شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
:gol:
وچنین گفت خدا:
نازنینم آدم ...
با تو رازی دارم
اندکی پیشتر آ...
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست...
محو لبخند غم آلود خدا
دلش انگار گریست...
"نازنینم آدم
(قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید...)
یاد من باش که بس تنهایم ...
...بغض آدم ترکید
گونه هایش لرزید...
به خدا گفت :"پدر
من به اندازه ی ...
من به اندازه ی گلهای بهشت
نه ...به اندازه ی عرش
...نه... نه ...
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستدارت هستم ...
کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
طفلکی بنده ی غمگین آدم ...
....در همان لحظه ی جانکاه هبوط
زیر لب های خدا باز شنید:
"نازنینم آدم
نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش
نه به اندازه ی گلهای بهشت ...
که به اندازه ی یک دانه ی گندم پسرم
یادم باش...
نازنینم آدم
نبری از یادم...
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا، بیا برویم
به آستانه گلهای سرخ در صحرا
ومهربانی را
ز قطره قطره باران
_ز نو بیاموزیم

بیا بیا برویم
ومهربانی خود را
به باغ عرضه کنیم
که دشت تشنه عشق است و
شهر بیگانه....

بیا بیا برویم
کجاست نغمه عشق ونسیم آزادی
_نشانه شادی
دلم گرفته ازین شیوه های شدادی
بیا
بیابرویم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
پشت درها
هزاران نفر ایستاده و می خندند
و لبخند تو
هزاران بار در ذهن من تکرار می شود.
عطرت با آن آهنگ همیشگی
هر بار در ذهن من می پیچد.
بدون صدای نفسهایت
تمام آهنگها یک نت کم دارند .
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
تو بی برگی و منهم چون تو بی برگم
چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد ـ
بگوشم از درختان های های گریه می آید
مرا هم گریه میباید ـ
مرا هم گریه میشاید
کلاغی چون میان شاخه های خشک تو فریاد بردارد
بخود گویم کلاغک در عزای باغ عریان تعزیت خوان است
و در سوک بزرگ باغ، گریان است

بهنگام غروب تلخ و دلگیرت ـ
که انگشتان خشک نارون را دختر خورشید میبوسد
و باغ زرد را بدرود میگوید ـ
دود در خاطرم یادی سیه چون دود ـ
بیاد آرم که: با « مادر » مرا وقتی وداع جاودانی بود
و همراه نگاه ما ـ
غمین اشک جدائی بود و رنج بوسه بدرود .

تو هم، همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی !
دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهی مانده ـ
و دست بینوای شاخه هایت خالی از برگ است
تنت در پنجه مرگ است
مرا هم برگ و باری نیست
ز هر عشقی تهی ماندم
نگاهم در نگاه گرم یاری نیست.
تو از این باد پائیزی دلت سرد است ـ
و طفل برگها را پیش چشمت تیر باران میکند پائیز
که از هر سو چو پولکهای زرد از شاخه میریزند
تو میمانی و عریانی ـ
تو میمانی و حیرانی .
***
الا ای باغ پائیزی
دل منهم دلی سرد است
و طفل برگهای آرزویم را
دست ناامیدی تیر باران میکند پائیز
ولی پائیز من پائیز اندوه است ـ
دلم لبریز اندوه است .
چنان زرینه پولکهای تو کز جنبش هر باد میبارد ـ
مرا برگ نشاط از شاخه میریزد
نگاه جانپناهی نیست ـ
که از لبهای من لبخند پیروزی بر انگیزد

خطا گفتم، خطا گفتم
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
ترا در پی بهاری هست ـ
امید برگ و باری هست
همین فردا ـ
رخت را مادر ابر بهاری گرم میشوید ـ
نسیم باد نوروزی ـ
تنت را در حریر یاس می پیچد ـ
بهارین آفتاب ناز فروردین ـ
بر اندامت لباس برگ میپوشد ـ
هنرور زرگر اردیبهشت از نو ـ
بر انگشت درختانت نگین غنچه میکارد ـ
و پروانه، می شبنم ز جام لاله مینوشد ـ
دوباره گل بهر سو میزند لبخند ـ
و دست باغبان گلبوته ها را میدهد پیوند .
در این هنگامه ها ابری بشوق این زناشودی ـ
به بزم گل، تگرگ ریز، جای نقل میپاشد ـ
و ابری سکه باران به بزم باغ میریزد
درختان جشن می گیرند
ز رنگارنگ گلها میشود بزمت چراغانی
وزین شادی لبان غنچه ها در خنده میآید
بهاری پشت سر داری ـ
تو را دل شادمان باید

الا ای باغ پائیزی !
غمت عزم سفر دارد
همین فردا دلت شاد است ـ
ز رنج بهمن و اسفند آزاد است
تو را در پی بهاری هست
امید برگ و باری هست
ولی در من بهاری نیست
امید برگ و باری نیست .

تو را گر آفتاب بخت نوروزی
لباس برگ میپوشد
مرا هرگز امید آفتابی نیست
دلم سرد است و در جان التهابی نیست
تو را گر شادمانه میکند باران فروردین ـ
مرا باران بغیر از دیده تر نیست .
تو را گر مادر ابر بهاری هست ـ
مرا نقشی ز مادر نیست .

تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟!
تو بزمت میشود از تابش گلها چراغانی
ولی در کلبه تاریک جان من ـ
نشان از کور سوئی نیست
نسیم آرزوئی نیست
گل خوش رنگ و بوئی نیست
اگر در خاطرم ابریست ابر گریه تلخست ـ
که گلهای غمم را آبیاری میکن شبها
اگر بر چهره ام لبخند می بینی
مرا لبخند انده است بر لبها
تو کی همرنگ و همدرد منی ای باغ پائیزی ؟


مهدي سهيلي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه بگویم؟ سخنی نیست...
می وزد از سرامید,نسیمی,
لیک,تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به ره اش نارونی نیست!
چه بگویم ؟سخنی نیست...

در همه خلوت این شهر,آوا,
جز زموشی که دراند کفنی نیست.
 

meh_61

عضو جدید
نوري به زمين فرود آمد:
دو جا پا بر شن هاي بيابان ديدم.
از كجا آمده بود؟
به كجا مي رفت؟
تنها دو جا پا ديده مي شد.
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.
ناگهان جا پاها براه افتادند.
روشني همراهشان مي خزيد.
جا پاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا كردم:
گودالي از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صداي پايم را از راه دوري مي شنيدم،
شايد از بياباني مي گذشتم.
انتظاري گمشده با من بود.
ناگهان نوري در مرده ام فرود آمد
و من در اضطرابي زنده شدم:
دو جاپا هستي ام را پر كرد.
از كجا آمده بود؟
به كجا مي رفت؟
تنها دو جا پا ديده مي شد.
شايد خطايي پا زمين نهاده بود
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
پرواز در هواى خیال تو دیدنى ست
حرفى بزن که موج صدایت شنیدنى ست
شعر زلال جوشش احساس هاى من
از موج دلنشین کلام تو چیدنى ست
یک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
این قطره هم به شوق نگاهت ، چکیدنى ست
خم شد ؛ شکست پشت دل نازکم ولى
بار غمت ... عزیز تر از جان ... کشیدنى ست
من در فضاى خلوت تو خیمه مى زنم
با بال هاى عشق تو پرواز دیدنى ست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
كفش‌هایم كو؟
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد
بوی هجرت می‌آید
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
دختر بالغ همسایه پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟

سهراب سپهري
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شکوفه اندوه

شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست
شبها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش اید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش اید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر میکشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو میسوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو میسوزم
در دل چگونه یاد تو میمیرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیز است
کو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو میرویم
شبها ترا بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم

(فروغ فرخزاد)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
کسي سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
که ره تاريک و لغزان است
وگر دست محبت سوي کسي يازي
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريک
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديک ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چرکين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مي گويي که بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسکلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نظر در تو می‌کنم ای بامداد، که اندُه‌گنانه نشسته‌ای
کنارِ دریچه‌ی خُردی که بر آفاقِ مغربی می‌گشاید.


ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک می‌شود.

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

من آواز تنهاييم را
به آب روان
به باران ابر بهاران
به باد خزان
به برف سفيد زمستان
به سبزينه علفهاي بستان
به خار بيابان
به آن چشمه پاك جوشيده از خاك خوبان
به امواج زيباي بحر خروشان
براي همه مي سرايم
كه كس را نشايد دگر اين سخن باز گفتن
نشايد اسيري به كس راز گفتن


بهزاد غضنفري (اسير)
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

ماه به خاک نگاه کرد و گفت:
شب ها چشم هایم را باز و بسته میکنم
تا شاید نگاهم کنی بگویی "دوستت دارم"

نمی دانم شاید خزان ،
فانوس های بیشتری برای دوست داشتن دارد
او همیشه در آغوش صبر توست

 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پـشت پـنـجـره
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] ...[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مـکـتــوب ِ یــار ؛[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نـیـاورده ســت ؟
[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif].....
[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] ...[/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر
رهایی‌ست
نجات است و آزادی.


تردیدی‌ست
که سرانجام
به یقین می‌گراید
و گلوله‌یی
که به انجامِ کار
شلیک
می‌شود.
آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای شبِ تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزِ دیگرگونه‌ای
به رنگی دیگر
که با تو
در آفرینشِ تو
بیدادی رفته است:
تو زنگیِ زمانی.
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

رویا
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز گذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور

روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ای چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت

ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا می شناسی

قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم

او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم به روی دل او

من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم

در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگی ها
قطره اشکی در آن چشم ها دید

همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری

دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ، صبر کن ، صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت

وای برمن که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من خدا را دارم[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کوله بارم بر دوش[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سفری می باید[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سفری بی همراه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گم شدن تا ته تنهایی محض[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سازکم با من گفت:هرکجا لرزیدی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] از سفر ترسیدی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] تو بگو از ته دل من خدا را دارم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من و سازم چندیست که فقط با اوییم.[/FONT]​
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
وقتی به تو نگاه می کردم چشم هایت را بستی

وقتی در جاده های خاطره غزل خواندم

ایستادی و خاموش ماندی

مهربانانه آمدم

سنگدلانه رفتی

از شکفتن گفتی...از خزان سرودم

چرا؟؟؟؟؟
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"مادر بزرگ
گم کرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولين حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم بر ايوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانی ام"

حسین پناهی...

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فريدون مشيري

فريدون مشيري

جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،

خيال انگيز !
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم،
پس هستيم !
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
اصلا نمی شد که بگویم

دوستت دارم

اما گفتم .

گفتم :



- دسته کلیدت یادت نرود .

- پله ها لیزند .

- باید مراقب باشی .

- صبر کن تا چراغ قرمز

سبز شود ...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا
به جشن تولد
فراخوانده بودند
چرا سر از مجلس ختم
در آوردم؟



قيصر امين پور
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
برای هر پایان شاید هزاران بهانه باشد

اما برای آغاز یک بهانه کافی است…

یک بهانه…اگر چه پر باشد از دلتنگی های عاشقانه…

و امروز روز دیگری است برای آغاز…

آغازی از جنس دلتنگی

آغازی با رنگ برگ های خزانی

آغازی با عطر سکوت

آغازی با طعم کال سیب

آغازی به وسعت تمام حرف هایم …

برای پایان دادن تو…

و به ابدیت پیوستن با عشق تو…
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغ مسكين! زندگي زيباست ...
من درين گود سياه و سرد و توفاني نظر باجست و جوي گوهري دارم
تارك زيباي صبح روشن فرداي خود را تا بدان گوهر بيارايم.
مرغ مسكين! زندگي، بي گوهري اين گونه، نازيباست!

 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

حسین پناهی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!


سید علی صالحی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خون و در ستاره و در باد ، روز و شب
دنبال شعر گمشده خود دویده ام
بر هر کلوخ پاره ی این راه پیچ پیچ
نقشی زشعر گمشده خویش کشیده ام
 

Similar threads

بالا