يكي بود يكي نداشت،يه شكارچي بود كه تفنگ نداشت، رفت به جنگلي كه درخت نداشت،رفت به كوهي كه صدا نداشت از همون كوهي كه صدا نداشت،زد شكاري كه سر نداشت،همون شكاري كه سر نداشت ، انداخت تو كيسه اي كه ته نداشت، همون كيسه اي كه ته نداشت، از همون كوهي كه صدا نداشت،از همون جنگلي كه درخت نداشت، برد به خونه اي كه سقف نداشت، همون خونه اي كه سقف نداشت ،انداخت تو ديگي كه ته نداشت، از لوله اي كه آب نداشت، درست كرد حليمي كه مزه نداشت،داد به همسايه اي كه اصلاً وجود نداشت، ميدوني چيه؟؟؟؟؟ نويسنده اين قصه هم قلم نداشت، همون نويسنده كه اسم نداشت، اگه اين قصه سر و ته نداشت، ولي ارزش گفتنش رو داشت.....
نتيجه:در كل نويسنده اين قصه مثل بنده و جمعي از رفقا مغز نداشت
باشد تا خدا به ما يه مغز عنايت كنه

نتيجه:در كل نويسنده اين قصه مثل بنده و جمعي از رفقا مغز نداشت
باشد تا خدا به ما يه مغز عنايت كنه

