چشم بسته عاشق كسي نشو.........

ستاره-ماه

عضو جدید
با عرض سلام خدمت همه بچه هاي مودب باشگاه ببخشيد بعد از چندين ماه اين اولين تايپكمه اگه خوب نيست ببخشيد ........;)
 

ستاره-ماه

عضو جدید
يه روز يه مورچه سياه نر از دور چشمش به يك مورچه سياه ماده مي اوفته وعاشقش ميشه هر روز از اون مسير ميگذره تا بلكه چشمش از دور به مورچه معشوقش بياوفته و ........
هر شب به ياده اون به رخته خواب ميره و خوابش ميبره
هر روز به خاطر اون صبح زود ميره سر كار تا غروب جون ميكنه...

ولي بيچاره بعده چند ماه وقتي ميره جلو ميبينه چاي خشكه!!!!!!!!!!!:heart:

نتيجه اخلاقي به خصوص براي داداشي خودم چشم بسته عاشق كسي نشو شايد چاي خشك باشه...:gol:
 

ستاره-ماه

عضو جدید
داستان غم انگيز زندگي اين نيست که انسانها فنا مي شوند ، اين است که آنان از دوست داشتن باز مي مانند
 

ستاره-ماه

عضو جدید
نه حالا جدی تکلیف اونایی که چشم بسته شدن چیه؟

  1. برای بلند شدن باید خم شد. گاهی مشکلات تو را خم می کنند و بدان آغاز ایستادن است.
  2. باد می وزد می توانید در مقابلش دیوار بسازی یا اسیاب بادی. تصمیم با توست.
  3. خدایا به من کمک کن که وقتی میخواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم با کفشهای او راه بروم.
  4. تاریکترین ساعت شب درست ساعت قبل از طلوع خورشید است.... پس همیشه امیدوار باش.
 

ALviin

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w16::w16:
بله!!!
مریم جون شما هم فکر کن ببین واقعا ارزششو داره؟؟؟؟!
 

Sepideh.mt

عضو جدید
کاربر ممتاز
اصلا با چشم بازم نباید عاشق شد چه برسه به چشمه بسته
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نابینایی را میسناسم که هر روز گوشه چهار راه وا می ایسته تا مردم کمکش کنند. وقتی باهاش صحبت کردم دیدم او چشم ندارد ولی عاشق زندگی و مردم بود.
تو دلم گفتم: میتوان با چشم بسته هم عاشق شد. چون عاشقی کار دل هست نه کار چشم. دم عاشقا گرم.
 

ستاره-ماه

عضو جدید
خوشبختي ما در سه جمله است:

تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا


ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم:


حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا



براي عاشقي هم درست همين روابط بر قرارنند
 

ستاره-ماه

عضو جدید
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیتبرداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت...
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ...... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
 

maryam_th

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w16::w16:
بله!!!
مریم جون شما هم فکر کن ببین واقعا ارزششو داره؟؟؟؟!

بنده آنی که در بند آنی. «ابوسعيد ابو‌الخير»


خانم مهندس ، راست ميگه ببين ارزشش رو داره يا نه.......;)
با من هستین؟؟:surprised:
به من چه؟؟:surprised:
سوال کردما:biggrin:
من هنوز دهنم بوی شیر میده:child:
 

Similar threads

بالا