یه داستان دنباله دار 3
یه داستان دنباله دار 3
.این عده خصوصیات مشترکی داشتن
..........اول اینکه اینها همیشه هرجا میرفتن باهم میرفتن........کافی بود یکیشون یه پست بده تو یه تاپیکی تا بقیه اسمشو میدیدن سریع خودشون رو میرسوندن و بساط اسپم و حرفای دری وری شروع میشد....
دوم اینکه تو تالارهای تخصصی اینها معمولا هیچ مطلبی نداشتن.........حتی تشکرهاشون رو هم اونجا نمیبینی
سوم این بود که اینها معمولا 24 ساعت پای نت بودن گویا در دنیای واقعی دوست و رفیقی ندارن یا کار خاصی ندارن
چهارم اینها بدلیل اینکه کمتر مطلب خوبی برای ارائه داشتند میخواستن این کمبود دانش رو با جمع کردن کسانی مثل خودشون و تایید هم دیگه جبران کنن
خوب هر جامعه ای که تشکیل میشه همه جور ادم داره...........یکی پزشک میشه یکی دزد میشه یکی تاجر میشه یکی گدا میشه یکی وکیل میشه یکی مواد فروش میشه......و از این جبر اجتماعی گریزی نیست
تا اینجای کار مشکل خاصی نیست............مشکل از اونجا شروع شد که این گروه که مرد قصه ما اسمشون رو گذاشت موشها کم کم احساس قدرت کردن و یکیشون که همون موش بزرگ باشه شروع کرد تا اونها رو سر و سامون بده موش بزرگ تقریبا همه جا بود به همه پروفایلها سرک میکشید و با عبارات کلیشه ای سعی در دوست شدن با همه رو داشت چون برای عملیات بزرگش باید دیگران یا یارش بودن یا اینکه تو رو دربایستی اینکه باهاش دوستن خفه میشدن تا اون هرکاری که دلش میخواد بکنه..........اینجا یه دسته ادم دیگه هم بودن بنام مدیران...........مدیران که بعضیشون خیلی دلسوز بودن و بعضی هم بی تفاوت .........بعضی زحمت کش بودن و بعضی زحمت نکش بودن.........موش بزرگ سعی در رخنه د این گروه داشت و رخنه کرد....چون همه این موجود رو نمیشناختن............و با کلکاش اشنا نبودن گولشو میخوردن......و کم کم میشدن ادم اون...........بدون اینکه بدونن براش کار میکردن..........بله یکی دو نفر از گروه مدیران شدن ادم موش بزرگ و اخبار اون بالا رو برای اون میوردن.........یه عده از کاربرای خوب هم بودن که از چرب زبونی این موش بزرگ جون سالم بدر نبرده بودن و اونها هم رفتن جز دار و دسته موشها
بزرگترین هدف موش بزرگ این بود که با بتونه رهبری یه گروه رو بدست بگیره............کسانی رو تربیت کنه تا بتونه هر زمان که خواست حرف خودشو به کرسی بشونه..........و یه تیم تشکیل بده..........نمیدونم تفاوت تیم با گروه رو میدونید یا نه...........من یه مثال میزنم.........یه گروه 1000 راسی بوفالو یه گروهن........ولی یه گروه 6 راسی کفتارها یه تیم هستن.......6 تا کفتار وارد یه گله بوفالو میشن و به یکیشون حمله میکنن همه از هر طرف هجوم میارن در حالیکه دیگر بوفالو ها نظاره میکنن تا اون 6 تا کفتار یکی از همنوعاشونو از پا در بیاره..............تفاوت کفتار ها و بوفالو ها در اینه ..........بوفالو ها میخوان کمک کنن ولی میگن مشکل خودشه چرا ما دخالت کنیم چرا شاید اون کفتار از ما برنجه و فردا منو نشونه کنه.......پس ترجیها از صحنه دور میشن
موش بزرگ یه معاون داشت........معاونی که لذت میبرد از زخم زدن و از توهین کردن..........معلوم بود که در خانواده ای بزرگ شده که زیاد درگیر بوده درش و عادت داره به اینکه چطور اختلاف بندازه و اتش دعوا رو گرم نگه داره........این معاون در روزهای عادی کارش این بود که به تاپیکای مختلف سر بزنه و از میون حرفای بقیه یه سوژه پیدا کنه تا اتش اختلاف روشن بشه..............اون از دعوا لذت میبرد و براش یه جور غذای روحی بود............نیاز داشت به درگیری..........تو خونشون هم هر روز با پدر مادرش درگیر بود..........تو دانشگاهشون هم به همین نام مشهور بود و حالا اومده بود تا به این نام اینجا مشهور بشه..........موش بزرگ این چیزا رو خوب میدونست و خیلی خوب اونو برای معاونت خودش انتخاب کرده بود........اما این معاون روزهای خوب هم داشت روزهای خوب برای اون روزهایی بود که جایی به دلیلی اختلافی بوجود اومده بود .....و اون سریعا چشماش برق میزد و با ولع خاصی خودشو میرشوند..........و بدون اینکه بدونه قضیه چیه شروع میکرد به اتش افروزی و دمیدن به اتیش دعوا........و لذت میبرد .........خوب فکر میکنید توی دعوا طرف کیو میگرفت ؟؟؟؟.............معلومه طرف اون کسی که یا خودش جز موشها بود..............یا نزدیک تر بود به خودشون..........یا حداقل حرفش غیر منطقی بود............چرا؟؟؟.......چون موشها از منطق خوشون نمیومد اونها میخواستن منطق رو خودشون تعریف کنن.........
این رویه ادامه داشت و مرد قصه ما این وضعیت رو میدید ........
ادامه شو بعدا میگم..........الان دیگه حوصله ندارم ...........