علی جان، من این خط ها را در جوانی ام مینویسم، برای جوانی ات. تا مبادا روزی با خود و در گفتگوهای ذهنی و توجیه گری های خلوتی بگویی، پدرم جوانی اش را کرد و به پیری، نصیحت
گوی ِ جوانی ِ من شد. نه! این نوشته ها، از جانب پیر سالخورده ای که دست از عیش دنیا شسته و در کنج عزلت به استقبال مرگ نشسته نیست بلکه یادگارهای جوانی است که
برای جوانی ِ فرزند ِ نوزادش می نویسد. یادگار از روزگاری است که دنیا با تمام شهواتش صبح تا شب روبرویش رقاصی میکند. این سطرها، شرح آرزوی ِ پدری است که برای فرزندش ارثی
ندارد الا آنکه دوست می دارد پسرش «مرد باشد»! و اما از قاموس مردی، یکی سایه بود و امشب برایت از دومی مینویسم.
علی! مرد باید «شب» داشته باشد. حکایت ِ شب، مفصل است و من از اینهمه تنها مختصری را میدانم و از این مختصر تنها کمی گفتنی است و از این کم، خدا داند که چقدر را باور کنی و
چقدر را عمل. اما شب و روز، چیزی ماورای گردش زمین به گرد خود و اوصاف جغرافیایی است. بلکه اینها همه انگشت اشاره ای است که سویی اشاره دارد و هزار عجب که ما
مردمان بجای نگاه به آن«سو»، عمرمان را در تجزیه و تحلیل ِ سر انگشت سپری کرده ایم. خلاصه کردن روز و شب به کیفیات و اوصاف جغرافیایی همان گم شدن در سر انگشست است.
من نفهمیدم چرا قرآن در «لیل» نازل شد. چرا معراج پیامبر در «لیل» بود. چرا خداوند با موسی، چهل شب قرار گذاشت و نه چهل روز. چرا حتی خداوند در آن زمان که از اهل کتاب
می رنجد، حساب اهل شب را جدا میکند. چرا خداوند هنگام خواب ِ شب، سخن از ستاندن روح مانند مرگ می کند و در روز و خواب ِ آن چنین سخنی نیست. چرا فرشتگان ،شب را
موعد رهایی لوط از عذاب معرفی میکنند. چرا یونس در تاریکی خدا را قسم میدهد و مقبول می افتد و…
اینها تمام آن ندانسته هایی است که امیدوارم روزی تو بدانی و برای فرزندت از رازهای شب بنویسی. اما من در جست و خیز عامیانه خودم آنقدر دانستم که شب، پیمانه ای است که
وزن هر کس را تعیین می کند. هر کدام از ما، همانی هستیم که شب هستیم.
آنها که خوابند، خوابند. آنها که بیدارند، بیدارند. آنها که محتاجند، در کارند. آنها که عیاشند، در
عیش. آنها که عاشقند، در آتش. آنها که مکارند، در کمین و… خلاصه هرکس به اندازه شب ِ خود «هست». برخلاف روز که ظاهر و نمایش است، شب فرصتی برای تماشای ِ زیر پوست است.
علی جان، مرد باید شب داشته باشد. تکلیف من این نیست که بگویم شب داشتن یعنی چه. هرکس باید خودش به «مشق ِ شب» خود برسد. در بساط روز، هیچ کس جای فرزندش
مشق نمی نویسد چه رسد به بساط شب! تکلیف من تنها اشاره است و سرمشق. میخواهی هر شب، چند دقیقه ای آسمان را نگاه کن. میخواهی چند ثانیه قبل از خواب با
خودت فکر کن، این پدر ِ تو در جوانی مگر دیوانه بود که شبی را نشست و برای تو از شب نوشت. میخواهی شب، چند لحظه دستت را زیر سرت بگذار و سقف را نگاه کن و با خودت
بگو، اگر سقف دنیای ِ من همین باشد، چقدر کوتاه است. هرچه میخواهی اما «شب داشته باش»! مرد باید شب داشته باشد. مرد، به اندازه شبش مرد است…
گوی ِ جوانی ِ من شد. نه! این نوشته ها، از جانب پیر سالخورده ای که دست از عیش دنیا شسته و در کنج عزلت به استقبال مرگ نشسته نیست بلکه یادگارهای جوانی است که
برای جوانی ِ فرزند ِ نوزادش می نویسد. یادگار از روزگاری است که دنیا با تمام شهواتش صبح تا شب روبرویش رقاصی میکند. این سطرها، شرح آرزوی ِ پدری است که برای فرزندش ارثی
ندارد الا آنکه دوست می دارد پسرش «مرد باشد»! و اما از قاموس مردی، یکی سایه بود و امشب برایت از دومی مینویسم.
علی! مرد باید «شب» داشته باشد. حکایت ِ شب، مفصل است و من از اینهمه تنها مختصری را میدانم و از این مختصر تنها کمی گفتنی است و از این کم، خدا داند که چقدر را باور کنی و
چقدر را عمل. اما شب و روز، چیزی ماورای گردش زمین به گرد خود و اوصاف جغرافیایی است. بلکه اینها همه انگشت اشاره ای است که سویی اشاره دارد و هزار عجب که ما
مردمان بجای نگاه به آن«سو»، عمرمان را در تجزیه و تحلیل ِ سر انگشت سپری کرده ایم. خلاصه کردن روز و شب به کیفیات و اوصاف جغرافیایی همان گم شدن در سر انگشست است.
من نفهمیدم چرا قرآن در «لیل» نازل شد. چرا معراج پیامبر در «لیل» بود. چرا خداوند با موسی، چهل شب قرار گذاشت و نه چهل روز. چرا حتی خداوند در آن زمان که از اهل کتاب
می رنجد، حساب اهل شب را جدا میکند. چرا خداوند هنگام خواب ِ شب، سخن از ستاندن روح مانند مرگ می کند و در روز و خواب ِ آن چنین سخنی نیست. چرا فرشتگان ،شب را
موعد رهایی لوط از عذاب معرفی میکنند. چرا یونس در تاریکی خدا را قسم میدهد و مقبول می افتد و…
اینها تمام آن ندانسته هایی است که امیدوارم روزی تو بدانی و برای فرزندت از رازهای شب بنویسی. اما من در جست و خیز عامیانه خودم آنقدر دانستم که شب، پیمانه ای است که
وزن هر کس را تعیین می کند. هر کدام از ما، همانی هستیم که شب هستیم.
آنها که خوابند، خوابند. آنها که بیدارند، بیدارند. آنها که محتاجند، در کارند. آنها که عیاشند، در
عیش. آنها که عاشقند، در آتش. آنها که مکارند، در کمین و… خلاصه هرکس به اندازه شب ِ خود «هست». برخلاف روز که ظاهر و نمایش است، شب فرصتی برای تماشای ِ زیر پوست است.
علی جان، مرد باید شب داشته باشد. تکلیف من این نیست که بگویم شب داشتن یعنی چه. هرکس باید خودش به «مشق ِ شب» خود برسد. در بساط روز، هیچ کس جای فرزندش
مشق نمی نویسد چه رسد به بساط شب! تکلیف من تنها اشاره است و سرمشق. میخواهی هر شب، چند دقیقه ای آسمان را نگاه کن. میخواهی چند ثانیه قبل از خواب با
خودت فکر کن، این پدر ِ تو در جوانی مگر دیوانه بود که شبی را نشست و برای تو از شب نوشت. میخواهی شب، چند لحظه دستت را زیر سرت بگذار و سقف را نگاه کن و با خودت
بگو، اگر سقف دنیای ِ من همین باشد، چقدر کوتاه است. هرچه میخواهی اما «شب داشته باش»! مرد باید شب داشته باشد. مرد، به اندازه شبش مرد است…