tartin
عضو جدید
هيچ وقت اولين شانس رُ از دست نده . .مردجواني در آرزوي ازدواج با دختر ِ زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفتتا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آنقطعه زمين بايست. من سه گاو نر رُ يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دُم هرکدوم از اين سه گاو رُ بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني.
مردجوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين وخشمگين ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي ازگاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو ازمرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردنيبود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمينميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رُ ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هرچيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاواز مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويلهبار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين ولاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! درحالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر رويگاو پريد. دستش رُ دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگي پر ازفرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. امازماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هايبهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشهاولين شانس رُ بچسب!
مردجوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين وخشمگين ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي ازگاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو ازمرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردنيبود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمينميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رُ ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هرچيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاواز مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويلهبار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين ولاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! درحالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر رويگاو پريد. دستش رُ دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگي پر ازفرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشکل. امازماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هايبهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشهاولين شانس رُ بچسب!