اینایی که گفتی قصه است نه؟
خدا فقط تو قصه ها واقعیت داره؟ ما هنوز قصه ها رو هم درک نمیکنیم.
خدا رو میتونی توصیف کنی؟
اگه تونستی باهاتم.
حتما جوابم رو بخون
گزیده ای از کتاب "روی ماه خداوند را ببوس "
همان طور که مهرداد را در آغوش گرفته ام، از بالاي شانه اش زني را مي بينم که از ته سالن انتظار فرودگاه دست بچه ي منگل اش را گرفته و به سمت روزنامه فروشي گوشه سالن مي رود. کله ي بچه به شکل غريبي بزرگ و غير طبيعي است.
مهرداد مي گويد: « کاش نبودم.»
من با خودم فکر مي کنم: احتمالا خداوندي وجود ندارد.
....
چند صاعقه توي افق برق مي زند. بي خودي مي پرسم:« واقعا فرشته ها وجود دارند؟ واقعا دو تا فرشته روي شانه هاي من نشسته اند و اعمال مرا توي لوح هايي مي نويسند؟ تو واقعا به اين چيزها يقين داري؟»
....
روي ماه خداوند را ببوس از نظر من خواننده شرح پريشاني هاي يک انسان است به نام يونس در مورد شکي که در اعماق دلش ريشه دوانيده که براستي آيا خداوندي وجود دارد؟ عالمي بالاتر از اين عالم هست؟ غيبي وجود دارد؟
بله. به نظر من شک در دل ايجاد مي شود نه در عقل.
عقل سليم مي پذيرد که خداوندي هست اما آيا دل نيز ايمان مي آورد؟
مشکل وقتي حادتر مي شود که عقل ابزاري براي درک چيستي خداوند ندارد. اما مي تواند کيستي خداوند را بجويد و بيابد.
گفتن اين سخن که هر جوييدني، يافتني در پي دارد نه قاعده اي است که قبل از جستن نتيجه ي يافتن آن پذيرفته شده باشد. بلکه اين قاعده به يک قاعده ي ديگري که عقل آن را مي پذيرد ربط دارد. قاعده سير در تاريخ انساني. گنجينه اي که از گذشتگان برجاي مانده. قطعا در طول تاريخ انساني بودند کساني که بارها و بارها از خود پرسيده اند که آيا خداوندي هست؟
شنيدن و خواندن استدلالها و نتايج آنها به عقل کمک مي کند که پاسخي براي اين پرسشش بيابد.
اما دل را چه بايد کرد؟
...........
مهرداد روي سوپ اش فلفل مي ريزد و مي گويد:« واقعا عالم پيچيده اي داريم. فکر مي کنم به اندازه اي تعداد آدم ها فلسفه ي زندگي وجود داشته باشه. يعني چيزي نزديک به شش ميليارد فلسفه ي زندگي!»
.....
علي نگاه اش مي کند و مي گويد: « واقعا فکر مي کني دنيا پيچيده اس؟»
مهرداد دست اش را توي موهاش فرو مي کند و مي گويد: « راست ش من هنوز هم مثل سال هاي دبيرستان گرفتار سوال هاي کشنده ي چه بايد کرد و از کجا شروع کنيم هستم. منظورم اينه که هنوز هم درست نمي دونم چي بايد بکنم و چه نبايد بکنم. حتي نمي دونم دنبال چه هستم. شايد به همين دليله که وقتي حادثه اي توي زندگي م پيش مي آد، درست نمي تونم خودم رو قانع کنم و کنترل وضعيت از دستم بيرون مي ره.»
....
حکايت پيچيده بودن هستي و راهي برن رفت از اين پيچيدگي ها را مستور خيلي زيبا بيان کرده. درک مستور از هستي شايد دقيقا منطبق بر واقعيت جريان زندگي در هستي نباشد اما بيان او از چيزي که درک کرده بسيار عالي است.
ما توی وبلاگمون یه بحث راجع به همین داریم اگه دوست داشتی یه سری بزن
www.naslevasel.blogfa.com