نگرانی....(داستان کوتاه)

Soofia

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند وقتی بود احساس میکردم شنوایی همسرم دچار مشکل شده,نگرانش بودم..تصمیم گرفتم او را پیش پزشک ببرم, یکبار دیگر امتحان کردم تا مطمئن شوم....
من در اتاق نشیمن بودم و او در اشپزخانه مشغول پخت غذا...با صدای آرام گفتم :عزیزم امشب شام چی داریم؟ جوابی نشنیدم...کمی بلندتر پرسیدم:عزیزم امشب شام چی داریییییییم؟؟ باز هم جواب نداد! کمی به آشپزخانه نزدیک شدم و دوباره پرسیدم اما جوابی نشنیدم! به نظر میرسید شنوایی اش ضعیف تر شده....واقعا" نگرانش بودم...
کنار در آشپزخانه رسیدم و برای بار چهارم سوالم را تکرار کردم,همسرم با عصبانیت گفت:استیک مرغ! دفعه چهارمه که می پرسی!!
 

mourinho

عضو جدید
جواب

جواب

خواهر من اثرات عشق
که گریبان گیرش شده
هر چه بیشتر میاندیشم،
بیشتر به این نتیجه میرسم
که هیچ چیز هنرمندانه تر از عشقورزی به یکدیگر نیست.
 

mr1991

عضو جدید
يه چيزي بگم
.
.
.
.
.
.
.
.
خودت كه ميدوني چي ميخوام بگم !
.
.
.
.
.
.
.
تكراري بود ولي بامزه بود !!!
 

Similar threads

بالا