شما هم از دوستانی که در حال حاضر حضور ندارند تو همین تاپیک یاد کنید.
دوستـي يعني صـداقت داشتن خستگي از دوش هم برداشتن
دوستـي را گـر تو بـاور داشتي صد هـزار آييـنه در بر داشتي
درتو خورشيد صداقت مي شکفت در دلـت نور رفـاقت مـي شکفت
کاش مي شد کلبه اي در ماه داشت تـا به خورشـيد حقيـقت راه داشت
گـر بيــايي بـا چــراغ دوستي مي رويم اينک به باغ دوستي
مي رويم آنجا که شهر شادي است آن طرف ها که پُـر از آبادي است
شـوق مي آيـد به استقبـال تو رنگ شادي مي زند بر بال تو
غنچه ها تک تک سلامت مي کنند نغـمه خوانـان شادکـامت مي کنند
يک سبد مضمون نابت مي دهند سـاغـري از آفتــابـت مي دهند
مي شوي اين گونه مهمان غزل مي نشـيني بـر سر خـوان غزل
مي خوري تصوير و احساس و خيال مـي شـوي سيـــراب از شعـر زلال
از تـخيـل ذوق تـو پـُر مي شود راه شعر آنجا ميان بُر مي شود
مي شوي يک پارچه مضمون ناب مي دود در جسم و جانت التهاب
دل وجودت را به آتش مي کشد تار و پودت را به آتش مي کشد
آه، از اين شعله جانت سير باد آتش اين شعلـه دامن گير باد!
کاش مي شد روشنائي را چشيد تکـه اي از مـاه را مي شد جويد
کــــاش مـي شد خويشتـن را بشکنيم يک شب اين تنديسِ « من » را بشکنيم
بشکنيم اين شيشه صد رنگ را ايـن تغـافل خــانـه نيـرنگ را
آسمـــان دوستـي آبــي تـر است شب در اين آيينه مهتابي تر است
من نمي گويم کسي بي درد نيست هر کسي دردي ندارد مـرد نيست
ليک مي گويم که فصل سوختن آب را هـم مـي تــوان آموختن
خنده را چون مي توان ترميم کرد غصه را هـم مي توان تقسيم کرد
گر خطر مي بارد از اين فصل درد دوستـي را بــايـد اول بيمـه کـرد
عشق با لبخند مردم زنده است زندگـي هم با تبسّم زنده است
کاشکي مي شد صميمي تر شويم در محـبّت ها قــديمـي تر شويم
روزهـاي روستــا يـادش بخير خنده هاي سبز و آبادش بخير
هر که مي آمد بـه باغ دوستي مي گرفت آنجا سراغ دوستي
آه، مـن بــا او رفـاقـت داشتم من به آن آيينه عادت داشتم
کاش مي شد باز برگرديم آه ... عشـق را بـا خـود نياورديم آه
دوستـي يعني صـداقت داشتن خستگي از دوش هم برداشتن
دوستـي را گـر تو بـاور داشتي صد هـزار آييـنه در بر داشتي
درتو خورشيد صداقت مي شکفت در دلـت نور رفـاقت مـي شکفت
کاش مي شد کلبه اي در ماه داشت تـا به خورشـيد حقيـقت راه داشت
گـر بيــايي بـا چــراغ دوستي مي رويم اينک به باغ دوستي
مي رويم آنجا که شهر شادي است آن طرف ها که پُـر از آبادي است
شـوق مي آيـد به استقبـال تو رنگ شادي مي زند بر بال تو
غنچه ها تک تک سلامت مي کنند نغـمه خوانـان شادکـامت مي کنند
يک سبد مضمون نابت مي دهند سـاغـري از آفتــابـت مي دهند
مي شوي اين گونه مهمان غزل مي نشـيني بـر سر خـوان غزل
مي خوري تصوير و احساس و خيال مـي شـوي سيـــراب از شعـر زلال
از تـخيـل ذوق تـو پـُر مي شود راه شعر آنجا ميان بُر مي شود
مي شوي يک پارچه مضمون ناب مي دود در جسم و جانت التهاب
دل وجودت را به آتش مي کشد تار و پودت را به آتش مي کشد
آه، از اين شعله جانت سير باد آتش اين شعلـه دامن گير باد!
کاش مي شد روشنائي را چشيد تکـه اي از مـاه را مي شد جويد
کــــاش مـي شد خويشتـن را بشکنيم يک شب اين تنديسِ « من » را بشکنيم
بشکنيم اين شيشه صد رنگ را ايـن تغـافل خــانـه نيـرنگ را
آسمـــان دوستـي آبــي تـر است شب در اين آيينه مهتابي تر است
من نمي گويم کسي بي درد نيست هر کسي دردي ندارد مـرد نيست
ليک مي گويم که فصل سوختن آب را هـم مـي تــوان آموختن
خنده را چون مي توان ترميم کرد غصه را هـم مي توان تقسيم کرد
گر خطر مي بارد از اين فصل درد دوستـي را بــايـد اول بيمـه کـرد
عشق با لبخند مردم زنده است زندگـي هم با تبسّم زنده است
کاشکي مي شد صميمي تر شويم در محـبّت ها قــديمـي تر شويم
روزهـاي روستــا يـادش بخير خنده هاي سبز و آبادش بخير
هر که مي آمد بـه باغ دوستي مي گرفت آنجا سراغ دوستي
آه، مـن بــا او رفـاقـت داشتم من به آن آيينه عادت داشتم
کاش مي شد باز برگرديم آه ... عشـق را بـا خـود نياورديم آه