شعر نو

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای غم ، ای همدم ، دست از سر دل بردار
ای شادی ، یکدم مرهم به دلم بگذار
دل جای شادیست از غم شده ام بیزار
ای غم بیرون رو این خانه به او بسپار
با این خانه تنگ با این پاره سنگ
با این دل چه کنم این آلوده رنگ
دلا بال ِ مرا چرا شکستی پر نزدی به گِل نشستی ، پرنزدی
تو دریا بودی زچه رو چون مردابی
ای دریا تا کی ز نسیمی بی تابی
دل به دریا بزن در شب طوفان
تا به کی سر زدن بر در زندان
تا کی تنهایی بر خیزو پر گشا در آسمان رها
تا کوی ناکجا ، کوی بی نشان ، کوی آشنا
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو دیدم زندگی را می توان باور نمود
می توان شبهای بی پایان خود را سر نمود
بی تو دیدم زندگی جاریست در رگهای عمر ٬
غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
می توان در دود یک سیگار هم زندگی را کشت و سوخت
٬ می توان بی گریه ماند
٬ می توان بی نغمه خواند ٬
می توان در سردی یک آه نیز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد
٬ بی تو دیدم قهر نیست ٬
جامهای زهر نیست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نیست ٬
تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نیست ٬
در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
می توان گفت اینکه اندر ماورای پنجره ٬
سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نیست ٬
انتظاری نیست ٬ اعتباری نیست ٬ عشق یاری نیست ٬
باورم هرگز نبود بی تو آیا می توان روز زا هم شام کرد ٬
ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنین بد نام کرد ؟! ٬
بی تو دیدم مانده ام ٬ بی تو دیدم زنده ام٬
این منم تنها ٬ تنی و روح خویش ٬
آن تن و روحی که می آزردمش ٬ کز تن دیگر نماند لحظه هائی جدا ٬
از تنی با بوی گرم و آشنا ٬
دیدم آری هر تنی تنهاست در بُعد زمان ٬ در جهان ٬
باورم شد هر تنی را روح و قلب دیگریست٬
قصه پوچی است یک روح و دو تن٬
من نه بودم تو ٬ دریغا ٬ نه تو من ! وای بر من٬
بر دل دیوانه ام ٬ که آنچه باور داشتم از من گریخت٬
رشته های بافته با خون دل از هم گسیخت ٬
آنچه استاد ازل از عشق گفت ٬ عاقبت بر باد رفت ٬
اعتبار عشق از یاد رفت
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نصیب من می کرد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز
در قطار
نابغه خردسالی دیدم
که همسفر ما بود،
همین جا
کنارم نشسته بود.

قطار داشت برای خودش می رفت
راه خودش را می رفت.
ریل و ساحل و سایه ها
با شتاب می گذشتند
اقیانوس بی پایان بود
نیم نگاهی کرد
گفت:
کجایش زیباست!


« چارلز بوکوفسکی»
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
« ـ "وارتان"! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار. . . »

"وارتان" سخن نگفت.
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت. . .

« ـ "وارتان"! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجۀ مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته است

"وارتان" سخن نگفت.
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت. . .


"وارتان" سخن نگفت
"وارتان" ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت. . .

"وارتان" سخن نگفت
"وارتان" بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!» و
رفت. . .



احمد شاملو
 

kamal_n13

عضو جدید
من تنها نیستم,
اشکهایم را دارم,
اشکهایی که از غم تو بر گونه هایم جاری است.
من تنها نیستم,
لحظه ها را دارم
لحظه هایی که یکی پس از دیگری عاشقانه می میرند
تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند.
من تنها نیستم
چرا که خیالت حتی یک نفس از من غافل نمی شود
چقدر دوست دارم
لحظه هایی را که دلتنگ چشمانت می شوم.
هر لحظه دوریت برایم یک دنیا دلتنگی است
و چقدر صبور است دل من,
چرا که به اندازه تمام لحظه های عاشق بودنم
از تو دور هستم .
ولی من باز چشم براهم...
چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هدیه کنی
 

kamal_n13

عضو جدید
زندگي گل زردى است بنام غم .
رنگ سرخيست بنام عشق .
فرياد بلنديست بنام آه .
مرواريد غلطانيست بنام اشك .
آينه ايست بنام دل .
اشکيست که خشک ميشود .
لبخنديست که محو ميشود و
ياديست که در عالمه فراموشي ميماند.
يا رب نظر تو بر نگردد برگشتن روزگار سهل است
 

kamal_n13

عضو جدید
نسيم دلنواز و روح انگيز عشق را تا آخرين لحظه حيات در دل نگه ميدارم تا در آن لحظه هم عاشق باشم و در آخرين برگ خداحافظي ام مي نگارم:
عشق برايم يك عادت بود،يك حاجت بود كه من ازمعبودم گرفتم و به محبوبم هديه كردم
 

kamal_n13

عضو جدید
چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت ، که مرا نوش میکنی
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟
 

kamal_n13

عضو جدید
آرزو دارم شبی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

میرسد روزی که بی من لحظه ها را سرکنی

میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

میرسد روزی که شبها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو ازبر کنی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا
، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گِرد بام و درِ من
بی
ثمر می گردی.


انتظار خبری نیست مرا

نه ز
یاری نه ز دیّار و دیاری ـ باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصد
ک!

در د
لِ من همه کورند و کرند.


دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.

قا
صدِ تجربههای همه تلخ،
با دلم می
گوید

که دروغی تو
، دروغ؛

که فریبی تو
، فریب.


قاصدک! هان، ولی . . . آخر . . . ایوای!

راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
. . .!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خا
کسترِ گرمی، جائی؟
در اجاقی
ـ طمعِ شعله نمیبندم ـ خُردک شرری هست هنوز؟


قاصدک!

ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می
گریند.

اخوان ثالث
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
حتما چیزی هست
که نگاه می کنم
که انگشتانم را
لا به لایتان عبور می دهم
اطرافم را از دست داده ام
ودر یک تکان ناگهانی
از چارچوب افتاده شدم
این شکسته ی من است
که در شعرمي بينيد
گاهی به شکل شما می خندم
که از من دور است
گاهی به شکل خودم
که نیست
اما
این دریای من است
که از چشمهای شما می ریزد
می خواهم راهم را از چشمهای شما برگردانم
با شوری که ریخته می شود
 

kamal_n13

عضو جدید
زندگي آرام است مثل ارامش يك خواب بلند

زندگي شيرين است مثل شيريني يك روزقشنگ

زندگي رويايي است مثل روياي يكي كودك ناز

زندگي زيبا است مثل زيبايي يك غنچه ي باز

زندگي تك تك اين ساعت هاست...زندگي چرخش اين عقربه هاست

زندگي راز دل مادر من ..زندگي گرمي دست پدر است..زندگي مثل زمان در گذر است..
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی به بار آيد
اين زمينهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.
آه.... اکنون دست من خالی ست
بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد.
هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندرين تاريک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد
 

kamal_n13

عضو جدید
فال حافظ...







پيرزن ، يه گوشه تنها ، بي صدا و مشکي پوشه
انگاري با دست لرزون ، فال حافظ ميفروشه !

ميگه با صداي آروم : ميخري فالتو از من؟
شب بد رفته از اينجا ، فال تو : روزاي روشن!



مي خرم ازش يه دونه، مي خونم فال خودم رو
فال چيه ؟ وقتي هميشه مي دونم حال خودم رو



توي فال من نوشته : همه چي، وفق مراده!
زندگي کن و بخند و ساده باش ! ساده ي ساده!



وقتي تو دستاي تقدير ، سرنوشتم بي فروغه
فال من هر چي که باشه ، خوب ميدونم که دروغه...



توي فال من نوشته : شب تو پر از ستاره س
انگار حافظ نميدونه قلب من تيکه و پاره س!



توي فال من نوشته : بر ميگرد
بر ميگرده اون يه روزي
چه دروغاي قشنگي ، واي چه فال سينه سوزي!



توي فال من نوشته : زندگي! پر از هياهو !
باشه ! من عاشق عاشق ... حافظم ! ليلي من کو؟



تو کجاي فال نوشته: زخم گريه ، همدمم شد؟
اوني که با من من بود رفت و آينه کم شد ؟



تو کجاي فال نوشته : هر رفيقي نارفيقه؟
واسه يک گناه کوچک ، چشماي خدا دقيقه؟



چه کسي تو فال حافظ ، عکس اون چشما رو ديده ؟
چه کسي ضجه من رو ، از نوشته ها شنيده ؟



تو کجاي فال نوشته : عاشق گلوله خورده ،
واسه آزادي عشقش ، غرق خون يه گوشه مرده؟



تو کجاي فال نوشته: طول عمر شب بلنده؟
فکر کنم اين دفعه حافظ ، اومده خالي ببنده!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا راه گلو ای بغض غم ، وا می کنی یا نه
برایم چاره ای جز گریه پیدا می کنی یا نه

ببین سوز درونم از خطوط چهره ام پیداست
تو هم در چهره ام غم را تماشا می کنی یا نه

دلم در هر طپش صد بار آواز تو را خواند
نمی دانم تو هم یاد دل ما میکنی یا نه

فشردم بار ها زنگ در میخانه چشمت
که آیا بین عشاقت مرا جا می کنی یا نه

تو در قلب منی هرجا که هستی هر کجا باشی
ندانم کنج این ویرانه مأوا می کنی یا نه

گلی ، باغی ، بهاری ، گلشنی ، چون عطر صحرایی
برای دیدن گل عزم صحرا می کنی یا نه

چنان امروز زیباتر ز دیروزی ، که گیجم من
تو خود را اینچنین هر روز زیبا می کنی یا نه

میان عقل من با عشق تو دعواست روز و شب
تو هم مانند من با خویش دعوا می کنی یا نه
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آمد از در ، خندان لب و گشاده جبین
کنار ِ من بنشست و غبار غم بنشاند
فشرد حافظِ محبوب را به سینه خویش
دلم به سینه فرو ریخت :
((تا چه خواهد خواند))
به ناز چشم فرو بست و صفحه ای بگشود
به شادمانی کوبید پای و دست افشاند!
مرا فشرد در آغوش و خنده ای زد وگفت:
((رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند))
هزار بوسه زدم بر ترانه استاد
هزار بار برآن روحِ پاک رحمت باد

فریدون مشیری...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی که مثل هیچکس نیست

کسی که مثل هیچکس نیست

من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی
نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سیدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما
مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها
بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ .....
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز
آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند
چرا کاری نمیکنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شستهام .
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در
صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ میشود، بزرگ میشود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ
گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را میدهد
من خواب ديده ام ...


فروغ فرخزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا ؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب :
من کجا ، خاک فراموشی کجا
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد ازین خاک غریب................
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من
در نی نی چشمان تو
خود را ویران میسازد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تاب دیدن اشک را ندارم

من تاب دیدن اشک را ندارم


صد ها ابله
به دور غازی با پای شکسته
جمع شده بودند
و فکر مي کردند که چه بايد کرد،
نگهبان پارک از راه رسید
وهفت تیرش را کشید
و ماجرا تمام شد
ولی نه برای زنی
که از کلبه ای بيرون دويد
و ادعا کرد که نگهبان
حیوان دست آموزش را کشته است
نگهبان به بند رکابش دستی کشید
و به زن گفت
هر غلطی می خواهی بکن
از من به رييس جمهوری شکايت کن،
زن گريه می کرد
و من تاب ديدن اشک را ندارم

بوم نقاشی ام را جمع کردم
و کمی به سمت پايين راه رفتم.
حرام زاده ها منظره ام را خراب کرده بودند.

« چارلز بوکوفسکی »
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم برای باغچه میسوزد

دلم برای باغچه میسوزد

کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکرماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالیست
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ی ما تنهاست .
پدر میگوید:
" از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم "
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید:
" لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست."


مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .

برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازه های ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند.
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود .

و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهای ساده قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاهگاه خانواده ی ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...
او خانه اش در آنسوی شهر است
او در میان خانه ی مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی میزاید
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
آبستن است.

حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را
از بمبهای کوچک پر کردهاند .
حیاط خانه ی ما گیج است.

من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.


فروغ فرخزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب بود و ابر تيره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاريكي و امواج اوهام
در جنگل ياد!

آسيمه سر، در بيشه‌زاران مي‌دويدم.
فريادها بر مي‌كشيدم.
درد عجيبي چنگ‌زن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم كرده بودم!

از پيش من صف‌هاي انبوه درختان مي‌گذشتند
...- « بي ماه من، اينها چه زشتند! ...»

-آيا شما آن ماه زيبا را نديديد؟
-آيا شما، او را نچيديد؟...

ناگاه ديدم فوج اشباح
دست كسي را مي‌كشند از دور، با زور
پيش من آوردند و گفتند:
اهريمن است اين!
خودكامه باد!
ديوانه مستي كه نفرين‌ها بر او باد!

ماه شما را
اين سنگدل از شاخه چيده‌ست!
او را همه شب تا سحر در بر كشيده‌ست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر كشيده‌ست.

من دستهايم را به سوي آن سيه‌چنگال بردم
شايد گلويش را فشردم!
چيزي دگر يادم نمي‌آيد ازين بيش
از خشم، يا افسوس، كم‌كم رفتم از خويش!

دربيشه‌زار يادها، تنهاي تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
مي‌رفت سرمست

فريدون مشيري
 

sinooheh

عضو جدید



دود مي خيزد ز خلوتگاه من .
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن .
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب بر داشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
چشم مي دوزد خيال روز وشب
از درون دل به تصوير اميد.
تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام .
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان ،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
تيرگي پامي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه!
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار...
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند
پس من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم....
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد

گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!


قیصر امین پور
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تهی سرشار،
جویبارِ لحظه ها جاری ست .

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، و اندر آب بیند
سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست دارم ؛
مرگ را دشمن.
وای،امّاـ با که باید گفت این؟ـمن دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.

جویبارِ لحظه ها جاری ست.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باز با من سخن از عشق بگو
ای سرا پا همه خوبی و وفا
به خدا محتاجم من
چو ماهی که ز دریا دور است
و شن گرم کنار ساحل
پیکرش را گور است ...

من تو را موج امید و وفا میخواهم
تو به من نزدیکی
مثل خورشید به گل
مثل تصویر به آب
مثل آواز قدم های دو همراه به پل
من تو را چون عطش کوه به یک جرعه طنین می خواهم

من تورا مست و رها
همچو یک تکه ی ابر
مثل ذرات هوا می خواهم

من تو را ای نابترین شعر زمان
من تو را ای روشنگر جان
از سرا پرده ی دل تا نهان خانه ی جان می خواهم
باز با من سخن از عشق بگو
 

Similar threads

بالا