من درسته الان ساکن تبریزم ولی خودم مراغه ایم. یادش به خیر ما رسوم ما هم تقریبا مثل رسومی بود که حامد تعریف می کرد. صفایی داشت چهارشنبه سوری قبل از اینکه چینی ها ترقه رو تو ایران پخش کردند و شد رسم فاجعه. کوچه بن بست با همسایه های 20-30 ساله که از فامیل نزدیکتر بودند. شب تو کوچه آتیش روشن می کردیم همگی جمع می شدیم تو کوچه و صفا. بعد هم قاشق زنی با چادر از فامیل و آشنا . تا برای عید دیدنی که می ریم خونشون سوژه واسه خنده داشته باشیم. آخر شب هم خونه عمو. حیف اون روزها و شب ها که تبدیل شد به شب های فاجعه. و اما رسم قاشق زنی (شال ساللاماق) در آذربایجان قدیم اینطوری بود که چون خونه ها یک طبقه و گلی بود و تو قسمتی از سقف سوراخی برای تهویه هوا (به خاطر آتیش کرسی و منقل) داشت که شال رو از آنجا وارد می کردند. بعدها تا چند سال پیش همونطوری بود که حامد توضیح داد در خونه رو می زدیم یک چادر هم رو سرمون می انداختیم یک سطل یا قابلمه می ذاشتیم جلومون صاحبخونه هم بدون اینکه کنجکاوی کنه که طرف کیه یک کم آجیل یا شیرینی تو ظرف می کذاشت
این هم از شهریار:
بایرامیدی گئجه قوشو اوخوردو
عید بود و پرنده شب می خوند
آداغلی قیز بَی جورابین توخوردو
دختر نامزد کرده جوراب داماد رو می دوخت
هر کس شالین بیر باجادان سوخوردو
هر کسی شالش رو از یک سوراخ تو می فرستاد
آی نه گؤزل قایدادی شال ساللاماق
آی که چه رسم خوبی شال ساللاماق(قاشق زنی)
بَی شالینا بایراملیغین باغلاماق
عیدی رو به شال داماد بستن
شال ایسته دیم من ده ائوده آغلادیم
من هم تو خونه گریه کردم و شال خواستم
بیر شال آلیب تئز بئلیمه باغلادیم
یک شال گرفتم زودی بستم به کمرم
قولام گیله قاشدیم شالی ساللادیم
دویدم خونه غلام اینا و شال رو انداختم
فاطما خالا منه جوراب باغلادی
خاله فاطمه برام جوراب بست(به شال)
خان ننه می یادا سالیب آغلادی
خان ننه(مادربزرگ شهریار) یادش افتاد و گریه کرد.