بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]زنده یاد احمد شاملو[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کیستی که من اینگونه به اعتماد [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]نام خود را[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]با تو می گویم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]نان شادی ام را با تو قسمت می کنم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به کنارت می نشینم و[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کیستی که من این گونه به جد[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم![/FONT]
 

amir ut

عضو جدید
درخت با جنگل سخن مي‌گويد

علف با صحرا

ستاره با كهكشان و من با تو

سخن مي‌گويم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ريشه‌هاي تو را دريافته‌ام

و با لبانت براي همه لبها سخن گفته‌ام

و دستانت با دستهاي من آشناست

در خلوت روشن با تو گريسته‌ام

براي خاطر زندگان ....
 

پیوست ها

  • ahmad-shamlou.jpg
    ahmad-shamlou.jpg
    39.7 کیلوبایت · بازدیدها: 0

alenkarl

عضو جدید
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارق از این ماجراست
***********​
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند نماند جز غرابی​
******************
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر آن کس که به زندان عشق دربند است
*****************​
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::heart::warn:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم
چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما ، جدا دوست دارم
دلم را كسی جز تو كی می شناسد
ترا ای بدرد آشنا ، دوست دارم
چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا ، دوست دارم
بلای وجودی ، مرا مبتلا كن
ز هستی گذشتم ، بلا دوست دارم
مگیر از سرم سایه شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم
بشبهای تاریك و تلخ جدایی
خیال ترا چون دعا دوست دارم
قسم بر دوچشمان غم ریز مستت
ترا من بقدر خدا دوست دارم




هما میر افشار
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می ماند

اخوان ثالث
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز

گفتا ز خوبرويان اين کار کمتر آيد

گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه ديگر آيد

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد

گفتم خوشا هوايی کز باد صبح خيزد

گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آيد

گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآيد

گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست میکند
بهترازشراب
بهترازتمام شعرهای ناب
نام تواگرچه بهترین سرود زندگیست من تورا به خلوت خدایی خیال خویش
((بهترین بهترین من)) خطاب میکنم
...بهترین بهترین من


فریدون مشیری
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاوان نخواستن هایم را سخت پس می دهم!!!
دارم تاوان آن گم کردن خودم در تو را پس می دهم...
خودم را در تو گم کردم و تو مرا در پس نبودن هایم جا گذاشتی!
نگو پی من می گردی... بهانه است!
پیدایم نمی کنی!
چیزی نمانده جز خیالی دور... نشانی ها همه درست،
اما...!!!
نشان دلتنگی هایم را گم کرده ای
عزیزم! نشان دلواپسی هایم را!
من که به پروانه شدن نمی رسم...
پس حرمت فاصله ها را کم نکن...
به صبوری دعوتم نکن!
دلم را به تمنای ماندن ببخش
مهربانم! دلم گواهی باران می دهد...
عزیزم! من دارم تاوان نخواستن هایم را سخت پس می دهم...!!!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور ؛ تنگ غروب ؛ سه تا پری نشسته بود
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
گیسوشون قد کمون ؛ رنگ شبق
از کمون بلندترک
از شبق مشکی ترک
روبروشون تو افق ؛ شهر غلامای اسیر
پشت سر ؛ سرد و سیاه ؛ قلعه افسانه پیر
از افق ؛ جرینگ ؛ جرینگ ؛ صدای زنجیر می یومد
پشت سر از توی برج ناله شبگیر میومد .

پریا گشنتونه
پریا تشنتونه
پریا خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین؟
چیه این های های تون؟
گریه تون وای وای تون؟
پریا هیچی نگفتن ؛ زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا .



شاملو
 

panjere

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه زیبایی

همه زیبایی

دریا - سهراب سپهری
:gol::gol::gol::gol:

قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اکبر اکسير

اکبر اکسير

[FONT=times new roman,times,serif]صفر را بستند[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]که ما به بیرون زنگ نزنیم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از شما چه پنهان[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ما از درون زنگ زدیم ![/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قيصر امين پور

قيصر امين پور

پيش بيا! پيش بيا! پيش تر!
تا كه بگويم غم دل بيش تر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
اي تو به من از خود من خويش تر
دوست تر از آنكه بگويم چقدر
بيشتر از بيشتر از بيش تر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درويش تر
هيچ نريزد بجز از نام تو
بر رگ من گر بزني نيشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافيه انديش تر
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترا قسم بحقیقت ، ترا قسم بوفا
ترا قسم بمحبت ، ترا قسم بصفا
ترا بمیكده ها و ترا بمستی می
ترا بزمزمه ی جویبار و ناله نی
ترا بچشم سیاهی كه مستی آموزد
ترا بآتش آهی كه خانمان سوزد
ترا قسم بدل و آرزو ، برسوایی
ترا بشعله عشق و ترا بشیدایی
ترا قسم بحریم مقدس مستی
ترا بشور جوانی ، ترا باین هستی
ترا بگردش چشمی كه گفتگو دارد
ترا بسینه تنگی كه آرزو دارد
ترا بقصه لیلا و غصه مجنون
ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
ترا بمریم خاموش و سوسن غمگین
ترا بحسرت فرهاد و ناله شیرین
ترا بشمع شب افروز جمع سر مستان
ترا بقطره اشك چكیده در هجران
ترا قسم به غم عشق و آشناییها
دل چو شیشه من مشكن از جداییها



هما میر افشار
 

amir ut

عضو جدید
باشد که روزگار ظلم نیز به سر آید
و آفتاب بر آید
و حقیقت در چهره ی مردم بدرخشد
و عشق آن سپیده دمی گردد که به سوی آن گام بر می داریم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز و شب در حسرت آن بی نشان سر می شود
هر چه می جویم نشان اش ، بی نشان تر می شود
روی شهر آشوب مه را گر بپوشانی چو ابر
آسمان شب نشینان کی مکدر می شود
 

ghisoo_tala

عضو جدید
در سکوت مبهمی هر چیز زیبا می شود / کم کم آن حس لطیف آن شور می آید به جوش / ناگهان یک ناگهان دنیا شکوفا می شود / بعد از این ای نبض توفان! ای بلوغ دلنشین! / بی شک این دل یا نه مرداب دریا می شود / زیر چتر دست های مهربانت آسمان / سایه سار بی کرانی از تماشا می شود / قحط عشق است ای دل اما صبر کن آرام باش! / روزی آخر سفره ی ایمان محیا می شود:gol:
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نوبت من شده بود

كه معلم پرسيد

صرف كن رفتن را

و شروع كردم من

رفتم ، رفتي ، رفت . . .

و سكوتي سرسخت

همه جا را پر كرد

سردی احساسش

فاصله را رو كرد

آري رفت و رفت

و من اكنون تنها

مانده ام در اينجا

شادي ام غارت شد

من شكستم در خود

سهم من غربت شد

من دچارش بودم

بغض يك عادت شد

خاطرات سبزش

روي قلبم حك شد

رفت و در شكوه شب

با خدا تنها شد

و حضورش در من

آسماني تر شد

اشك من جاري شد

صرف فعل رفتن

بين غم ها گم شد

و معلم آرام

روي دفترم نوشت:

تلخ ترين فعل جهان است رفتن...!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلتنگ توام.
تا شادمانه مرا ببینند
شاخه‌ها
به شکل نام تو سبز می‌شوند،
پرنده کوچکی که نمی‌دانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم می‌ریزد،
آفتاب
به شکل پروانه‌ای از مس
گرد صدایم
بال می‌زند،
و می‌دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توام
شعر می‌نویسم
و واژه‌هایم را کنار می زنم
که تو را ببینم ...

شمس لنگرودی

 

lucky.n

عضو جدید
بر درت می آمدم هر شب مرا وا می زدی
گفتمت نامهربانی دم زحاشا میزدی
دیدمت یک شب به دریا خیره بودی تا سحر
کاش دریای تو بودم دل به دریا میزدی
 

helen1

عضو جدید
اینم کاملش

اینم کاملش

اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را توبده
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش......



فریدون مشیری


خیلی جاهاشو یادم رفته . به بزرگی خخودتون ببخشین

همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکو بم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي کرانه ما خنده گلي در خواب دست پارو زن ما را بسته است
در پي صبحي بي خورشيديم با هجوم گل ها چه کنيم ؟
جوياي شبانه نابيم با شبيخون روزن ها چه کنيم
آن سوي باغ دست ما به ميوه بالا نرسيد
وزيديم و دريچه به آيينه گشود
به درون شديم و شبستان ما را نشناخت
به خاک افتاديم و چهره ما نقش او به زمين نهاد
تاريکي محراب آکنده ماست
سقف از ما لبريز ديوار از ما ايوان از ما
از لبخند تا سردي سنگ خاموشي غم
از کودکي ما تااين نسيم شکوفه باران فريب
برگرديم که ميان ما و گلبرگ گرداب شکفتن است
موج برون به صخره ما نمي رسد
ما جدا افتاده ايم و ستارههمدردي از شب هستي سر مي زند
ما مي رويم و آيا در پي ما يادي از درها خواهد گذشت؟
ما مي گذريم و آيا غمي بر جاي ما در سايه ها خواهد نشست ؟
برويم از سايه ني شايد جايي ساقه آخرين گل برتر را در سبد ما افکند
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
و من پنداشتم
او مرا خواهد برد
به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان
به همان خانه ی بی رنگ و ریا
و همان لحظه که بی تاب شوم
او مرا خواهد برد
به همان سادگی رفتن باد
او مرا برد
ولی برد ز یاد
رسول اقازاده
 

amir ut

عضو جدید
قاصدك

قاصدك

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب

قاصدك ! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند




مهدي اخوان ثالث
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا