Mehrdad-254
عضو جدید
دیرو ز شــــیطان را دیدم در حوالی چاراهه پــارامونت و ســینما سعدی بود فریب می فروخت .
مردم دورش جمع شده بودن،هیاهومیکردن،هول میزدن و بیشترمیخواستن. توی بـــساطش همه چیزبود :غــرور،حـــــرص،خــیانت،جــــــاه طلبی و قدرت .هرکسی چیزی میخرید و درازایش چیزی میداد . بعضیها تکه ای ازقلبشون رو میدادن و بعضی پاره ای از روحشون،بعضی ایمانشون رو میدادن و بعضی آزادگی را .
شــــیطان میخندید و دهنش بویگـــندجهنم میداد. حالم رو بهم زد،دلم می
خواست همه نـــــفرتـم رو توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم رو خونده بود،موذیانه خندید و گفت :من کاری باکسی ندارم،فقط گوشه ای
بساطم رو پهن کردم. آرام نجوا میکنم،نه قیلوقال میکنم ونه کسی رو مجبورمی
کنم چیزی ازمن بخرد،می بینی که آدما خودشون دورو برم جمع شدن . جوابش رو ندادم
سرشو نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با اینا فرق میکنی،تو زیرکی و مومن .
زیرکی و ایمان آدم رو نجات میده،ایناساده هستن و گرسنه با هر چیزی فریب میخورن.
ازش بدم اومده بود اما حرفاش شیرین بود .گذاشتم که حرفشو بزنه و او هی گفت... و گفت...
و گفت....ساعت ها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگه بود . دور از چشم شیطون اونو برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم: بذار یه بارهم که شده ما اونو گول بزنیم!
به خونه اومدم و در جعبه کوچیک عبادت روبازکردم اما توی اون جز غرورهیچی نبود.!
جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت ............ .فـــــــــریــــــــــب خورده بودم .
دستم روی قلبم گذاشتم،نبود . فهمیدم که اونو کنار بساط شیطون جا گذاشتم .
تموم راه رو دویدم،تو راه لعنتش میکردم،همش خدا ........خدا میکردم . میخواستم
یقه نامردش و بگیرم،عبادت دروغی اش رو توی سرش بکوبم و قلبمو پس بگیرم . به چاراه سینما سعدی رسیدم اما شیطان نبود . نشستم وهای های گریه کردم،ازته دل .
اشکام که تموم شد . بلندشدم تابی دلی ام رو با خود ببرم که صدایی شنیدم .......
صدای قلبم بود ....همونجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین رو بـوســیدم به شـــکرانه
قـلــبـی که پیداشده بود
مردم دورش جمع شده بودن،هیاهومیکردن،هول میزدن و بیشترمیخواستن. توی بـــساطش همه چیزبود :غــرور،حـــــرص،خــیانت،جــــــاه طلبی و قدرت .هرکسی چیزی میخرید و درازایش چیزی میداد . بعضیها تکه ای ازقلبشون رو میدادن و بعضی پاره ای از روحشون،بعضی ایمانشون رو میدادن و بعضی آزادگی را .
شــــیطان میخندید و دهنش بویگـــندجهنم میداد. حالم رو بهم زد،دلم می
خواست همه نـــــفرتـم رو توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم رو خونده بود،موذیانه خندید و گفت :من کاری باکسی ندارم،فقط گوشه ای
بساطم رو پهن کردم. آرام نجوا میکنم،نه قیلوقال میکنم ونه کسی رو مجبورمی
کنم چیزی ازمن بخرد،می بینی که آدما خودشون دورو برم جمع شدن . جوابش رو ندادم
سرشو نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با اینا فرق میکنی،تو زیرکی و مومن .
زیرکی و ایمان آدم رو نجات میده،ایناساده هستن و گرسنه با هر چیزی فریب میخورن.
ازش بدم اومده بود اما حرفاش شیرین بود .گذاشتم که حرفشو بزنه و او هی گفت... و گفت...
و گفت....ساعت ها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگه بود . دور از چشم شیطون اونو برداشتم و توی جیبم گذاشتم با خودم گفتم: بذار یه بارهم که شده ما اونو گول بزنیم!
به خونه اومدم و در جعبه کوچیک عبادت روبازکردم اما توی اون جز غرورهیچی نبود.!
جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت ............ .فـــــــــریــــــــــب خورده بودم .
دستم روی قلبم گذاشتم،نبود . فهمیدم که اونو کنار بساط شیطون جا گذاشتم .
تموم راه رو دویدم،تو راه لعنتش میکردم،همش خدا ........خدا میکردم . میخواستم
یقه نامردش و بگیرم،عبادت دروغی اش رو توی سرش بکوبم و قلبمو پس بگیرم . به چاراه سینما سعدی رسیدم اما شیطان نبود . نشستم وهای های گریه کردم،ازته دل .
اشکام که تموم شد . بلندشدم تابی دلی ام رو با خود ببرم که صدایی شنیدم .......
صدای قلبم بود ....همونجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین رو بـوســیدم به شـــکرانه
قـلــبـی که پیداشده بود