arash2020
عضو جدید
حالا پسرک زیر نور ملایم قرمزرنگی که در تاریک نیمهشب از داخل راهرو تیغه زده بود روی تخت و امتداد داشت تا چشمان بستهی دخترک٬ خیره شده بود به لبهایی که میطلبیدند و خواب بودند و خاموش و ولی میطلبیدند. قول داده بود بخوابد. همان اول شب که دخترک گونهاش را بوسید و در قرمز ملایم راهرو رفت و محو شد٬ قول داده بود؛ آسانترین قولی که میشد داد. معلوم است وقتی چهار شب متوالی نخوابیده باشی٬ قول دادن این که سرت را بگذاری و لحاف را بکشی روی خودت و بخوابی میشود آسانترین قول دنیا. پسرک از ان آدمها بود که چهار شب متوالی خوابیدنشان بی خوابی و بدخوابی بوده است. این جور پسرکان قول که بدهند، قول مردانه است. آدمها هم که دو نوعند؛ یا پسرکند که قول میدهند و یا دخترکند که قول میگیرند. پسرکها باید قولشان را نشکنند تا به چشم دخترکان مرد بیایند. مثلن من پسرک هفتاد و اندی سالهای را میشناسم که پسرک ماند از وقتی قول نمردنش را شکست و پارسال دخترش را که من باشم تنها گذاشت. پدرم مرد ولی پسرک میتوانست مرد باشد.
پسرک خوابش برده بود انگار. چند دقیقه طول کشید فقط. بهتر است بگوییم چشمانش گرم شده بود و داشت آرام آرام به قولش وفادار میماند. دخترک هم محو شده بود توی راهرو و پیاده رفته بود تا پیچ اتاقی که یک تخت یک نفره دارد و میشود ولو شد رویش و تا خود صبح بالش را گاز گرفت و گریه کرد و ولو نشده بود و گریه نکرده بود و پیچیده بود سمت راست ٬سمت آشپزخانه٬ که میشد چای گذاشت دم بکشد و خورد و در رو به آن ساختمان هزار طبقه را گشود و آسمان را نگاه کرد و باران را شنید و آرام اشک ریخت تا بخار چای بیامیزد با اشکهای غلتان که بشود زد زیرش و صدای بارش باران هم نگذارد صدای بارش اشک بیاید و چای دم نکرده بود و در را نگشوده بود و باز پیچیده بود سمت چپ که ورودی آنجا ست و میتوان از در ورودی خارج هم شد و رفت با آسانسور پایین و نشست کنار آن کاجهای کوچک زیبای حیاط که همسایهها حاضرند به خاطرشان شارژ را به موقع بدهند و باران خورد و حتی اشک هم نریخت و از سرایدار که هم خیلی آدم خوبی ست و هم خیلی آدم خوب فضولی ست نترسید و از در خارج نشد و سرایدار را ندید و ٬سمت راست٬ دستگیرهی در را پایین داد و رفت توی دستشویی -بدترین جایی که میشد رفت- و ایستاد روبهروی آینه و خسته از آن همه راه که میشد رفت و نرفته بود٬ خود را به خشم نگاه کرد و بعد دلش سوخت از این که کسی دارد چنان خشمگین نگاهش میکند و امانش برید و هقهقش گرفت.
پسرک خواب دید که صدای گریه میآید و بلند شد و رفت دنبال کتاب تعبیر خواب گشت و احساس کرد چیزی دارد میشکند که نمیدانست یک قول ساده است یا چیزی به بزرگی مردانهگی. بلند شد و رفت توی قرمز راهرو و کسی تو تخت نبود که محو شدنش را تماشا کند و رفت تا پشت دری که صدای گریه میآمد و این پا و آن پا کرد که در بزند و در که باز شد٬دخترک را در آغوش بگیرد و چشمان دخترک را بگذارد روی شانههایش تا خیسش را در گرمای تنش ببلعد و زیاد این پا و آن پا کرد و در نزد و رفت نشست توی آشپزخانه و راه نرفتهی دخترک را از پشت در رو به ساختمان هزار طبقه نگاه کرد و دلش طاقت نیاورد و رفت پشت دری که صدای گریه میآمد از آن ورش و مشتش را گذاشت روی در و این پا و آن پا کرد که بگذارد دخترک بفهمد قولش را شکسته است و زیاد این پا و آن پا کرد و مشتش را همانطور آرام که گذاشته بود٬ آرام برداشت و برگشت و رفت توی اتاقی که یک تخت داشت ٬یکنفره٬ و ولو شد روی تخت و بالش را گاز زد و چشمانش خیس شد و صدای هقهق ننشست و پسرک برخاست و رفت تا دری که مرز اشکهای دخترک بود و مصمم خواست در بزند و بعضی وقتها پسرکان آنقدرها که به نظر میآید مصمم نیستند؛ نه در نگاه داشتن یک قول و نه در شکستنش. پسرک راههای رفته را بازگشت و دراز کشید توی تخت و چشمانش گرم نشد و ولی خودش را تا میتوانست به خواب زد.
حالا پسرک زیر نور ملایم قرمزرنگی که در تاریک نیمهشب از داخل راهرو تیغه زده بود روی تخت و امتداد داشت تا چشمان بستهی دخترک٬ خیره شده بود به لبهایی که میطلبیدند و خواب بودند و خاموش و ولی میطلبیدند. دخترک پیش از آن که بخرامد زیر لحاف رد اشک را از صورتش شسته بود. لابد فکر کرده بود اشکهایش که جا مانده باشند زیر چشم٬ رد رود تردید خواهند بود به چشم پسرک. پسرک حالا چشم دوخته بود به لبهایی که میدرخشیدند زیر نوری که ٬خوشبختتر از او٬ بر اندام دخترک لمیده بود. یادش آمد از اول شب یکبند قولش را شکسته است. این پا و آن پا کرد. باز هم این پا و آن پا کرد. برنگشت. نور را به کناری هل داد و آرام لبش را گذاشت روی لبی که قبلتر حضرت نور ،خودخواهانه، در برش گرفته بود. پسرک دزدکی بوسید و لب بر داشت. دخترک چشم باز کرد و لبخندی زد و دوباره خوابید. فردا که دخترک بیدار میشد و میپرسید “تو مگر دیشب نخوابیده بودی؟!”٬ پسرک جواب میداد ”خوابیده بودم!”. بعد دخترک فکر میکرد که پس همهاش یک خواب ساده بود. پسرک فکر میکرد که همهاش یک شکستن سادهی قول بود. دخترکی که من باشم هم لابد توی دلش میگفت “آخر پسرک٬ کاش مرد نبودی! یا دستکم کاش این جمله سر زبانها نیافتاده بود که مرد است و قولش!”.
پسرک خوابش برده بود انگار. چند دقیقه طول کشید فقط. بهتر است بگوییم چشمانش گرم شده بود و داشت آرام آرام به قولش وفادار میماند. دخترک هم محو شده بود توی راهرو و پیاده رفته بود تا پیچ اتاقی که یک تخت یک نفره دارد و میشود ولو شد رویش و تا خود صبح بالش را گاز گرفت و گریه کرد و ولو نشده بود و گریه نکرده بود و پیچیده بود سمت راست ٬سمت آشپزخانه٬ که میشد چای گذاشت دم بکشد و خورد و در رو به آن ساختمان هزار طبقه را گشود و آسمان را نگاه کرد و باران را شنید و آرام اشک ریخت تا بخار چای بیامیزد با اشکهای غلتان که بشود زد زیرش و صدای بارش باران هم نگذارد صدای بارش اشک بیاید و چای دم نکرده بود و در را نگشوده بود و باز پیچیده بود سمت چپ که ورودی آنجا ست و میتوان از در ورودی خارج هم شد و رفت با آسانسور پایین و نشست کنار آن کاجهای کوچک زیبای حیاط که همسایهها حاضرند به خاطرشان شارژ را به موقع بدهند و باران خورد و حتی اشک هم نریخت و از سرایدار که هم خیلی آدم خوبی ست و هم خیلی آدم خوب فضولی ست نترسید و از در خارج نشد و سرایدار را ندید و ٬سمت راست٬ دستگیرهی در را پایین داد و رفت توی دستشویی -بدترین جایی که میشد رفت- و ایستاد روبهروی آینه و خسته از آن همه راه که میشد رفت و نرفته بود٬ خود را به خشم نگاه کرد و بعد دلش سوخت از این که کسی دارد چنان خشمگین نگاهش میکند و امانش برید و هقهقش گرفت.
پسرک خواب دید که صدای گریه میآید و بلند شد و رفت دنبال کتاب تعبیر خواب گشت و احساس کرد چیزی دارد میشکند که نمیدانست یک قول ساده است یا چیزی به بزرگی مردانهگی. بلند شد و رفت توی قرمز راهرو و کسی تو تخت نبود که محو شدنش را تماشا کند و رفت تا پشت دری که صدای گریه میآمد و این پا و آن پا کرد که در بزند و در که باز شد٬دخترک را در آغوش بگیرد و چشمان دخترک را بگذارد روی شانههایش تا خیسش را در گرمای تنش ببلعد و زیاد این پا و آن پا کرد و در نزد و رفت نشست توی آشپزخانه و راه نرفتهی دخترک را از پشت در رو به ساختمان هزار طبقه نگاه کرد و دلش طاقت نیاورد و رفت پشت دری که صدای گریه میآمد از آن ورش و مشتش را گذاشت روی در و این پا و آن پا کرد که بگذارد دخترک بفهمد قولش را شکسته است و زیاد این پا و آن پا کرد و مشتش را همانطور آرام که گذاشته بود٬ آرام برداشت و برگشت و رفت توی اتاقی که یک تخت داشت ٬یکنفره٬ و ولو شد روی تخت و بالش را گاز زد و چشمانش خیس شد و صدای هقهق ننشست و پسرک برخاست و رفت تا دری که مرز اشکهای دخترک بود و مصمم خواست در بزند و بعضی وقتها پسرکان آنقدرها که به نظر میآید مصمم نیستند؛ نه در نگاه داشتن یک قول و نه در شکستنش. پسرک راههای رفته را بازگشت و دراز کشید توی تخت و چشمانش گرم نشد و ولی خودش را تا میتوانست به خواب زد.
حالا پسرک زیر نور ملایم قرمزرنگی که در تاریک نیمهشب از داخل راهرو تیغه زده بود روی تخت و امتداد داشت تا چشمان بستهی دخترک٬ خیره شده بود به لبهایی که میطلبیدند و خواب بودند و خاموش و ولی میطلبیدند. دخترک پیش از آن که بخرامد زیر لحاف رد اشک را از صورتش شسته بود. لابد فکر کرده بود اشکهایش که جا مانده باشند زیر چشم٬ رد رود تردید خواهند بود به چشم پسرک. پسرک حالا چشم دوخته بود به لبهایی که میدرخشیدند زیر نوری که ٬خوشبختتر از او٬ بر اندام دخترک لمیده بود. یادش آمد از اول شب یکبند قولش را شکسته است. این پا و آن پا کرد. باز هم این پا و آن پا کرد. برنگشت. نور را به کناری هل داد و آرام لبش را گذاشت روی لبی که قبلتر حضرت نور ،خودخواهانه، در برش گرفته بود. پسرک دزدکی بوسید و لب بر داشت. دخترک چشم باز کرد و لبخندی زد و دوباره خوابید. فردا که دخترک بیدار میشد و میپرسید “تو مگر دیشب نخوابیده بودی؟!”٬ پسرک جواب میداد ”خوابیده بودم!”. بعد دخترک فکر میکرد که پس همهاش یک خواب ساده بود. پسرک فکر میکرد که همهاش یک شکستن سادهی قول بود. دخترکی که من باشم هم لابد توی دلش میگفت “آخر پسرک٬ کاش مرد نبودی! یا دستکم کاش این جمله سر زبانها نیافتاده بود که مرد است و قولش!”.
آخرین ویرایش: