شعر نو

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
غریب است دوست داشتن.
وعجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
ونفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ ...به بازیش می‌گیریم ......هر چه او عاشق‌تر ، ما سرخوش‌تر، ....هر چه او دل نازک‌تر ، ما بی رحم ‌تر .... تقصیر از ما نیست ؛تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران !‌ سرود دیگری سر کن
من نیز می دانم که در این سوگ
یاران را
یارای خاموشی گزیدن نیست
اما تو می دانی که در این شب
دیوارهای خسته را
تاب شنیدن نیست
من نیز می دانم که یاران شقایق را
دستی به نفرین
از ستاک صبح پرپر کرد
من نیز می دانم که شب افسانه ی خود را
در گوش بیداران مکرر کرد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قاصدک

قاصدک



قاصدك ! هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ
كه فريبي تو. ، فريب

قاصدك
هان،
ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي

راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟

قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند


ماث
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده كنايت رفت
مجال ما همه اين تنگمايه بود و
دريغ
كه مايه خود همه در وجه اين حكايت رفت

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


چون پرنده ای که سحر
با تکانده حوصله اش
می پرد ز لانه ی خویش
با نگاه پر عطشی
می رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ی خویش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه که نیست
یا که هست ، می نگرد
آن شکسته پیر گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتری که پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
یا که نیست ، می شنود
ز آن صغیر دکه به دست
و آن فقیر طالیع بین
و آن سگ سیه که دود
ز آنچه ها که دید و شنید
پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه می بیند
چون نگاه دویانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمی جوید
یا بسان آینه ای
ز آن نقوش زود گذر
گوید و نمی گوید
با تبسمی مغرور
ناگهان به خویش آید
ز آنچه دید یا که شنود
در دلش فتد نوری
وین جوانه ی شعر است
نطفه ای غبار آلود
قلب او به جوش آید
سینه اش کند تنگی
ز آتشی گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
یک نهان نوازنده
زندگی به او داده است
با سپارشی رنگین
پرتوی ز الهامی
شاعر پریشانگرد
راه خانه گیرد پیش
با سریع تر گامی
باید او کند کاری
کز جرقه ای کم عمر
شعله ای برقصاند
وز نگاه آن شعله
یا کند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
تا قلم به کف گیرد
خورد و خواب و آسایش
می شود فراموشش
افکند فرشته ی شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سیه گردد
خامه ها فرو خشکد
شمعها فرو میرد
نقشها برانگیزد
تا خیال رنگینی
نقیش شعر بپذیرد
می زند بر آن سایه
از ملال یک پاییز
از غروب یک لبخند
انتظار یک مادر
افتخار یک مصلوب
اعتماد یک سوگند
روشنیش می بخشد
با تبسم اشکی
یا فروغ پیغامی
پرده می کشد بر آن
از حجاب تشبیهی
یا غبار ایهامی
و آن جرقه ی کم عمر
شعله ای شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا که بیندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آیدش بر سر ؟


ماث
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

مسافر
تو از این کوچه سفر خواهی کرد
و به دیدار خدا خواهی رفت
و دیار دوست را خواهی دید
و مرا در قفس خويش رها خواهي كرد
-ته این کوچه خاک
باغ سبزی است که کاشانه اوست
و درختان سپیدار و چنار
سر بر افراشته تا افلاکند
و در آن چشمه ای از نور خدایی جاری است
و در او آنچه که هست
سادگی ، زیبایی ، آرامش
و کمال است و عروج -
و من اما چو اسیر
همچنان پشت در بسته زندان زمین می مانم
و تو را می جویم


بهزاد غضنفري( اسير)

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]هرگز از بی‏کسیِ خویش مرنج[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]‏هرگز از دوریِ این راه نگو[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و از این تنهایی‏ و از این فاصله‏هایی که میانِ من و تو روییدست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بگذار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا که پروانه تنهایی از این پنجره آزاد شود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]برود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بال خود را بسپارد به نسیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]‏قاطیِ باد شود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بگذار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]کفترِ خوشبختی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]‏روی بامِ نفست بنشیند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و اگرچه دلت آن‏جا تنگ است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]‏نگذار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]رنگ غم بر قفست بنشیند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]هر زمانی که دلت تنگِ من است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]‏بهترین شعرِ مرا[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]قاب کن، پشت نگاهت بگذار[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تا که تنهایی‏ات از دیدنِ آن، جا بخورد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بداند که دلِ من با توست‏ در همین یک قدمی ..[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
**حسن فرازمند**



صد و یک بار زمین خوردم و گفتی:

می شوی زود بزرگ

می رود از یادت

زخمِ آرنج و سرِ زانو ها

آه ؛ اکنون تو بگو مادر جان !

چه کنم با زخمی

که فرو رفته در آن

استخوانهایِ تمامِ دنیا.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرفها و روزها

حرفها و روزها


حرفها و روزها

کنون نگر به گرد عشق

من حصار می زنم

و قلب را چنان پرنده ای

که هم شکسته شد پرش

و هم بریده شد صداش

به چارمیخ مرگ می کشم

و دل ، همان دلی که می تپد برای تو

به دادگاه عشق می برم

و تیغ تیز هجر را

به سوی او روانه می کنم

به خانه می روم و حرفها

که روزها و ماهها به شوق دیدنت

ردیف کرده ام

و آن ترانه ها

که با هزار خون دل ز هر کتاب و دفتری

یکی یکی برون کشیده ام

و نقشه ها که بی تو از برای تو کشیده ام

تمام آن ترانه ها و نقشه ها و حرفها

چو نقش آب می کنم

به خانه می روم

و دست خود طناب می کنم

و هر چه از تو یادگار داشتم

به دست خود به دار می زنم

و شیشه غمی که از زمان رفتنت

به دست داده ای مرا ، خراب می کنم

در اضطراب وحشتی کزین خیال واهی ام

مرا نظاره می کند

به گریه می رسم

میان گریه های خود

تو را دعا می کنم . . .


 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


نیما
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ازماهیان کوچک این جویبار
هرگز نهنگ زاده نخواهدشد .
من خردی عظیم خود را می دانم
و می پذیرم .

اما
وقتی که پنجه فتادن ریگی
خواب هزارساله مردابی را می آشوبد ،
این مشت خشم
برجدار دلم ،
بی گمان ،
بیهوده نیست که می کوبد .

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرنده گفت: "چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت".
پرنده از لب ایوان
پرید، مثل پیامی پرید و رفت.
پرنده کوچک بود.
پرنده فکر نمی کرد.
پرنده روزنامه نمی خواند.
پرنده قرض نداشت.
پرنده آدمها را نمی شناخت.
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد.
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود...

فروغ
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دستهایت با دستهای من آشناست...:gol:
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من پشیمان نیستم
با من ای محبوب من،از یک منِ دیگر
که تو او را در خیابان های سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفتگو کن
وبه یاد آور مرا در بوسه اندوهگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تن هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها درآب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سلام بگویم؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حس می کنم که وقت گذشته است[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حس می کنم که میز فاصلۀ کاذبی است در میان [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گیسوان من و دست های این غریبۀ غمگین[/FONT]

فروغ
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من پا به پای موكب خورشيد
يك روز تا غروب سفر كردم

دنيا چه كوچك است!
وين راه شرق و غرب چه كوتاه!
تنها دو روز راه ميان زمين و ماه .

اما من و تو دور
آنگونه دور دور ، كه اعجاز عشق نيز
ما را به يكدگر نرساند ز هيچ راه
آه ! ...
.
.
.

فريدون مشيری

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید یاد بگیرم تنهایی‌اَم را پنهان کنم.

حالا از تو شاید بتوانم،

ولی از مهتاب

وقتی هر شب پشتِ پنجره‌اَم کشیک می‌دهد،

نمی‌دانم!
 

kamal_n13

عضو جدید
حرفهای ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه می کنی، وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان چقدر زود دیر می شود!
 

kamal_n13

عضو جدید
من عاشقانه میکنم نگاه بر دو چشم تو

تو تازیانه می زنی به چشم و بر نگاه من

چو آفتاب می شوم دمی که گرم و روشنت کنم

چو ابر تیره می شوی که سد نهی به راه من

خراب تر ازین کسی نمی شود که من شدم

تو هرچه می کنی بکن ، سزات با خدای من
 

kamal_n13

عضو جدید
ترا با غیر می بینم٬ صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نشستم٬ باده خوردم٬ خون گریستم٬ کنجی افتادم
تحمل می رود٬ اما شب ِ غم سر نمی آید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن٬ لیک
چه گویم جور هجرت٬ چون به گفتن در نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگیها٬ بیقراریها؟
تو مه بیمهری و حرف منت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور٬ ای زلف٬
که این دیوانه گر عاقل شود ٬ دیگر نمی آید
دلم در دوریت خون شد ٬بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مائيم كه پا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم
هر پسين
اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست
نگاه ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟
اي راز
اي رمز
اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه دیدار نزدیک است!!

باز من دیوانه ام مستم...
باز می لرزد دلم دستم...
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ!!؟
های نپریشی صفای زلفکم را دست!!؟
وآبرویم را نریزی دل.
ای نخورده مست ...
لحظه دیدار نزدیک است.
 

Similar threads

بالا