شعر نو

dara_ando

عضو جدید
دوستای عزیز ، هرکس اشعاری که دوست داره رو انجا بذاره. فقط اسم شاعر و........ را اگه دارید،فراموش نکنین. کلاً باشگاه ادبی بشه بد نیس.:)
.........................:gol:
 

dara_ando

عضو جدید
لحظه ی ديدار​
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های​
! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تيغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است

مهدی اخوان ثالث(م.امید):gol:

 

dara_ando

عضو جدید
زمستان​
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پيش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سينه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پيش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسيحای جوانمرد من​
! ای ترسای پير پيرهن چرکين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا
! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نيست ، مرگی نيست
صدایی گر شنيدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نيست
حریفا
! گوش سرما برده است این ، یادگار سيلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ ميدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا​
! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسکلتهای بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

م.امید

 

dara_ando

عضو جدید
پاسخ​
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
درین پليد دخمه ها
سياهها ، کبودها
بخارها و دودها ؟
ببين چه تيشه ميزنی
به ریشه ی جوانيت
به عمر و زندگانيت
به هستيت ، جوانيت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بيا ببين
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می کنم
که بود و کيست دشمنم ؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بيکران او
دقيقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و یادها
رفيقها و خویشها
خراشها و ریشها
سراب نوش و نيشها
فریب شاید و اگر
چو کاشهای کيشها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پيشها
دروغهای دستها
چو لافهای مستها
به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها
نویدها ، درودها​

نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پياله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها
جویدن برو تها
شرابها و دودها
سياهها ، کبودها
بيا ببين ، بيا ببين
چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را
چگونه زرد می کنم

م.امید:gol:
 

emajid16

عضو جدید
کاربر ممتاز
بردل ما نگاه خدا خنده میزند
هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سه کار خرقه پوش
پنهان زدیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار زداغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
..........
فروغ فرخزاد
 

dara_ando

عضو جدید
ميراث
پوستيني كهنه دارم من
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ
خنده دارد از نايكاني سخن گفتن ، كه من گفتم
جز پدرم آري
من نياي ديگري نشناختم هرگز
نيز او چون من سخن مي گفت
همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ

تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست

هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زاييد
در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ، بنويس
ليك هيچت غم مباد از اين
اي عموي مهربان ، تاريخ

پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
از نياكانم برايم داستان ، تاريخ
من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاي نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست

پوستيني كهنه دارم من
سالخوردي جاودان مانند
مرده ريگي داستانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند
سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون
بس پدرم از جان و دل كوشيد
تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد
او چنين مي گفت و بودش ياد
داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
كشتگاهم برگ و بر مي داد
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم

پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن بآيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
روز رحل پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خيزان
تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم

سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
اين مباد ! آن باد
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
پوستيني كهنه دارم من
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود

هاي، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من اين سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو، كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه‌ي من پاكتر باشد؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد؟
اي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار

م.امید:gol:
 

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
......

......

به زمان محتاجم تا جل پاره افکارم را............بسپارم به یک دست رفوگر .......تاکه هرچه حفره از عقده درآن کنده شده ..... وصله زند
به زمان محتاجم ........... کاین قایق پرخون ..... زورق چشمانم را بسپارم .... به دست پیر دریادل ... تاکه این زورق پرخون دراین دریای بی آرام را .... برساند بر ساحل آن زرین شهر ..... درهمان شهری که دختران گل فروش .... باگونه ایسرخ ....نه سرخ از رنگ ولعاب .... سرخ از شرمی ناب ..... به بهای گلها بوسه ازمن طلب میسازند ...... (از چرت وپرت های خودم )
 

dara_ando

عضو جدید
فریاد

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشي جانسوز.
هر طرف ميسوزد اين آتش،
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود.
من به هر سو ميدوم گريان،
در لهيب آتش پر دود؛
و زميان خنده‌هايم، تلخ،
و خروش گريه‌ام، ناشاد،
از درون خستهء سوزان،
مي كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشي بيرحم.
همچنان ميسوزد اين آتش،
نقش‌هائي را كه من بستم بخون دل،
بر سر و چشم در و ديوار،
در شب رسواي بي ساحل.
واي بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هائي را كه پروردم به دشواري.
در دهان گود گلدانها،
روزهاي سخت بيماري.
از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذيانه خنده‌هاي فتحشان بر لب،
بر من آتش بجان ناظر.
در پناه اين مشبك شب.
من بهر سو ميدوم، گريان از اين بيداد.
مي‌كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!
واي بر من، همچنان ميسوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان؛
و آنچه دارد منظر و ايوان.
من بدستان پر از تاول
اينطرف را ميكنم خاموش،
وز لهيب آن روم از هوش؛
زآن دگر سو شعله برخيزد، بگردش دود.
تا سحرگاهان، كه ميداند، كه بود من شود نابود.
خفته‌اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر؛
واي، آيا هيچ سر بر ميكنند از خواب،
مهربان همسايگانم از پي امداد؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد.
مي‌كنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

م.امید:gol:
 

dara_ando

عضو جدید
مرگ ناصری

با آوازي يكدست ،
يكدست ،
دنبالة چوبينِ بار
در قفايش
خطّي سنگين و مرتعش
بر خاك مي كشيد .
"تاج خاري بر سرش بگذارید"

و آوازِ درازِ دنبالة بار
در هذيانِ دردش
يكدست
رشته اي آتشين
مي رشت .
"شتاب كن ناصري ، شتاب كن"
از رحمي كه در جان خويش يافت
سبك شد
و چونان قويي مغرور
در زلاليِ خويشتن نگريست
"تازيانه اش بزنيد"
رشتة چرمباف
فرود آمد .
و ريسمانِ بي انتهايِ سرخ
در طولِ خويش
از گرهي بزرگ
برگذشت .
"شتاب كن ناصري ، شتاب كن"
از صف غوغاي تماشاييان
العازر ،
گام زنان راه خود گرفت
دستها
در پسِ پشت
به هم درافكنده ،
و جانش را از آزارِ گرانِ ديني گزنده
آزاد يافت :
"مگر خود نمي خواست ، ورنه مي توانست"
آسمان كوتاه
به سنگيني
بر آوازِ روي در خاموشيِ رحم
فرو افتاد .
سوگواران ، به خاك پشته برشدند
و خورشيد و ماه
به هم
برآمد .
احمد شاملو ا. بامداد:gol:



واژه نامه :
ناصری : اهل ناصریه - منظور عیسی (ع) می باشد.


العازر : نام مردي است که عيسي (ع ) او را بعد از مرگ زنده کرد. (منتهي الارب ) آنندراج:
عازر ثاني منم يافته از وي حيات
عيسي دلها وي است داده تنم را شفا.
خاقاني​
 

dara_ando

عضو جدید
سرودِ ابراهيم در آتش:gol:



...
چه مردي! چه مردي!
که مي گفت
قلب را شايسته تر آن
که به هفت شمشير عشق
در خون نشيند
و گلو را بايسته تر آن
که زيباترين نام ها را
بگويد.
و شيرآهن کوه مردي از اين گونه عاشق
ميدان خونين سرنوشت
به پاشنه ي آشيل
درنوشت

دريغا شيرآهن کوه مردا
که تو بودي،
و کوه وار
پيش از آن که به خاک افتي
نستوه و استوار
مُرده بودي.
اما نه خدا و نه شيطان -
سرنوشت تو را
بُتي رقم زد
که ديگران
مي پرستيدند.
بُتي که
ديگران اش
مي پرستيدند.​
١٣۵٢ احمد شاملو

واِِژه نامه :
شیرآهن کوه مرد = شیرمردی چون کوه آهن

آشیل = قهرمان افسانه ای یونان که فقط از ناحیه ی پاشنه ی پا آسیب پذیر بود.
درنوشت = درنوردید - پیمود
 

dara_ando

عضو جدید
«چرخ چاه»

آويخته ؛ به زمزمه ، هم چرخ و ريسمان‏
از ژرف چاه، سطل به بالاست در سفر

تا مى‏رسد به روشنى روز و آفتاب‏
وارونه مى‏شود به بن چاه سرد و تر
تاريخ سطل تجربه‏اى تلخ و تيره است:
تا آستان روشنى روز آمدن‏
پيمودن آن مسافت دشوار، با اميد
وآنگه دوباره در دل ظلمت رها شدن




دکتر شفيعى كدكنى:gol:
 

dara_ando

عضو جدید
قاصدک


قاصدک! هان ، چه خبر آوردی؟
از کجا ، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، امّا ، امّا
گردِ بام و درِ من
بی ثمر می گردی.

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری ـ باری،
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ،
برو آنجا که ترا منتظرند .
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطنِ خویش غریب،
قاصدِ تجربه های همه تلخ،
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.

قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟آی...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی ، جایی؟

در اجاقی ـ طمع شعله نمی بندم ـ خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .



مهدی اخوان ثالث (م . امید):gol:
 

dara_ando

عضو جدید
شاتقي، زندانيِ دختر عمو طاووس



... عامي، اما خاصه‌خوانِ دفتر ايام
اُمي، اما تلخ و شيرينِ تجارب را
- مثل رند و هفت خطِ جام -
خواتده از دون و وَرايِ خويش ...
- « زندگي با ماجراهاي فراوانش،
ظاهري دارد بسانِ بيشه‌اي بُغرنج و در هم باف
ماجراها گونه‌گون و رنگ‌وارنگ است؛
چيست اما ساده‌تر از اين، كه در باطن
تار و پودِ هيچي و پوچي هم‌آهنگ است؟

ماجراي زندگي آيا
جز مشقتهاي شوقي توأمان با زجر،
اختيارش همعنان با جبر،
بسترش بر بُعد فرّار و مه‌ آلود زمان لغزان،
در فضاي كشف پوچِ ماجراها، چيست؟
من بگويم، يا تو مي‌گويي
هيچ جز اين نيست؟»
تو بگويي يا نگويي، نشنود او جز صداي خويش.
«ماجراها» گويد، اما نقشِ هر كس را
مي نگارد، يا مي انگارد،
بيشتر با طرح و رنگ ماجراي خويش
شاتقي، زندانيِ دختر عمو طاووس
فيلسوفي كوچك است و حرفها دارد براي خويش

عامي، اما خاصه‌خوانِ دفتر ايام
اُمي، اما تلخ و شيرينِ تجارب را
- مثل رند و هفت خطِ جام -
خواتده از دون و وَرايِ خويش .
آن كه گر خواهد، تواند كرد
وقتِ خاك‌آلود و تلخ همنشينش را
به زلالي همچو لبخند صفايِ خويش.
گاه اگر بگذاردش غمهاي اين عالم
عالمي دارد براي همنشين و آشناي خويش.
- «هي فلاني!»
[ او هميشه هر كسي را با همين يك «نام» مي‌خواند
اسم و رسم ديگران سهل است، او شايد
غالباً نامِ خودش را هم نمي‌داند.

عصر بود و در حياطِ كوچكِ پاييز،
در زندان،
راه مي‌رفتيم؛
جند تن زندانِ با خستگي همگام.




اينك آن غمگينِ بي‌آزار،
شاتقي، زنداني دختر عمو طاووس،
داشت با لبخند ِ مجروحي كه اغلب بر لبانش بود،
و خطوطِ چهره‌اش را، گاه
چون نگه جزم و جري مي‌كرد؛
ماجرا مي‌گفت و با ما راه مي‌پيمود.
عصر خشكي بود، از يك روز آباني.
بي‌صدا و از نظر پنهان،
لحظه‌ها، مثل صفِ مورانِ خواب‌آلود،
با هميشه همعنان مي‌رفت؛ وز هر گام،
سكه مي‌زد «دير شد» بر پولكِ هر «زود»
راه مي‌رفتيم و با هر گامِ ما يك لحظه مي‌پژمرد.
من خطِ زنجير هستي خواره موران را،
اين چنين احساس مي‌كردم كه با ترتيب
در صفِ نوبت يكايك خوابشان مي‌برد
و به نوبت هر يكي، تا پاي بيرون مي‌نهاد از صف،
جون جرقه مي‌پريد از خواب و مي‌افسرد.
راست پنداري
هستي و ناچيزي ما بود؛
كه بدين‌گونه،
بودِ همسان داشت با نابود.
و بدينسان تنگتر مي‌شد و در آن
باختر چون تونِ سردي مي‌شد و در آن
آتشِ دل‌مرده مي‌افسرد، دوداندود.
و بدينسان خوب مي‌شد ديد در سيماي هر سكه،
و نگاهِ آفِل و غمگين ِ هر لحظه،
اين كه چيزي در فضا مي‌كاست؛
وين كه چيزي داشت مي‌افزود.
داشت مي‌رفت آتش خورشيد؛
داشت مي‌آمد شبِ چون دود.

باز مي‌رفتيم و مي‌كرديم
رفته تا انجام را، آغاز.
و دگر ره باز و ديگر بار،
باز ... و باز ... و باز.


مهدی اخوان ثالث:gol:
 

Similar threads

بالا