چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!!!

R A H A

عضو جدید
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه طلایی! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند؟! خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند، نزد من!
از او پرسیدم: خدایا،‌ چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را به من دادی؟ و خدا فرمود: بنده‌ی عزیزم، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی!
 

R A H A

عضو جدید
+ 5 دقیقه‌ی بسیار زیبا



در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشستهبودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و
گفت:
"پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است".
مرددر جواب گفت: "چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است"، و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .
مردنگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: "تامی وقت رفتن است".
تامی که دلش نمی‌آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت: "بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟"
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: "تامی دیر میشود برویم."
ولی تامی باز خواهش کرد: "5 دقیقه این دفعه قول میدهم".
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد وگفت:
"شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟"
مردجواب داد:
"دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه‌هایی که دیگرهرگز نمیتوانم بودن در کنار سام از دست رفته‌ام را تجربه کنم".


بعضی وقتها آدم قدر داشته‌ها رو خیلی دیر متوجه میشه 5 دقیقه، 10 دقیقه، و حتی یکروز در کنار عزیزان و خانواده، می‌تونه به خاطره‌های فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره میکنیم که واقعاًً وقت، انرژی، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم. روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم.
قبول دارید؟

 

R A H A

عضو جدید
دهقان و ارباب
دهقان پیر با ناله می‌‌گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند!
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
 

R A H A

عضو جدید
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر
شعری به فرشته داد.شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و
شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و
دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت: دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دو تان دشوار می شود!
زیرا شاعری كه بوی آسمان را بشنود، زمین برایش كوچك است و
فرشته ای كه مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ می شود
 

R A H A

عضو جدید
مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها غمگین بودند
قورباغه‌ها به لك لك‌ها شكایت كردند
لك لك‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند
لك لك‌ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها با لك لك‌ها كنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لك لك‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها كردند
حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند كه برای خورده شدن به دنیا می آیند
تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !
 

R A H A

عضو جدید
نامه ای از دوزخ
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي که چه قدر اينجا گرمه !!!
 

R A H A

عضو جدید
نبرد من !!!
با صداي زنگ ساعت سراسيمه از رختخواب بلند شدم. نفربرها را به پا كرده و به سمت ميعادگاه شكم به راه افتادم. صداي خروپف برج ژاندارمري در گوشه آشپزخانه به وضوح به گوش مي رسيد. بنده حقير نيز در اسرع وقت با شيپور بيدار باش «الكتريكي» ارتش خواب آلود ملكولهاي آب را از خواب ناز سماور بيدار ساخته و به آماده نمودن صبحانه براي جناب «شكم قاروقوريان» مشغول شدم. در همين اثناء وزير سلب آسايش سركار عليا مخدره «مامان مامانيان» نيز همچون ماه شب پانزده از درب آشپزخانه نزول اجلال فرموده و برده سراپا تقصير را با آماجي از الفاظ محبت آميز مجاز و غير مجاز! مورد ملاطفت و تفقّد قرار دادند.

در ابتداي امر علت صبح زود بيدار شدن نامبرده را در روز جمعه جويا شده كه بنده نيز دليل عمده اين سحر خيزي غير مترقبه را كوهنوردي در هواي مفرح تهران بزرگ به همراه دوستان شفيق و رفيق اعلام نمودم. چشمتان روز بد نبيند! هنوز جمله فعليه ام به طور كامل منعقد نشده بود كه در عرض كمتر از چند ثانيه طرح محاصره اقتصادي اينجانب مبتني بر «حرام اعلام نمودن نوشيدن كليه شيرهاي خشك، پاستوريزه و ايضاً آن چند قطره شير ترش و گس مزه مادري در دوران طفوليت و متعاقب آن قطع شدن چندر غاز خرجي روزانه به همراه عاق والدين شدن» به اجرا گذارده شد! گوشتان روز بد نشنود، از مرحله اول بازجويي و تجسس در فيلم سينمايي «كميسر متهم مي كند» خلاصي نيافته بوديم كه گرفتار مانور ديدباني و گشت زني واحد هلي برد «مامي گشتاپو» و «بابي ss » در حول و حواشي سوراخ سنبه ها و جيبهاي «پر از خالي» شلوار و كت و كاپشن و كوله پشتي كوهنورديمان شديم.

پس از آنكه ماموران انگيزاسيون خاندان «كارمندالدوله» خيالشان از هر بابت راحت گرديد كه فرزند ارشدشان در راه رفقاي ناباب حتي از خرج نمودن يك پاپاسي هم عاجز بوده و به اصطلاح عاميانه شپش هاي محترم در جيبهاي آقازاده به واليبال ساحلي و فوتبال دستي مشغول مي باشند. نوبت به مرحله سوم تحقيقات بعني ارائه «تئوري توطئه» و كند و كاو و جستجو و تحقيق درباره علل و عوامل بوجود آمدن انگيزه ها و راهكارهاي رسوخ نمودن چنين افكار بودار و مسئله داري به حيطه افكار من و دوستان پشت كنكوريم رسيد! علي ايحال پس از اينكه حسابي سين سوال و جيم جواب شده و در محكمه عدالت روشن تر از آفتاب «باباخان و مامان جان» متنبه و متاثر گرديديم و آنان نيز خيالشان از هر جهت راحت گرديد كه پسر تحفه شان از هر گونه انحرافات فكري و عقيدتي و عملي و علني از مصرف الكل و مواد مخدر و كوفت و زهر مار گرفته تا ساير لوازم و آلات مضر و جوان تباه كن، پاك و منزّه مي باشد و ايشان به همراه ساير رفقاي او شانشان هدفشان از كوه پيمايي در صبح جمعه فقط و فقط ورزش و تندرستي و سلامتي جسم و روح بوده و اصلاً و ابداًً به مانند بعضي از الكي خوشهاي شالوده كج قصد انجام خلاف و منكراتي از قبيل رقص و پايكوبي و بشكن و بالانس و اختلاط با اجناس مخالف را نداشته و ندارند و نخواهند هم داشت، از حضرت «تقصير السلطنه» سوكند شفاهي به همراه فيلمبرداري ويدئويي و چندين و چند تعهد نامه كتبي و محضري اخذ نمودند كه اين بار دفعه آخري خواهد بود كه نسبت به كيان مقدس خانواده و بنيان اسارتبار كنكور و دانشگاه بي تفاوت خواهم شد و اگر خداي نخواسته فقط يك بار ديگر در دام رفيق بازي به سبك غربي هاي لاابالي گرفتار شده و آرمانها و ارزشهاي خاندان و دودمان سنتيمان را به باده فراموشي . بي خيالي سپردم، بدون لحظه اي ترديد و دودلي و رحم و مروتي، جناب «نور سلطان پدر بايف» به همراه فرمانده كل پايگاه جهنمي عاليجناب «مامي نازي» اين حق را براي خود محفوظ نگاه خواهند داشت كه به شيوه پدران و مادران مقتدر شرقي پس از به جاي آوردن كليه مراحل انگشت نگاري و عكس گرفتن از جلو و بغل و بالا به خاطر عدم تمكين و تمرّد و خدشه وارد نمدن به مباني اصيل خانواده، بنده گستاخ و بي شرم جاني صفت را به اشّد مجازات يعني اعدام در ملا خاص با اره برقي «سامسونگ» اسيد جوش «آيوا» و مگس كش «ديجيتال ال جي»، محكوم و مطرود و معدوم بگردانند!!!
 

ddahmadss

عضو جدید
کاربر ممتاز
ولک دریا رو با عینک ریبون ببینی پره نوشابه میشه ها
 

R A H A

عضو جدید
پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم که ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت کنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينکه يک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني که من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا کني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالاي سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دکتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت کنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاکت ديده نميشد. بازش کرد و درون آن چنين نوشته شده بود:
سلام عزيزم.الان که اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري که قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين کارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نميتوانست باور کند..اون اين کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره هاي اشک روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نکردم…
 

R A H A

عضو جدید
داستان راننده بی خاصیت و اوباش

راننده کاميوني وارد رستوران شد. دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن، اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.


راننده به او چيزي نگفت. دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.


دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!

رستورانچي جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.
 

R A H A

عضو جدید
زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا پس من مي آيي ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ زن گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟ مرد شرمنده شد و رفت
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی یکی از دوستان قدیمی خود را، که با او در سلول های اردوگاه های اجباری نازی روزهای دشواری را گذرانده بود، ملاقات کرد و از او پرسید:

« آیا نازیسم را بخشیده ای؟»

دوستش پاسخ داد:

« خب! نه! من آنها را نبخشیده ام. من هنوز هم در آتش نفرت از آنان می سوزم.»

مرد به ملایمت گفت:

«در آن صورت، آنها هنوز هم تو را در زندان دارند.»
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید یاد پستات بخیر....چرا دیگه نمیای؟.....دلمون واست تنگ شده

یه وقتایی که به دوستامون احتیاج داریم نیستن..........یه وقتایی هم که هستن ازرده مون میکنن .........به نظر من هرکسی یه دوره ای داره بعدش باید بره..........و بزاره تا خاطرات خوش براش بمونه..........میدونی شهپرم.......حتی من میبینم دوستانی رو که از یک تشکر پست نسبت به هم دریغ میکنن..........دوستانی که بجای ایجاد محیطی با نشاط برای خودشون و دوستاشون............با بحثهای بیهوده اعصاب خودشون وبقیه رو خراب میکنن............در حالی طرفداری فرد یا جناحی رو میکنن که اگر بدر خانه ان فرد برن یا به سوی مسئولین جناحی که طرفداریشونو میکنن........مثل یه سگ باهاشون برخورد میشه...........خیلی دیدم که همه میخوان بگن من از بقیه بهترم من از همه باهوشترم .........یکی نیست بگه اخه بچه جون تو اگه کار و بار و زندگی و دوست و رفیق حسابی داشتی اینجا چیکار میکردی؟...........یکیش خود من.........فکر میکنی برا چی صبح تا شب تو این فرومها هستم؟.............چرا قبلا نبودم؟..........و چرا بعدا نیستم؟..........چون گیر افتادم تو یه شهری که مردمش همزبون و هم فرهنگ من نیستن........شغلمم یه جوریه که با نت سر و کار دارم.........وقت ازادم توش زیاده..........امکان کار دوم هم نیست ......تو میدونی که اینجا برام همچین امکانی نیست..........وگرنه من ادم تو خونه بشین پای نت نبودم.......قول میدم بقیه هم به نوعی داستانی مشابه من دارن...........اصلا ادمی که اینقدر پای نت باشه ..........اگه درست ارزیابیش کنیم یه مشکلی داره................
حالا دردم از اینه که ما اینجا هم که میایم به هم رحم نمیکنیم...........یه تشکر خشک و خالی رو از دوستمون دریغ میکنیم.........حاضر نیستیم با هم مثل انسان برخورد کنیم.............یادته رفتم از باشگاه...........اصلا امدن و رفتن من یکماه طول نکشید..........کاشکی یادمون میموند که فخر فروشی بهم دیگه فقط در صورتی امکان داره که دیگران بمونن.........حداقل فتیله شو میووردیم پایین.........که بقیه فراری نشن.........اخه وقتی کسی نباشه ......ادم برا کی میخواد حرف بزنه؟.........به کی فخر فروشی کنه؟............اره پری گلم..........تو اخلاق خوبی داری ...........بعضی جاها بد باهات حرف میزنن ...........ولی تو درستش میکنی.................خواهر کوچولوی قشنگم ............خیلی چیزا ازت یاد گرفتم..........ولی کلا دلگیرم......دلگیر از اینکه تو جامعه ای زندگی میکنم که رفاقت بی معناست.....خودمم یکیش ........
ببخش دلم گرفته بود............کی بهتر از تو برای درد دل
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه وقتایی که به دوستامون احتیاج داریم نیستن..........یه وقتایی هم که هستن ازرده مون میکنن .........به نظر من هرکسی یه دوره ای داره بعدش باید بره..........و بزاره تا خاطرات خوش براش بمونه..........میدونی شهپرم.......حتی من میبینم دوستانی رو که از یک تشکر پست نسبت به هم دریغ میکنن..........دوستانی که بجای ایجاد محیطی با نشاط برای خودشون و دوستاشون............با بحثهای بیهوده اعصاب خودشون وبقیه رو خراب میکنن............در حالی طرفداری فرد یا جناحی رو میکنن که اگر بدر خانه ان فرد برن یا به سوی مسئولین جناحی که طرفداریشونو میکنن........مثل یه سگ باهاشون برخورد میشه...........خیلی دیدم که همه میخوان بگن من از بقیه بهترم من از همه باهوشترم .........یکی نیست بگه اخه بچه جون تو اگه کار و بار و زندگی و دوست و رفیق حسابی داشتی اینجا چیکار میکردی؟...........یکیش خود من.........فکر میکنی برا چی صبح تا شب تو این فرومها هستم؟.............چرا قبلا نبودم؟..........و چرا بعدا نیستم؟..........چون گیر افتادم تو یه شهری که مردمش همزبون و هم فرهنگ من نیستن........شغلمم یه جوریه که با نت سر و کار دارم.........وقت ازادم توش زیاده..........امکان کار دوم هم نیست ......تو میدونی که اینجا برام همچین امکانی نیست..........وگرنه من ادم تو خونه بشین پای نت نبودم.......قول میدم بقیه هم به نوعی داستانی مشابه من دارن...........اصلا ادمی که اینقدر پای نت باشه ..........اگه درست ارزیابیش کنیم یه مشکلی داره................
حالا دردم از اینه که ما اینجا هم که میایم به هم رحم نمیکنیم...........یه تشکر خشک و خالی رو از دوستمون دریغ میکنیم.........حاضر نیستیم با هم مثل انسان برخورد کنیم.............یادته رفتم از باشگاه...........اصلا امدن و رفتن من یکماه طول نکشید..........کاشکی یادمون میموند که فخر فروشی بهم دیگه فقط در صورتی امکان داره که دیگران بمونن.........حداقل فتیله شو میووردیم پایین.........که بقیه فراری نشن.........اخه وقتی کسی نباشه ......ادم برا کی میخواد حرف بزنه؟.........به کی فخر فروشی کنه؟............اره پری گلم..........تو اخلاق خوبی داری ...........بعضی جاها بد باهات حرف میزنن ...........ولی تو درستش میکنی.................خواهر کوچولوی قشنگم ............خیلی چیزا ازت یاد گرفتم..........ولی کلا دلگیرم......دلگیر از اینکه تو جامعه ای زندگی میکنم که رفاقت بی معناست.....خودمم یکیش ........
ببخش دلم گرفته بود............کی بهتر از تو برای درد دل
نمیدونم چرا با خوندن پستات حس خاصی بهم دست میده.دوست دارم هوتن جون.
زیاد تو قید و بند این زندگی خودتو درگیر نکن.باورت نمیشه.من نزدیک به 4 سال با آدمایی همکار بودم که شاید در حالت عادی نتونم 10 دقیقه هم تحملشون کنم.........
امیدوارم دیگه تو رو اینقدر دلگیر نبینم.
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
این تاپیک محبوبترین تاپیکم تو مهندسان بود.یادمه اولین روزیکه این تاپیکو دیدم کلی از مطالبشو خوندم و لذت بردم.امیدوارم بتونیم بیشتر از پستات استفاده کنیم.چه اینور چه اونور.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه داستان دنباله دار

یه داستان دنباله دار

یکی بود یکی نبود
یه بنده خدایی بود که یه روز اومد و عضو یه فروم شد
شروع کرد به تالارای مختلف سر زدن دید ای بابا مردم چه کارایی کردن چقدر مطلب خوب نوشتن حالا بعضیا خودشون نوشته بودن بعضیا هم مطالب خوبو از جاهای دیگه اورده بودن.....خیلی مطالب خوب دید یه کار دسته جمعی دید .............دید خیلی از جاهایی رو که باید مدتها بگرده تا پیدا کنه لینکش اینجا هست .....دید متخصصای هر رشته ای اومدن و یه مجموعه ای از انچه که فکر میکردن بهترینه جدا کردن و گذاشتن اینجا ............یه لحظه رفت تو زمان دانشجویی خودش ........حدود سالهای 1374......اون زمان وقتی دنبال یه مطلب میگشت باید میرفت تو کتابخونه دانشکده این جعبه فیشهای کاغذی رو زیر و رو میکرد و 4 تا 5 تا کتاب پیدا میکرد و بعد مسئول کتابخونه با هزار تا غر زدن کتابها رو بهش میداد............بعد این کتابها رو مبرد تو سالن مطالعه و نصف بیشترش بدردش نمیخوردن....................اصلا کسی نبود که بخواد کمک کنه............حتی استادها هم وقتی مراجعه میکرد بهشون.............معمولا یا میگفتن تو دانشجویی برو منبع پیدا کن یاد بگیری ........یا یه منبع معرفی میکردن که خودت قبلا پیداش کرده بودی...............خلاصه خیلی براش جالب بود این فرومه........بله مرد قصه ما با خودش فکر کرد خدایا چه زحمتی اینجا کشیده...........تو دلش از همه اون کسایی که اون همه مطلب گذاشته بودن تشکر کرد..........و خدا رو شکر کرد که امروز مثل دیروز نیست .....با خودش گفت خوش به حال دانشجوهای حالا............اون زمان ما ارزوی یه کامپیوتر داشتیم..........ولی قیمت یه کامپیوتر تقریبا معادل یک دهم قیمت یه آپارتمان بود............بله اون زمان یه اپارتمان رو تو تهران میدادن 10 میلیون تومن و یه کامپیوتر قیمتش یک میلیون تومن بود.................اما حالا با 500 هزار تومن میشه یه کامپیوتر خوب داشت..........من همین هفته گذشته یه سیستم بستم با هارد یه ترا رم یه گیگ سیپیو 2.6 و السیدی الجی .......500 هزار تومن برای بچه 4 سالم........اره بگذریم مرد قصه ما که روز اولش بود اومده بود تو فروم همینطور تالار به تالار میرفت تا رسید به تالار گفتگوی آزاد
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی بود یکی نبود
یه بنده خدایی بود که یه روز اومد و عضو یه فروم شد
شروع کرد به تالارای مختلف سر زدن دید ای بابا مردم چه کارایی کردن چقدر مطلب خوب نوشتن حالا بعضیا خودشون نوشته بودن بعضیا هم مطالب خوبو از جاهای دیگه اورده بودن.....خیلی مطالب خوب دید یه کار دسته جمعی دید .............دید خیلی از جاهایی رو که باید مدتها بگرده تا پیدا کنه لینکش اینجا هست .....دید متخصصای هر رشته ای اومدن و یه مجموعه ای از انچه که فکر میکردن بهترینه جدا کردن و گذاشتن اینجا ............یه لحظه رفت تو زمان دانشجویی خودش ........حدود سالهای 1374......اون زمان وقتی دنبال یه مطلب میگشت باید میرفت تو کتابخونه دانشکده این جعبه فیشهای کاغذی رو زیر و رو میکرد و 4 تا 5 تا کتاب پیدا میکرد و بعد مسئول کتابخونه با هزار تا غر زدن کتابها رو بهش میداد............بعد این کتابها رو مبرد تو سالن مطالعه و نصف بیشترش بدردش نمیخوردن....................اصلا کسی نبود که بخواد کمک کنه............حتی استادها هم وقتی مراجعه میکرد بهشون.............معمولا یا میگفتن تو دانشجویی برو منبع پیدا کن یاد بگیری ........یا یه منبع معرفی میکردن که خودت قبلا پیداش کرده بودی...............خلاصه خیلی براش جالب بود این فرومه........بله مرد قصه ما با خودش فکر کرد خدایا چه زحمتی اینجا کشیده...........تو دلش از همه اون کسایی که اون همه مطلب گذاشته بودن تشکر کرد..........و خدا رو شکر کرد که امروز مثل دیروز نیست .....با خودش گفت خوش به حال دانشجوهای حالا............اون زمان ما ارزوی یه کامپیوتر داشتیم..........ولی قیمت یه کامپیوتر تقریبا معادل یک دهم قیمت یه آپارتمان بود............بله اون زمان یه اپارتمان رو تو تهران میدادن 10 میلیون تومن و یه کامپیوتر قیمتش یک میلیون تومن بود.................اما حالا با 500 هزار تومن میشه یه کامپیوتر خوب داشت..........من همین هفته گذشته یه سیستم بستم با هارد یه ترا رم یه گیگ سیپیو 2.6 و السیدی الجی .......500 هزار تومن برای بچه 4 سالم........اره بگذریم مرد قصه ما که روز اولش بود اومده بود تو فروم همینطور تالار به تالار میرفت تا رسید به تالار گفتگوی آزاد
سلام داش هوتن
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه داستان دنباله دار 2

یه داستان دنباله دار 2

مرد قصه ما که روز اولش بود اومده بود تو فروم همینطور تالار به تالار میرفت تا رسید به تالار گفتگوی آزاد............اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد تعداد بالای کاربرایی بود که تو این تالار بودن.............با خودش گفت هر خبری هست همینجاست ببین چقدر ادم اومده اینحا............این که بسم اللهی گفت و وارد شد............صفحه باز شد ..........موضوعای جالبی روی صفحه دید خیلی جالب هر کدومش میتونست دری باشه به سوی آینده ای روشن ...........یادش افتاد به شبهای خوابگاه همون شبهایی که چند نفری با دوستایی که از شهرستانهای مختلف اومده بودن یه شام مختصر دانشجویی تهیه میکردن..........و بعدش هم با میوه دانشجو یعنی همون چایی رنگ و رو رفته توی شیشه مربا به جای استکان......میشستن دور همو راجع به همه چیز حرف میزدن............و تو این حرفها بود که اندیشه هاشون شکل میگرفت..........تا اینجای قضیه مرد قصه ما خیلی امیدوار شد.....و اولین موضوعی رو که به نظرش جالب بود باز کرد..........دید استارتر تاپیک یه سوال کرده و چند خط هم صحبت کرده.........بعد نفر دوم یه خط نوشته..........نفر سوم یه شکلک گذاشته نفر چهارم شکلک نفر اولو نقل قول کرده و یه شکلک دیگه گذاشته ..........نفر پنجم اما اومده و چند جمله جواب داده جوابشم حرف حسابه........اما هیچکس بهش توجه نکرده......و شکلکها ادامه پیدا کرده و بحث به فنا رفته ..........با خودش گفت خوب این یکی اینجوری شده حتما بقیه ش درسته
اما دریغ و صد افسوس که همه اون بحثهای جدی بی جواب بودن و فقط بحثها و صحبتهای کودکانه بود که ادامه پیدا میکرد...........اولش فکر کرد همه اینجا اینجورین...........ولی یادش افتاد به تالارهای تخصصی.........یادش افتاد که کسانی هم هستند که به این ابزاری که امروز در دست ماست خیلی جدی فکر میکنن...........پس باز امیدوار شد............خلاصه خودش دست بکار شد............و یه موضوع رو که فکر میکرد مهمه رو تبدیل کرد به یک تاپیک . منتظر شد.......کسی وارد نشد..........و ساعتها گذشت و کسی وارد نشد....با خودش فکر کرد که چرا؟.............چرا دیگر موضوعات خواننده داشتن ولی موضوع اون نداشت............تا اینکه به یک حقیقت دردناک پی برد................اینجا کسی کاری به اینکه چی مینویسی نداره ............اینجا یه عده با هم دوستن و باهم قرار نا نوشته دارن که تو تاپیکای هم برن و یا مسخره بازی در بیارن..............یا یه چیزی بنویسن که طرفداری از دوستشون باشه..........چون فردا هم که خودشون تاپیک زدن دوستشون میاد و همین کارو براشون میکنه.............مهم نیست که چه حرفی گفته میشه...............مهم اینه که کی داره اون حرفو میزنه.........با خودش گفت پس فعلا موضوعی رو مطرح نمیکنم چون کسی منو نمیشناسه .............میرم تو تاپیکای بقیه و اونجا صحبت میکنم تا منم دوست پیدا کنم.............اومد و شروع کرد .............پستهای زیادی نوشت و همیشه سعی میکرد که راجع به موضوع صحبت کنه...............البته بعضی جاها بحثهایی هم با دوستان داشت...........گذشت و کم کم دوستهایی پیدا کرد............دوستای که مثل خودش بودن ..........کبوتر با کبوتر باز با باز....کند همنوع با همنوع پرواز.................کم کمک چیزایی دستگیرش شد...........و ادمای فروم رو شناخت.........یه عده کابرایی بودن که دنبال بحث و گفتگو با دیگران بودن تا چیزی یاد بگیرن و یاد بدن.................تا اعتراضی رو که بگونه ای مطرح شده بود رو از جوانب مختلف بررسی کنن..........و خلاصه همیشه حرفی برای گفتن داشتن.............و اما عده دوم عده ای که معلوم بود مغزهای خالیی دارن.........عزت نفس ندارن.............قدرت تحلیل ندارن............یا بهتر بگم حرفی برای گفتن ندارن........این عده خصوصیات مشترکی داشتن
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
فدای تو دوست عزیزم
.شرمنده تشکر ندارم........منتظر بقیه میمونم.....................دیگه چیزی نمیگم تا از جذابیتش کم نشه............
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه داستان دنباله دار 3

یه داستان دنباله دار 3

.این عده خصوصیات مشترکی داشتن
..........اول اینکه اینها همیشه هرجا میرفتن باهم میرفتن........کافی بود یکیشون یه پست بده تو یه تاپیکی تا بقیه اسمشو میدیدن سریع خودشون رو میرسوندن و بساط اسپم و حرفای دری وری شروع میشد....
دوم اینکه تو تالارهای تخصصی اینها معمولا هیچ مطلبی نداشتن.........حتی تشکرهاشون رو هم اونجا نمیبینی
سوم این بود که اینها معمولا 24 ساعت پای نت بودن گویا در دنیای واقعی دوست و رفیقی ندارن یا کار خاصی ندارن
چهارم اینها بدلیل اینکه کمتر مطلب خوبی برای ارائه داشتند میخواستن این کمبود دانش رو با جمع کردن کسانی مثل خودشون و تایید هم دیگه جبران کنن
خوب هر جامعه ای که تشکیل میشه همه جور ادم داره...........یکی پزشک میشه یکی دزد میشه یکی تاجر میشه یکی گدا میشه یکی وکیل میشه یکی مواد فروش میشه......و از این جبر اجتماعی گریزی نیست
تا اینجای کار مشکل خاصی نیست............مشکل از اونجا شروع شد که این گروه که مرد قصه ما اسمشون رو گذاشت موشها کم کم احساس قدرت کردن و یکیشون که همون موش بزرگ باشه شروع کرد تا اونها رو سر و سامون بده موش بزرگ تقریبا همه جا بود به همه پروفایلها سرک میکشید و با عبارات کلیشه ای سعی در دوست شدن با همه رو داشت چون برای عملیات بزرگش باید دیگران یا یارش بودن یا اینکه تو رو دربایستی اینکه باهاش دوستن خفه میشدن تا اون هرکاری که دلش میخواد بکنه..........اینجا یه دسته ادم دیگه هم بودن بنام مدیران...........مدیران که بعضیشون خیلی دلسوز بودن و بعضی هم بی تفاوت .........بعضی زحمت کش بودن و بعضی زحمت نکش بودن.........موش بزرگ سعی در رخنه د این گروه داشت و رخنه کرد....چون همه این موجود رو نمیشناختن............و با کلکاش اشنا نبودن گولشو میخوردن......و کم کم میشدن ادم اون...........بدون اینکه بدونن براش کار میکردن..........بله یکی دو نفر از گروه مدیران شدن ادم موش بزرگ و اخبار اون بالا رو برای اون میوردن.........یه عده از کاربرای خوب هم بودن که از چرب زبونی این موش بزرگ جون سالم بدر نبرده بودن و اونها هم رفتن جز دار و دسته موشها
بزرگترین هدف موش بزرگ این بود که با بتونه رهبری یه گروه رو بدست بگیره............کسانی رو تربیت کنه تا بتونه هر زمان که خواست حرف خودشو به کرسی بشونه..........و یه تیم تشکیل بده..........نمیدونم تفاوت تیم با گروه رو میدونید یا نه...........من یه مثال میزنم.........یه گروه 1000 راسی بوفالو یه گروهن........ولی یه گروه 6 راسی کفتارها یه تیم هستن.......6 تا کفتار وارد یه گله بوفالو میشن و به یکیشون حمله میکنن همه از هر طرف هجوم میارن در حالیکه دیگر بوفالو ها نظاره میکنن تا اون 6 تا کفتار یکی از همنوعاشونو از پا در بیاره..............تفاوت کفتار ها و بوفالو ها در اینه ..........بوفالو ها میخوان کمک کنن ولی میگن مشکل خودشه چرا ما دخالت کنیم چرا شاید اون کفتار از ما برنجه و فردا منو نشونه کنه.......پس ترجیها از صحنه دور میشن
موش بزرگ یه معاون داشت........معاونی که لذت میبرد از زخم زدن و از توهین کردن..........معلوم بود که در خانواده ای بزرگ شده که زیاد درگیر بوده درش و عادت داره به اینکه چطور اختلاف بندازه و اتش دعوا رو گرم نگه داره........این معاون در روزهای عادی کارش این بود که به تاپیکای مختلف سر بزنه و از میون حرفای بقیه یه سوژه پیدا کنه تا اتش اختلاف روشن بشه..............اون از دعوا لذت میبرد و براش یه جور غذای روحی بود............نیاز داشت به درگیری..........تو خونشون هم هر روز با پدر مادرش درگیر بود..........تو دانشگاهشون هم به همین نام مشهور بود و حالا اومده بود تا به این نام اینجا مشهور بشه..........موش بزرگ این چیزا رو خوب میدونست و خیلی خوب اونو برای معاونت خودش انتخاب کرده بود........اما این معاون روزهای خوب هم داشت روزهای خوب برای اون روزهایی بود که جایی به دلیلی اختلافی بوجود اومده بود .....و اون سریعا چشماش برق میزد و با ولع خاصی خودشو میرشوند..........و بدون اینکه بدونه قضیه چیه شروع میکرد به اتش افروزی و دمیدن به اتیش دعوا........و لذت میبرد .........خوب فکر میکنید توی دعوا طرف کیو میگرفت ؟؟؟؟.............معلومه طرف اون کسی که یا خودش جز موشها بود..............یا نزدیک تر بود به خودشون..........یا حداقل حرفش غیر منطقی بود............چرا؟؟؟.......چون موشها از منطق خوشون نمیومد اونها میخواستن منطق رو خودشون تعریف کنن.........
این رویه ادامه داشت و مرد قصه ما این وضعیت رو میدید ........
ادامه شو بعدا میگم..........الان دیگه حوصله ندارم ...........
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف دل یک دختر زشت(کارو)

حرف دل یک دختر زشت(کارو)

پروردگارا ! اين نامه را بنده ای از بندگان تو به تو مي نویسد که بدبختی بمفهوم وسيع کلمه – در زندگی بی پناهش بيداد می کند....
بعظمت تردید ناپذیرت سوگند ، همین حالا که این نامه را بتو مینویسم آنقدر احساس بدبختی میکنم که تصورش – حتی برای تو که تنها پناهگاه تیره بختانی – امکان پذیر نیست .....
میدانی خدا ، سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر تصادفی است ..
مگر زندگی جز ترادف تصادفات ، چیز دیگری هم هست ؟ ... نه خدا .... به خدا نیست !...
بیست وهشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرشی به ارث برده بود ؛ جوانی زیبا را خرید ... نتیجه ی این معامله وحشتناک ، من بودم !...بخت سیاه من حتی آنقدر به یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبایی پدرم باشد .... هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم ، بچشم خود دیدم که چهره ام ، چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز مادرم !...
سیزده ساله بودم که یک ورشکستگی همگانی ، همراه با دارایی خیلی از ثروتمندان ، ثروت مادرم را هم برد . همراه با ثروت مادرم ، پدرم را .
تا آنزمان ، علی رغم چهره زشتی که داشتم ، زرق و برق ثروت هرگزنگذاشته بود ، که من در مقابل دخترانی که تو زیبایشان آفریده بودی احساس تحقیر کنم ... تنها هنگامیکه فقر سایه نامیمون خود را بر چهره زشتم افکند، برای نخستین بار احساس کردم که تا چه پایه محرومم !!!
در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم .. چه شاگرد اول بدبختی ! شب و روز سر و کارم با کتاب بود ... همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم...زهی تلاش بیهوده !
دوران بلوغم بود ... همه سلولهای بدن درمانده ام از من و احساست من ، "من" و "احساسات" متقابلی میخواستند...
دلم وحشیانه آرزو میکرد که بخاطر عشق یک جوان ، هر چقدر هم وامانده ، بطپد ...!
نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن ، در زیر دلم یک لرزش خفیف و سکر آور ، وجودم را برقص آورد ...
می خواستم و از صمیم قلب آرزو می کردم – که هر یک طپشهای قلبم انعکاس ناله ی شبانه ی عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود .
دلم می خواست از ماوراء نفرت اجتناب پذیری که زاییده چهره نفرت انگیز من بود ، جوانی از جوانان روزگار ،دلم را میدید...و می دید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است ... تا چه پایه می تواند دوست بدارد.
در اینجا ! در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست ، دل صاحبدلان را آشنایی نیست ...
به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ جوانی مطرودم را گرفت ، نه دلی بخاطر تنهایی دلم گریست ...
تنها بستر تک افتاده ام می داند که شبها بخاطر آرامش دلم ، چقدر دلم را گول زدم ... همه شب ...هر شب به او – به دلم بیکسم ، قول می دادم که فردا ....مونسی برایش خواهم یافت ...
و هر روز – همه روز ، به امید پیدا کردن قلبی آشنا ، نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود ...
آه ! ای سرنوشت المبار ! ....ای زندگی مطرود !...
در جستجوی دلی آشنا هر وقت ، هر کجا رفتم ، هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید : دختر خوبی است ...بی نهایت خوب .... اما ....افسوس که ...زیبا نیست ...هیچ زیبا نیست .
تنها تو می دانی خدا، که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری که از زیبایی محروم است ، چقدر تحمل ناپذیر و شکننده است !
و این پروردگارا ؛ به عدالتت سوگند که شوخی نیست ، شعر نیست ، تراژدی خلقت است ! تراژدی زندگیست !
خداوندگارا ! اشتباه می کنم ! اینطور نیست !؟
هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید ...بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم ، و نه میل داشتم اینکار را بکنم ... مادرم میل داشت اینکار را بکنم ...میل داشت که تکلیف آینده من هر چه زود تر تعیین شود! آینده ! چه آینده ای ؟ کدام آینده !؟مشتی موی کز کرده ، یک جفت دست کج و معوج نازک ، یک بینی پهن توسری خورده ، با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه ای مطرود و تهی ویک زندگی هیچ ، و یک زندگی پوچ ، چه آینده ای میتوانست داشته باشد ؟ جز حسرت سینه سوز ...عزلت شباب شکن ...اشک ..اشک پنهانی ...
نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز ، استخوانهایم را آب کرد ... دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم ...اما ...مگر با خواستن دلم بود ؟...قابل ترحم بودم ....علتش هم خیلی ساده بود ...نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم ...و نه ...آه ! خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم ؟!
با خاطری نگران ، خاطری بینهایت نگران و آشفته ، برای تسلی دل تسلی ناپذیرم بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم ... چه شبها که در دوزخ دانته ، هاج و واج ماندم و سوختم ..ودر عزای مرگ جانخراش "گوریو " ی واژگونبخت ، چه فلسفه های وحشتناک که در باره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگان از " چرم ساغری " بالزاک اندوختم ...
با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته ، هم پیاله شدم ...
در اتاق ماتمزده ام چه ساعتهاکه بخاطر قهرمان " اتاق شماره 6" چخوف گریستم ...مدتها "دیکنز "دوش به دوش "داستایوسکی " دل درهم شکسته ام رابا آتش آشیانسوز قهرمان تیره روزشان ، کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین " کافکا " آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم ، خراب کردند ...
خداوندا ! دیگر چه بگویم که چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف وپیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم ... تا اینکه ....
یکبار احساس استخوان شکنی سرا پای زندگیم را تکان داد ...یکوقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بی آب و علف زندگی سرسام گرفته ام ، پیدانیست !
تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر است ونویسنده است در من به وجود آمد...چون یکباره بخاطرم آمد که این انسانهای معروف ، که ظاهرا خدای معنویات هستند ؛هرگز صمیمانه درباره تیره بختانی چون من که تنها گناهشان فقدان زیبایی ظاهر است نگریسته اند ! هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق دختری زشت روی چون من شده باشند واگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند ، پایه اش ترحم بوده نه محبت ! ... ترحم...ترحم...!
آری خداوندا ! قلب هیچ کس نباید به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد – برای اینکه اصلا نیستم ! نه ، خدا ! خدا منهای زیبایی ؟! مفهوم زن چیست ؟ من چیستم ؟ در حیرتم ، پروردگارا ! مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود ؟!
مرا چرا آفریدی ؟ برای چه ؟ برای که آفریدی ؟ برای نشان دادن عظمت و قدرت زیبایی ؟ برای این کار وسیله ی دیگری جز « زشتی » ـ این منبع تیره بختی زندگی تیره بخت من نداشتی ؟
پروردگارا ! من متاسفم که تحمل زندگی با اینهمه خفت ، از توان من خارج است .
من همین امشب به آستان تو برمیگردم ... تا در ساختمانم تجدید نظر کنی ! این سینه خشک به درد من نمی خورد ! من پستان لازم دارم ...یک جفت پستان سپید و برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران این دوران باشد .... جوانانیکه عظمت عشق را ـ برغم صفای دل ـ در برجستگی پستانها جستجو می کنند...!
من موی سرکش و پریشان میخواهم تا هر یک از تارهایشان را زنجیر بندگی صد دل هرزه پرست سازم ! این فکر عمیق به درد من نمی خورد ، به چه دردم می خورد؟... من فکر بچگانه می خواهم که با یک اشاره بخاطر هوسی موهم ، دل به هرکس و ناکس ببازم !
پروردگارا ! من امشب رهسپار بارگاه تو هستم ... و این گناه من نیست ...مرا به خاطر گناهی که نکردم ببخش :heart:
کارو
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
به کسی بر نخوره ......متن جالب بود گذاشتم...از کارو

به کسی بر نخوره ......متن جالب بود گذاشتم...از کارو

برو ای دوست برو!
برو ای دختر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیده ی من مفکن و نازت مفروش...
من دگر سیرم... سیر!...
به خدا سیرم از این عشق دوپهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تورا پروردست!

کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!
کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!
گر طلا نیست مرا ، تخم طلا، مَردم من،
زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف
آتش سینه ی صدها تن دلسردم من!
دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست!
دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است:
ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان
تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان
«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!
شعله ی آتش« شیرین» شکن«فرهاد» است!
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،
حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان سوز
پایمال هوسی هزره و آنی کردم!
در عوض با من شوریده، چه کردی، نامرد؟
دل به من دادی؟نیست؟
صحبت دل مکن، این لانه ی شهوت، دل نیست!
دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!
هان! بگیر!این دلت، از سینه فکندیم به در!
ببرش دور ... ببر!
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر
 

tatu_lover1366

عضو جدید
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست شما به زوری خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر ، دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید . چون نمی توانید از گودال خارج شوید ، بزودی خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه ، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ، اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد ، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف های ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است . در واقع او در تمام مدت فکر می کرد ه که قورباغه های دیگر او را تشویق می کنند .
یادمه بچه که بودم یک کتاب داستان داشتم که داستانش دقیقا همین بود
مرسی , مارو بردی به قدیما:thumbsup:
 

پری سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزا مخاطب این جور حرفا انگشت شمار هم نیستن!
انگار که آدمیت مرده باشه؟
نمی دونم کی درست می شه یا اصلا درست میشه؟
امیدوارم تا آخر عمرم درست زندگی کنم و حداقل خودم به این حرفا عمل کنم
 

shotgun

عضو جدید
دو فرشته مسافر ، برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به اتاق مجلل مهمانانشان راه ندادند ، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنان گذاشتند . فرشته پیرتر در دئیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد . وقتی که فرشته جوانتر از او پرسید چرا چنین کاری کردی .او پاسخ داد : همه امور بدان گونه که می نماید نیستند .
شب بعد ، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند . بعد از خوردن غذای مختصری که آنها داشتند ؛ زن و مرد فقیر ، تخت خود را برای استراحت در اختیار دو فرشته گذاشتند .
صبح روز بعد ، فرشتگان ، زن و مرد فقیر را در حالی که گریه می کردند ، دیدند . گاو آن دو که شیرش تنها وسیله امرار معاششان بود ، در مزرعه مرده بود .
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید : چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد ؟ آن خانواده اولی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی ، اما این خانواده دارایی اندکی داشتند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد .
فرشته پیرتر پاسخ داد : وقتی که در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم دیدم که در شکاف دیوار ، کیسه ای طلا وجود دارد . از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند ، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم . دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم ، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم . همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم .



واقعا عاليه. دمت گرم. تشكرهام تموم شده.
 

Learsi

عضو جدید
چرا موش بزرگ دست زیاد دارد؟


موش بزرگ هم وقتی برای اولین بار اومده بود تو تالار تاپیک زد تاپیکش 9 تا بازدید کننده بیشتر پیدا نکرد
دفعه ی بعد 15 تا + 1 پست

بعد به جای اینکه فکر کنه بقیه احمق هستند فکر کرد شاید تاپیک من خوب نیست....یه بار دیگه تاپیک خودشو خوند..دید بله..تاپیکش موضوع خوبی نداره...
به اشتباهش پی برد و قبول کرد.

مدتی گذشت موش بزرگ اون موقع تنها بود.....فقط تو تاپیک ها میرفت و پست میداد.....بعضی ها به خاطر حرفایی که میزد بهش درخواست دوستی میدادند....اون هم قبول میکرد.

بعد چند تا تاپیک زد که مطلب جالب توش بود....اومدند و خوندند بقیه....
گذشت و گذشت تا آشنا شد با بقیه

از اونجا که تابستون بود و موش بزرگ هم بیکار بود بیشتر وقتش رو میومد اینجا....براش جالب بود.

و
و
و

برای همین دوستای زیادی پیدا کرد.


موش بزرگ به جای مسخره کردن کسایی که دوست زیاد داشتند رفت و خودش رو اصلاح کرد
.

مثلا وقتی موش بزرگ عضو اینجا شد به یکی خیلی حسودیش میشد....ولی نرفت خرابش کنه......کارای دیگه کرد...خودش رو اصلاح کرد که حسود نباشه..... الان هم اون بهترین دوستشه:smile:
---------------------------------
موش بزرگ وابسته به هیچ باند یا گروهی نیست.:cool:
موش بزرگ ساختن هر گونه داستان تخیلی (ایجاد گروه و نفوذ تو مدیرا و رهبری کردن یه باند و ...) رو محکوم میکنه:cool:

امضا
موش بزرگ :redface:
-------------------------






بهتره به جای اینکه بشینیم به ایرادات بقیه فکر کنیم و برای بزرگ کردن خودمون داستانهای تخیلی و دروغ بسازیم بیایم خودمونو اصلاح کنیم
سعی کنیم عقده ای نباشیم....موفقیت های بقیه رو خراب نکینم...اگه حسودیمون میشه سعی کنیم ما هم به اون موفقیت ها برسیم...از راه درستش...نه تخریب شخص مورد حسادتمون...
:razz:


بهتره بزرگ ترا برای کوچیک ترا الگو ی خوبی باشند...:razz:
و از سن و سالشون هم خجالت بکشند و بقیه رو مسخره نکنند و دروغ نگند ...اونم با زبون روزه
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Taßa§om می شه یه جور دیگه دید.... فلسفه 2

Similar threads

بالا