یک داستان جالب - شرح حال کشور از زیان داستان  

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری پادشاهی بود در زمانه گذشته که بر سرزمینی حکومت می کرد - پادشاه تصمیم گرفت برای جبران مخارج خود و دربار از مردم مالیات بگیرد - او ابتدا مبلغ مالیات را 50 سکه برای هر خانواده در هر ماه در نظر گرفت - بعد از مدتی چون هیچ اعتراضی ندید مبلغ را دوبرابر کرد 100 سکه - بعد تصمیم گرفت 200 سکه بگیرید - بعد 400 سکه -600 -800 -1200 -1500 سکه - پادشاه حیران مانده بود که چرا هیچ کدام از مردم اعتراضی نمی کنند . بعد پادشاه دستور داد هر یک افراد که برای مالیات می آیند شلاق هم بخورند - مردم مالیات را می دانند - شلاق هم می خوردند - وبعد می رفتند و ماه بعد دوباره می آمدند . در این میان ناگهان فردی از میان جمعیت شروع به داد و فریاد کرد - پادشاه با خود اندیشد که گویی بالاخره فردی جرات اعتراض کرده است -دستور داد فرد را بیاورند نزدیک تا ببیند کیست که بالاخره جرات اعتراض پیدا کرده است ؟ مرد از میان جمعیت نزدیک آمد و در حالی که خسته به نظر می آمد به پادشاه گفت :" سرور جهانیان - ما مجبور هستیم مالیات بدهیم و شلاق هم بخوریم -  حال اگر امکان دارد تعداد شلاق زنان را زیادتر کنید تا ما زودتر بتوانیم به زندگیمان برگردیم و در صف منتظر نمانیم ":warn::warn:



پاورقی" ممکن است این داستان را به گونه دیگر هم شنیده باشید مثلا به جای شلاق از عبارات دیگر که نمی توان اینجا نام برد استفاده شده باشد - اما مفهوم داستان تغییر نخواهد کرد "
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری پادشاهی بود در زمانه گذشته که بر سرزمینی حکومت می کرد - پادشاه تصمیم گرفت برای جبران مخارج خود و دربار از مردم مالیات بگیرد - او ابتدا مبلغ مالیات را 50 سکه برای هر خانواده در هر ماه در نظر گرفت - بعد از مدتی چون هیچ اعتراضی ندید مبلغ را دوبرابر کرد 100 سکه - بعد تصمیم گرفت 200 سکه بگیرید - بعد 400 سکه -600 -800 -1200 -1500 سکه - پادشاه حیران مانده بود که چرا هیچ کدام از مردم اعتراضی نمی کنند . بعد پادشاه دستور داد هر یک افراد که برای مالیات می آیند شلاق هم بخورند - مردم مالیات را می دانند - شلاق هم می خوردند - وبعد می رفتند و ماه بعد دوباره می آمدند . در این میان ناگهان فردی از میان جمعیت شروع به داد و فریاد کرد - پادشاه با خود اندیشد که گویی بالاخره فردی جرات اعتراض کرده است -دستور داد فرد را بیاورند نزدیک تا ببیند کیست که بالاخره جرات اعتراض پیدا کرده است ؟ مرد از میان جمعیت نزدیک آمد و در حالی که خسته به نظر می آمد به پادشاه گفت :" سرور جهانیان - ما مجبور هستیم مالیات بدهیم و شلاق هم بخوریم - حال اگر امکان دارد تعداد شلاق زنان را زیادتر کنید تا ما زودتر بتوانیم به زندگیمان برگردیم و در صف منتظر نمانیم ":warn::warn:



پاورقی" ممکن است این داستان را به گونه دیگر هم شنیده باشید مثلا به جای شلاق از عبارات دیگر که نمی توان اینجا نام برد استفاده شده باشد - اما مفهوم داستان تغییر نخواهد کرد "

من اونیکی رو شنیده بودم ولی در کل فرقی نمیکنه.
 

Similar threads

بالا