داستانی ازیک دوستی

عیدی امین

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاهی میخواست به نبردی طولانی بره ازدوستش خواست تا مواظب همسرش باشه دوستش گفت قبل از رفتنت بیا جعبه ای روازمن بگیر ولی به دوستیمون قسمت میدم تابرنگشتی اون رو بازنکنی . سالها گذشت همسرشاه بارهاخواست با دوست شوهرش باشه ولی اون همیشه امتناع میکرد . شاه برگشت وهمسرش ازترس رسوایی گفت دوستت بارها خواسته درنبودتو به من تعرض کنه شاه دستورداد شبانه درهمون خانه دوستش گردنش روبزنن . روزبعدش به یاد جعبه افتاد وقتی اون رو بازکرد دید دوستش مردانگی خود ش روقطع کرده بوده ودر جعبه گذاشته بوده ...:eek:
 

Similar threads

بالا