزی در این دیوانه بازار
سری بود رفیقانی چه بسیار
گذشتم با شتاب از کوچه های آشنایی
و حالا بی نشان
باز پر ابهام
از میان همان کوچه ها رد می شوم
من تنها
در این دنیا و هر دنیا
که هر روزش حکایت می کند از دوری و تبعیض
گرفتار نگاهی گشته ام لبریز از شور جوانی
پر ز خاطرات آشنای مهربانی
اسم او شیدااست
دوراست وغریب
ولی هرکجا باشد همین جاست
آنقدر نزدیک که می توان حس کرد گرمای نفس هایش که می گوید: چرا آخر میان هفت رنگ آسمان
در میان این همه وهم و خیال و انتخاب
من شدم شیدا ی تو
آخر چرا؟
گاه غرق در ابهام
گاه در نقش لیلی ِ مجنون
و گاه در پی راهی برای دوری از من
دوری از
اصرار ها، تکرار ها . . . .
هر چاباشد او
باز شیداست برای من
بار ها این گفته را با شادی و با غم به او گفتم
گفتمش شیدا !!! شدم شیدای تو
دوست دارد مرا
از نگاهش خوب پیداست
دوست دارد مرا چون دوست نه از مرز حقیقت دورتر
این حقیقت دور کرده او و حسش را ز من
باز من اما هنوز در پی شیدا در این بی راهه ها
غرق در رویایی "با تو"
می نویسم برای تو