شعر نو

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...
همه میدانند
همه میدانند
که من وتو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم

همه میترسند
همه میترسند
اما من و تو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
ونترسیدیم
...
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
...
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون میدوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها میخواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
ومهربانی را
نثار من میکرد
...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم


تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگرخاطرت با رفتنم آسوده است

من میروم




احسان ضامني
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دوست دارم بروم سر به سرم نگذاريد
گريه ام را به حساب سفرم نگذاريد
دوست دارم كه به پابوسى باران بروم
آسمان گفته كه پا روى پرم نگذاريد
اين قدر آينه ها را به رخ من نكشيد
اين قدر داغ جنون بر جگرم نگذاريد
آخرين حرف من اين است، زمينى نشويد
فقط از حال زمين بى خبرم نگذاريد...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد



خودشکن

این مرد خودپرست ،
این دیو، این رها شده از بند ،
مست مست .
استاده روبه روی من و خیره در منست.
گفتم به خویشتن،
ایا توانِ رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او
ناگهان دریغ
ایینه تمام قدِ رو به رو شکست .

**حمید مصدّق **
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
توکیستی که من از موج هرتبسم تو
مثال قایق سرگشته روی گردابم
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه
تو دوردست امیدی و پای من خستست
چراغ چشم تو سبز است و راه من بستست
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
چه آرزوی محالیست زیستن با تو
مرا همی بگذارند یک سخن با تو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر می‌کشیدم
و لا‌به‌لای ابرها پرواز می‌کردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می‌زد
آن‌گاه با خمیازه‌ای ناباورانه
بر شانه‌های خسته‌ام دستی کشیدم
بر شانه‌هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می‌کردم!


قيصر امين پور
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی !
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
از تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پاک باز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست

(حمید مصدق)
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
هستی نبود سزای کس غیر خدا

او هستی محض و ما سوا هست نما

در هستی ما شروط هستی نایاب

در هستی حق کمال هستی پیدا

ای انکه خدای خویش خوانیم تو را

طاعت به سزا کجا توانیم تو را

گویند خدای را به حاجات بخوان

حاضرتر از آنی که بخوانیم تو را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حتی در آسمان تیره و ابری هم
می توان ستاره پیدا کرد .
حتی از دریای خروشان وطوفانی هم
می شود ماهی گرفت.
اگر آب نیست وآفتاب بی رمق است ،
میتوان حتی گل ودرخت را در حافظه کاشت
و برگ و بارشان را به تماشا گذاشت .
تنها باید به چشمهایمان بیاموزیم
که زیباییها را جستجو کنند،
به گوشهایمان یاد بدهیم
که زمزمه های مهربانی را بشنوند،
به قلبهایمان هشدار دهیم
که جز برای محبت وعشق نتپند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با انفجار طلبه رنگينت اي بهار
وقتي که نقش مي زني و پيش مي روي
از دره ها به سينه کش دشت و کوهسار
وقتي گل از گلت به چمن باز مي شود
زير شکوه نوري باران ريز بار
وقتي که رقص سبز تو در بازوان باد
طرح هزار منحني نو مي افکند
بر شبي کشتزار
ياد آر آن زمرد دلتنگ
آن نازنين گياه
آن ساق سبز خشم شده بر خويش زير سنگ
آن را که برنيامده پژمرد
آن را که باد برگ و برش برد ياد آر اي بهار ... :gol::gol:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغان صحرا خوب می دانند
گلهای زندان را صفایی نیست
اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند
این بستگان آهن و خو کرده با دیوار
بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی
با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان خرسند
هرگز نمی دانند
کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست

 

won-a-pa-lei

عضو جدید
خوابهايم را تو خواهی ديد


از امشب
خوابهايم برای تو
از اين پس
باچشم های باز می خوابم
از اينجا به بعد
چشم هايم از تا غروب نگاههای آشنا می ايد
و می رود که بيايد از طلوع چشم هايی که نديدم
از اينجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی ديد
از اينجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدوه هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خيره می شود
از اينجا به بعد
دنيا زير قدم هايم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنيامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهايم را خواهی ديد



هیوا مسیح
 

won-a-pa-lei

عضو جدید
میخواهم تورا بکشم
اما
چاقو را در سینه خودم فرو می کنم
تو کشته خواهی شد یا من؟
 

mrsadi677

عضو جدید
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه موهومی بود
این دایره کبود، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
...عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود

در سینه هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
 

mrsadi677

عضو جدید
اگر عشق نبود به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم ؟
کدامین لحظه نایاب را اندیشه می کردیم ؟
و چگونه عبور روزها را تاب می آوردیم ؟
 

mrsadi677

عضو جدید
ساكت‌ و ساده‌ و سبك‌ بود؛ قاصدكی‌ كه‌ داشت‌ می‌رفت.

فرشته‌ای‌ به‌ او رسید و چیزی‌ گفت.

قاصدك‌ بی‌تاب‌ شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.

قاصدك‌ رو به‌ فرشته‌ كرد و گفت: اما شانه‌های‌ من‌ ظریف‌ است.

زیر بار این‌ خبر می‌شكند.

من‌ نازك‌تر از آنم‌ كه‌ پیامی‌ این‌ چنین‌ بزرگ‌ را با خود ببرم.
فرشته‌ گفت: درست‌ است، آن‌ چه‌ تو باید بر دوش‌ بكشی‌ ناممكن‌ است‌ و سنگین؛ حتی‌ برای‌ كوه. اما تو می‌توانی، زیرا قرار است‌ بی‌قرار باشی.

فرشته‌ گفت: فراموش‌ نكن. نام‌ تو قاصدك‌ است‌ و هر قاصدكی‌ یك‌ پیامبر.
آن‌ وقت‌ فرشته‌ خبر را به‌ قاصدك‌ داد و رفت‌ و قاصدك‌ ماند و خبری‌ دشوار كه‌ بوی‌ ازل‌ و ابد می‌داد.

حالا هزاران‌ سال‌ است‌ كه‌ قاصدك می‌رود،

می‌چرخد و می‌رود،

می‌رقصد و می‌رود و همه‌ می‌دانند كه‌ او با خود خبری‌ داد.
دیروز قاصدكی‌ به‌ حوالی‌ پنجره‌ات‌ آمده‌ بود.

خبری‌ آورده‌ بود و تو یادت‌ رفته‌ بود كه‌ هر قاصدكی‌ یك‌ پیامبر است.

پنجره‌ بسته‌ بود، تو نشنیدی‌ و او رد شد.
اما اگر باز هم‌ قاصدكی‌ را دیدی، دیگر نگذار كه‌ بی‌خبر بگذارد و برود.

از او بپرس‌ چه‌ بود آن‌ خبری‌ كه‌ روزی‌ فرشته‌ای‌ به‌ او گفت‌ و او این‌ همه‌ بی‌قرار شد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
درشبستانم کسی
شعرفردارانخواند

هیچ کس درکوچه ی دلواپسی
بامن نماند
هیچ آوایی مرا
ازدیارشوم تنهایی
به شب سبزرویاه
نراند
هیچ کس تنهایم را
پرنکرد
هیچ فردایی به رنگ
روشن فردانبود
هیچ رویای مراباخودنبرد
مرگ هم مهرفراموشی
به جان من سپرد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
امید آمدن شیر مرد میدان ماند
اگر چه بر لب من از سیاهی مظلم
و پایداری شب
ناله هست و شیون هست
امید رستن از این تیرگی جانفرسا
هنوز با من هست
امید
آه امید
کدام ساعت سعدی
سپیده سحری آن صعود صبح سخی را
به چشم غوطه ورم در سرشک خواهم دید؟

 

ELLY775

عضو جدید
آرام
آن تن لش را تكان مي دهد
و از رختخوابي كه بوي تند خواب هاي نفرين شده اش
مشام را مي آزارد، كنده مي شود.
از كوچه كه مي گذرد
بوي گند اسكناس و اختلاس
رد عبورش را نشان مي دهد.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
هرکه دلارام ديد از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در اين دام رفت

گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]اگر دنياي ما دنياي سنگ است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است[/FONT]



[FONT=times new roman, times, serif]اگر دنياي ما دنياي درد است[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]بدان عاشق شدن از بحررنج است[/FONT]




[FONT=times new roman, times, serif]اگر عاشق شدن پس يک گناه است[/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]دل عاشق شکستن صد گناه است
[/FONT]​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمي داني چه شبهايي سحر کردم
بي آنکه يکدم مهربان باشند با هم پلکهاي من
در خلوت خواب گوارايي
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل
از روشنا گلگشت رؤيايي
در خوابهاي من
اين آبهاي اهلي وحشت
تا چشم بيند کاروان هول و هذيان ست
اين کيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن
با زخمه هاي دم به دم کاه نفسهايش
افسانه هاي نوبت خود را
در ساز اين ميرنده تن غمناک مي نالد
وين کيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون
سرشار و سير از لاشه ي مدفون
بي اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک مي مالد
آنگه دو دست مرده ي پي کرده از آرنج
از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي
من مي گريزم سوي درهايي که مي بينم
بازست ، اما پنجه اي خونين که پيدا نيست
از کيست
تا مي رسم در را برويم کيپ مي بندد
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آمد
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون

فروغم :love:
 

Similar threads

بالا