بافرماندهان شهید امروز

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيستم آبان ماه

ابراهيم على‌معصومى

فرمانده گردان کمیل لشکر27محمدرسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سال 1337در روستای "شاهجرین" از روستاهای شهرستان رزن در استان همدان و در خانواده‌ای متدین چشم به جهان گشود. پدر و مادرش او را پیش از مدرسه به مکتب فرستادند تا قرآن و علوم اسلامی را فرا گیرد. با توانایی و زکاوت فراوان توانست در امتحانات اول و دوم دبستان همزمان شرکت کرده و با نمرات عالی، به کلاس سوم راه یابد .اودر چهار سال تحصیل، تا پایه دوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند اما به دلیل مشکلات اقتصادی و دوری راه ازروستای شاهجرین تا اولین مدرسه ی راهنمایی از ادامه تحصیل بازماند و در جستجوی کار روانه تهران شد.
او درتهران در یک کارگاه خیاطی مشغول به کار شد. از آنجایی که اعتقادات مذهبی در سراسر وجود ش ریشه ای داشت، بارسیدن به سن نوجوانی به انقلاب اسلامی و مردمی امام خمینی پیوست واز مبارزان این نهضت الهی شد.
او در پخش اعلامیه‌ها و پیام های امام تلاش می کردو از هر فرصتی برای افشای ماهیت رژیم ستمگرپهلوی ، بهره می‌برد.
اوعلاقه فراوانی به کار و تلاش درجهت توسعه ی مکتب اسلام و انقلاب اسلامی داشت, با پیروزی انقلاب اسلامی، در 22بهمن 1359 وتاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در همدان درآمد.
باشروع جنگ تحمیلی به منطقه سر پل ذهاب رفت.مدتی بعدبه همدان برگشت ویکسال در سپاه این شهر به فعالیت پرداخت.بعداز آن به تهران منتقل شد و در پادگان ولیعصر (عج) مشغول خدمت شد. پس از حضور در پادگان ولیعصر(عج) به صورت داوطلبانه، در جبهه‌های کردستان حضور یافت و در محور مریوان به مقابله با دشمن پرداخت. بعد از آن مدتی مسئولیت حفاظت از بیت امام، به او واگذار شد.ا و در پایان این مأموریت به جبهه ی جنوب رفت ودر عملیات فتح المبین حماسه آفرید.
بعدازآن به لبنان رفت تا با آموزش نظامی به مسلمانان این کشور در مقابله با اشغالگران صهیونیست کمک کند.
بعد از آن به ایران بازگشت و به عنوان فرمانده گردان در لشکر27محمدرسول الله (ص) مشغول خدمت شد. ابراهیم در حالیکه فرماندهی گردان کمیل را بر عهده داشت در عملیات والفجر 4 که در منطقه پنجوین انجام شد مردانه جنگید و با پایان ماموریت زمینی اش آسمانی شد.
در این عملیات درحالیکه او پیشا پیش نیروهای گردان کمیل به قلب نیروهای دشمن زده بود وشکست بزرگی را بر آنها وارد ساخته بود,با اصابت گلوله توپ 106 در تاریخ 17/8/1362، در سن 25 سالگی، به شهادت رسید.آرامگاه او در ‌بهشت ‌زهرای تهران ،‌ قطعه29 ردیف9،‌شماره 1 است.از او سه فرزند به یادگار ماند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید

وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
خدايا تو شاهد باش ,من بنده ذليل وضعيف هيچ چيز از خودم ندارم و همه از توست. با چشم باز و با رضايت خودم براى رضاى تو به جبهه آمده‌ام تا به نداى غريبى «هل من ناصرا ينصرنى» امام حسين (ع) كه بعد از قرنها از گلوی حسين زمان و رهبر كبير انقلاب (خمينى كبير محبوبترين فرد قرن) كه فقط براى پياده كردن دين اسلام در جهان به گوش مى‌رسد،لبيك گفته و تا آخرين قطره خونم در راه خدا با دشمنان اسلام مبارزه كنم ,تا شايد تو از من راضى باشى و تا توانسته باشم در پيشگاهت از بندگان آبرومندت باشم. خداوندا، اگر گناهان من بزرگ است عفو و بخشش تو بزرگتر از گناه من است. خدايا براى بهشت و جهنمت به جبهه نيامده‌ام ,فقط براى اينكه انجام وظيفه كنم و تورا ستايش كنم تا راضى شوى،به سويت آمده‌ام. پس مولا جان, توفيق بده از اين موقعيت كه نعمت بى‌پايان خود را بر ما منت نهاده‌اى و بر سر ما ريخته‌اى از آزمايش و امتحان پيروز به در آيم.
اى دوستداران امام زمان،بى‌عشق خمينى نتوان عاشق مهدى شد.
اى رهبر عزيزم اگر من نتوانستم سرباز خوبى باشم اميدوارم بچه‌هايم و برادرانم سربازان خوبى در خدمت به اسلام و فرمانت باشند و اميدوارم به كورى چشم دشمنانت از خون هر شهيدى چندين سرباز به قشونت اضافه شود و عمرهاى ما همه براى لحظه‌هاى عمرت ،افزون گردد تا خداوند شما را تا ظهور حضرت مهدى (عج) و برافراشته شدن پرچم اسلام در سراسر دنيا در پناه خودش نگهدارد.
خدايا همه ما را از قشون خودت قرار بده زيرا كه قشون تو پيروزند و همه ما را از حزب خودت قرار بده كه حزب تو رستگارند و ما را از دوستان خود قرار بده زيرا كه دوستان تو نه مى‌هراسند و نه اندوهگين مي شوند.
اى برادران و خواهران و اى ياران باوفاى امام زمان (عج) اميدوارم كه انشاءالله دنياى ابدى آخرت‌را به اين دو روز زودگذر دنيا نفروشيم و با اطاعت ازخدا و رسول و ائمه كه نور هدايت بشر از جانب خدا هستند و اطاعت از رهبرى آگاهانه حسين زمان كه پيروزى ما فقط در گروى عمل كردن مو به موى دستور ايشان است؛ بتوانيم انشاءالله در آخرت در صف محمد و آلش قرار بگيريم و از شفاعت آنان كه آبرومندان پيشگاه خداوند هستند محروم نشويم و بگوئيم يا رسول الله يا اميرالمومنين اگر حسينت را در كربلا تنها گذاشتند و زن و بچه‌هايش را اسير كردند،على اصغرش را در بغلش به خون غلطاندند،مسلمش را در كوفه سنگ زدند و آتش به سرش ريختند اما ما امتت هم پس از قرنها كه صداى حسينت به گوشمان رسيد ,در راه حسينت خونها داديم. على اصغر داديم, بچه‌هاى ما شهيد شدند, خانه‌هاى ما ويران شد, زن و بچه‌هاى ما اسير شدند و شب و روز بر سر ما آتش ريختند .به اميد اينكه در پيشگاه خدا شفيع ما باشيد و خدا از ما راضى باشد. اما يا رسول الله ما هيچكس را نداريم آقا جان ,ما هم مثل حسينت غريب هستيم, دنيا به ما هجوم آورده است, از شما مي خواهيم كه از خدا بخواهى هر چه زودتر امام زمان (عج) را به يارى ما بفرستد تا انتقام حسينت گرفته شود, همان حسينى كه تمام خانواده‌هاى شهداء و ملت مظلوم ايران،و تمام رزمندگان آرزوى زيارتش را مى‌كشند و تمام راههاى جبهه را كه نگاه مى‌كنى نوشته‌اند: تا كربلا راهى نيست. خدايا كى مي شود اين راه تمام شود؟
بر مشامم مى‌رسد هر لحظه بوى كربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوى كربلا
اما اى دشمنان اسلام و اى منافقين بدانيد ما مبارزه را از امام حسين (ع) ياد گرفته‌ايم. تمام مصيبت‌ها را كه در پيش مصيبت او هيچ است مى‌كشيم و تا آخرين نفس با شما مى‌جنگيم ولى تن به ذلت نمى‌دهيم و اين را هم بدانيد روزى انشاءالله خواهد رسيد كه اين قطره خونهاى ما به سيل تبديل مي شود و آن كاخهاى فرعونى شما را متزلزل خواهد كرد, پس منتظر باشيد تا وعده عذاب الهى به شما برسد مگر اينكه توبه كرده و به اسلام پناه آوريد.
پدر و مادر عزيزم, اميدوارم حق بزرگى كه بر گردنم داريد حلال كنيد و حقتان را از خداوند متعال بگيريد. رحمت خدا بر تمام شما پدران و مادران كه مهمترين ثمره عمرتان را در راه خدا مى‌دهيد و براى خدا صبر مى‌كنيد و خواهيد كرد. از شما تقاضامندم اگر سعادت شهادت نصيب من گرديد خوشحال باشيد و خدا را هم شكر كنيد که شما جزو خانواده‌هاى شهداء (يعنى از ياوران امام زمان «عج») شديد و از اين انقلاب سهمى داريد, خوشحال باشيد تا دشمن گريه كند و گريه نكنيد تا دشمن خوشحال باشد. اگر هم دلتان گرفت و خواستيد گريه كنيد فقط براى مصيبت امام حسين (ع) كه از همه مصيبت‌ها بالاتر است گريه كنيد ،براى همه خانواده‌هاى شهداء گريه كنيد براى يتيمى طفلان امام حسين (ع) و آن طفلان شهيدانى كه بابا ندارند گريه كنيد،بدانيد تنها پسر شما نيست كه شهيد شده, جوانان رفتند و خواهند رفت و بالاخره براى هر كسى يك اجل حتمى است پس چه خوب است از اين فرصت استفاده كنيم و در راه خدا با آبرو از دنيا برويم و سعى كنيد آخرين شهيد از شماها نباشم و برادران ديگرم را براى يارى اسلام و اعزام به جبهه‌ها آماده كنيد چون اين دشمنان قسم‌خورده به اين آسانى از ما و اسلام دست نخواهند كشيد.خواهش ديگرى از شما دارم چيزى كه در راه خدا مي دهيد عوضش را از خدا بخواهيد نه از بندگان خدا،هيچگونه انتظارى از شهادت من از ملت و مسئولين نداشته باشيد و اين را يك وظيفه در راه خدا بدانيد تا اجر شما در پيش خدا محفوظ بماند.
اميدوارم خداوند به شما پدر و مادرم و همه خانواده‌هاى شهدا اجر آخرت بدهد و با محمد و آلش محشور كند, انشاءالله. توشه سفرتان را قبلا بفرستيد كه بعد از شما كسى نخواهد آورد.
همسرى كه من از او راضى هستم و خدا هم انشاءالله راضى باشد.
من،شما همسرم را تنها گذاشتم و اذيت كردم چون خودت مى‌دانى همه اينها در راه خدا بود. اميدوارم در راه رضاى خدا حلالم كنى و مثل حضرت زينب (س) الگوى زنان عالم و قهرمان كربلا صبر كنى و با تربيت صحيح بچه‌هايم در راه خدا سنگر مرا پر كنى و راهم را ادامه دهى،ميدانم برايت سخت است اما تنها براى تو نيست, براى رضاى خدا صبر كن و انشاءالله بى‌مزد نمى‌مانى و شما را هم وصيت مى‌كنم به تقوا،تقوائى كه شما را از دشمن داخلى خود نجات بدهد و به صراط مستقيم هدايت كند. پس همسرم, سنگرت را محكم نگه‌دار تا دشمن در آن نفوذ نكند .تو بايد براى بچه‌هايم مادر و الگو باشى اما اگر من در خانه ناراحتى كردم و آنطور كه مى‌بايست حقت را ادا كنم نكرده‌ام، اميدوارم ببخشى چون من نمى‌خواستم ،اگر بوده اين نفس من بوده كه من اسيرش بودم،اميدوارم كه انشاءالله اينطور نباشد.
همسر،بچه‌هايم ،پدرم ،مادرم،برادران و خواهرانم:همه شما را دوست دارم اما خدايم را از همه شماها كه تمام هستى از اوست و به سوى اوست بيشتر دوست دارم و اميدوارم شماها هم خدا را از همه چيز بيشتر دوست داشته باشيد تا انشاءالله توفيق ملاقات همديگر را داشته باشيم.
اما چند پيام يادگارى براى بچه‌هايم:«زهير جان و ياسر » عزيزانم بدانيد راهى را كه انتخاب كرده‌ام فكر ميكنم بهترين راه باشد. همه چيز امانتی است پيش ما و بايد در راه خدا و براى رضاى خدا داداین امانتها را پس داد. بچه‌هاى عزيزم اميدوارم دينتان اسلام،كتابتان قرآن،امت محمد(ص) ،شيعه على (ع) پيرو واقعى خمينى و از سربازان واقعى اسلام،مثل زهير و ياسر تاريخ باشيد, انشاءالله .
عزيزانم ،اميد اسلام به شما نونهالان است،اگر ما در محيط فاسد بوديم،آلوده شديم (كه شايد خداوند به بركت اين انقلاب ما را ببخشد) شما سعى كنيد از اول خودتان را براى اسلام بسازيد و فقط اطاعت از ولايت‌فقيه كنيد تا رستگار شويد و نمازتان را حتما اول وقت بخوانيد, اگر نمازتان درست باشد همه چيز شما درست خواهد شد،اما وصيت مى‌كنم ،به جاى من از پدر و مادرم و از مادرتان حرف گوش كنيد و تا مي توانيد درس بخوانيد, درسى كه شما را به خدمت اسلام بخواند. اميدوارم همين طورى كه الان تازه زبان باز مى‌كنيد و شعارهاى اسلامى ميدهيد انشاءالله روزى برسد كه به آن عمل كنيد و بتوانيد اين وصيتنامه را بخوانيد و يادى هم از ما بكنيد .
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته.
همه شما را به خداوند متعال مى‌سپارم و با آرزوى پيروزى لشكريان اسلام در سراسر جهان.روز سه شنبه: 28/10/61 در سنگر اسلام ,ابراهيم على‌معصومى


 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد حسین چوکار (موحدین)

مسئول واحد فرهنگی تیپ 18الغدیر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


بیایید از حنجره سبزمان فریاد سر دهیم که ای ره یافتگان وصال ما هم چون یک خانواده و یک پیکر از شماییم. بیایید با همسفران خورشید همراه شویم و شرح حماسه آفرینی آنها را چراغ راه آینده خویش قرار دهیم و یک بار دیگر با اهداف و آرمان هایشان تجدید میثاق کرده و از رفتنشان درس بگیریم. اگر نتوانستیم با آنها همسفر شویم، به عهدی که با آنها بسته ایم پای بند بوده و خونشان را پاس داریم. چرا که آن ها یاران واقعی امام بوده و قفس تنگ دنیا را زندانی دانسته که لحظه به لحظه در فکر رهایی از آن بودند و در آخر هم همسفر نور گشتند و به معراج پر کشیدند.
سال 1327 در محیطی آکنده از تقوی و تعهد و تدین در خانواده ای زحمتکش در خیرآباد یکی از بخشهای استان یزد به دنیا آمد و با حضور خود روشنی خاصی به خانواده جوکار بخشید.
دوران کودکی را با تربیت والدین خود پشت سر گذاشت و در کودکی با آداب اسلامی آشنا شد. تمامی مراحل تحصیل را با جدیت و پشتکار پشت سر گذاشت و برای ورود به دانشگاه آماده شد و موفق شد دانشنامه ی کارشناسی خود را بگیرد.
در طول تحصیل از فعالیت های انقلابی غافل نبود و همواره در فعالیت های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی پیشقدم بود. بر اثر مبارزات و فعالیت های که برای پیشبرد انقلاب داشت، توسط مزدوران پهلوی دستگیر شد و مدت 13 ماه را در زندان های دژخیمان پهلوی سپری نمود. پس از آزادی از زندان دوباره فعالیت های فرهنگی و اسلامی خود را آغاز نمود . با پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی لحظه ای از فکر اسلام و مسلمین غافل نبود. در مسئولیت های مخلتف انجام وظیفه نمود .مدتی به عنوان معاون سیاسی امنیتی استانداری یزد در خدمت مردم و انقلاب بود .
با شروع جنگ تحمیلی ماندن در شهر را صلاح ندید و به یاری رزمندگان اسلام شتافت و به عنوان معاون فرهنگی تیپ 18 الغدیر منصوب شد و همواره در جبهه های نبرد حضور داشت .
او با اینکه مسئول فرهنگی یگانش بود و بر اساس ماموریتش باید در پشت جبهه جنگ انجام وظیفه می کرد اما در عملیات مختلف به حماسه آفرینی پرداخت.
وظیفه خود می دانست دوشادوش رزمندگان چون یک بسیجی مخلص به اسلام و مسلمین خدمت کند.
محمد حسین جوکار در سال 1366 در راه دفاع از اسلام ناب محمدی و حیثیت و تمامیت ارضی ایران بزرگ شربت شهادت نوشید و به سوی اباعبدالله الحسین (ع) شتافت.
درفرازی از وصیت نامه اش آمده:
آیا می شود من هم روزی افتخار رزمیدن در کنار این عزیزان را داشته باشیم. خدایا به حق توابین درگاهت ما را جزء متقین و مخلصین راهت قرار بده.
خداوندا به ما توفیق با ثبات ماندن در راهت عنایت فرما، پروردگارا گناهان ما را ببخش و ما را بیامرز.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامورایثار گران یزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
من المومنین رجال صدقوا ...
مردان حق، مردان خدا سلاح برگرفته و راه حقیقت را پیمودند، مردان الهی پیام امام را لبیک گفتند و در جهت تحقق اهداف اسلام جان بر کف گرفته. اینان رزم را بر آرمیدن در بستر ترجیح دادند. آری می دانم خدا دیگر طاقت ماندن را نگذاشته و عشق حق وجودشان را آتش زده.
آیا می شود روزی این مومنین دست عاصیان گنهکار راهم بگیرند؟ آیا می شود من هم روزی افتخار رزمیدن در کنار این عزیزان را داشته باشیم. خدایا به حق توابین درگاهت ما را جزء متقین و مخلصین راهت قرار بده.
خدایا به حق تو بین درگاهت ما را جزء متقین و مخلصین راهت قرار ده .
خداوندا به ما توفیق با ثبات ماندن در راهت عنایت فرما، پروردگارا گناهان ما را ببخش و ما را بیامرز.
برادران و خواهران ایمانیم در این دنیا خیلی دام ها برای صید انسان گسترده شده است و راه حق با رهبریت امام کبیر انقلاب چون خورشید می درخشد. آیا هنوز وقت آن نرسیده است که زندگی های سراسر نکبت را وداع گفته و دست به دست یاران حق، راه راست را پیمود؟ آیا هنوز احساس وظیفه برای بعضی ها پیش نیامده است و آیا هنوز موقع حرکت و شرکت در جبهه حق نیست ؟ فرصت را از دست ندهیم و سپاهیان حق را یاری کنیم.
گرامی همسرم، همسر خوب و مهربان و مظلوم ,می دانم که رنج دوران زندگی وبار خانواده بر دوش تو است. بر تو است که صبر زینب را پیشه نمایی و به تربیت فرزندانم، همت گماری دو فرزندانم را تربیت نمایی به آنها محبت کنی .مبادا رنجیده خاطر شوند و کمبود پدرشان را در زندگی احساس کنند.
اگرچه در زندگی مشترک ده ساله جز رنج در زندگی با من چیز دیگری ندیدی و مدام مستاجر بوده ایم. ولی شاید به لطف خدا بتوانی ، آینده خوبی برای فرزندان و خودت داشته باشی. حساب و کتاب خود را به شرح ذیل می نویسم:
هر که ادعا کرد از بنده طلبی دارد پرداخت شود. خودم اگر طلبی از کسی دارم حلالش نمودم. محمد حسین چوکار (موحدین)
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
21 آبان ماه


محمد علی پلیان

فرمانده واحد طرح عملیات تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

اول دی ماه سال 1342 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. پدرش می گوید: «در شب مبعث حضرت رسول (ص) به دنیا آمد. همه اقوام می گفتند: بروید و تمام شهر را چراغانی کنید.»
همچنین نقل می کند: «تقریباً 20 روز از تولد ایشان می گذشت، که من او را در بغل داشتم و در یکی از راهپیمایی ها ،بودم که بسیار شلوغ شد. در همان زمان امام خمینی را دستگیر کرده بودند و به ایشان گفته بودند: چرا کسی برای شما کاری نمی کند؟ امام فرموده بودند: سربازان من در گهواره هستند. همان طور هم شد و او را در راه خدا و امام، شهید گردید.»
کودکی فعال بود. دوره ابتدایی را در سال 1348 آغاز کرد. در جبهه درسش را ادامه داد. زمانی که پدرش در مدرسه برای او خوراکی می برد، بسیار ناراحت می شد. ایشان با نوه های آقای سبزواری و خامنه ای فوتبال بازی می کردند. با افراد ثروتمند ارتباط نداشت. با افراد با ایمان و با تقوا رابطه داشت و بسیار صبور بود. قبل از انقلاب با تعطیل کردن مدرسه در زیرزمین مواد منفجره درست می کرد و به دوستانش می داد. اعلامیه پخش می کرد. والدینش می گویند: «ما از طریق پسرم با انقلاب آشنا شدیم.»
همچنین می گوید: «ما رادیو و تلویزیون نداشتیم. به خانه ی اقوام که تلویزیون داشتند می رفتیم و فیلم نگاه می کردیم. شهید به ما می گفت: این فیلم ها را نگاه نکنید، درست نیست. ما را بسیار نصحیت می کرد.»
در راهپیمایی ها شرکت می کرد. در مدرسه مسئول توزیع شیر و کیک بود. او با بچه های دیگر، شیرها را داخل جوی ها می ریختند و بر روی دیوارها شعار می نوشت.
در تظاهرات «یکشنبه خونین» در صف جلو تظاهرکنندگان بود که عکسش در روزنامه چاپ شده بود. در روز «یکشنبه خونین» با مواد منفجره به اتفاق مردم، فروشگاه ارتش را آتش زدند که در همان درگیری زخمی شده بود. بعد از پیروزی انقلاب در خیابان ها کشیک می داد. جذب بسیج شد و به مسجد می رفت و فعالیت می کرد. محمد علی پلیان به منظور حفظ و تداوم انقلاب وارد بسیج شد. سربازی را در سپاه خدمت کرد.
کتاب های مذهبی، شهید مطهری، شهید مفتح و زندگی نامه حضرت فاطمه (س) را می خواند. می گفت: «دنیا پوچ است، اصل، آخرت است. دنیا ارزشی ندارد، سعی کنید برای آخرت توشه ای داشته باشید.» به خواهرانش توصیه می کرد: «حجاب را رعایت کنند.» می گفت: «پیرو قرآن و نماز باشید.» به مسائل مذهبی اهمیت می داد. به خواهرانش می گفت: «بدون چادر از خانه بیرون نروید و تا زنده هستید باید انقلاب را ادامه دهید.»
نماز شب می خواند، قرآن گوش می داد. پدر به نقل از مادر شهید می گوید: «در دوران مجروحیتش نماز شب می خواند. یک بار در پشت بام نماز شب می خواند و همسایه ها فکر کردند او از پشت بام آن ها را نگاه می کند، اما بعد متوجه شدند که او نماز می خواند. وقتی به پسرم گفتم: او گفت: دیگر بالای پشت بام نمی خوابم، چون نمی خواهم مزاحم دیگران شوم.»
آرزو داشت که راه کربلا باز شود. ثبت نام کرده بود که موفق نشد برود. می گفت: «می خواهم به مکه بروم تا خود خدا را ببینم.» در یکی از عملیات ها، رفتن به سوریه و یا دیدن امام را تشویقی گرفته بود، که دیدن امام را ترجیح داد.
پدر شهید می گوید: «به او گفتم: ازدواج کن، چون ما آرزو داریم. می گفت: تا زمانی که جنگ باشد، ازدواج نمی کنم.»
رفتن به جبهه را وظیفه شرعی و یک تکلیف می دانست. در جبهه فرمانده طرح و عملیات بود. علاقه ی زیادی به یادگرفتن سلاح های گوناگون داشت، به همین دلیل برای آموزش سلاح ثبت نام کرد. بعد از گذراندن آموزش نظامی به کردستان اعزام شد. مدت شش ماه در کردستان با ضد انقلابیون و جریان های انحرافی مبارزه کرد. مدت هفت سال در جبهه های حق علیه باطل جانفشانی کرد.
والدین شهید می گویند: «او شناسنامه اش را دست کاری کرده بود تا بتواند به جبهه برود. ما او را از این کار منع کردیم، ولی او در مسجدی دیگر، پرونده درست کرد و به جبهه رفت. در منطقه ی سقز و بانه خدمت می کرد.»
در مدتی که در جبهه بود، چهار بار زخمی شد. اولین بار ترکش به سر او اصابت کرده بود. چون زخمش سطحی بود، بدون اطلاع به خانواده در جبهه مداوا شد. دومین بار در عملیات والفجر چهار، تیر به بازوی دست چپ او اصابت کرده بود، که برای پیوند عصب دست، تحت عمل جراحی قرار گرفته بود. در عملیات والفجر هشت، ترکش خمپاره به دست راست او برخورد کرده بود که با عمل جراحی ترکش را از دست او خارج کردند. در عملیات مهران، ترکش خمپاره به پای چپ او برخورد کرده بود که پس از مداوا دوباره روانه جبهه شد.
پدر شهید می گوید: «پایش زخمی شده بود و در گچ بود. ما در منزل نبودیم. وقتی که برگشتیم، دیدیم او پتویی روی پایش انداخته است که ما نفهمیم. بعداً متوجه مجروحیت پایش شدیم.»
از جبهه که برمی گشت به دیدن اقوام و گاهی به منزل شهید محمود کاوه می رفت. در آن جا نماز می خواندند، با هم صحبت می کردند و برای جبهه برنامه هایی پیاده می کردند.
در جبهه بسیار فعال بود. گاهی به وسیله آر.پی.جی تانک های دشمن را منهدم می نمود. گاهی با گذاشتن زخمی ها بر روی موتورسیکلت آن ها را به پشت جبهه منتقل می کرد. در عملیات هایی شرکت کرد، که هیچ کس امیدی به بازگشتن نداشت. همه می گفتند: «او شهید می شود.» بعد از اتمام عملیات بسیار گریه می کرد. وقتی دوستانش علت گریه او را می پرسیدند، می گفت: «چرا من شهید نمی شوم؟ مگر هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکردم؟»
پدر شهید می گوید: «آخرین بار می خواست با هواپیما و با قطار برود، اما نشد، که مجبور شد با اتوبوس برود و دیگر برنگشت.»
محمدعلی پلیان در تاریخ 21/8/1365 و در شب مبعث حضرت رسول (ص)، هنگامی که به وسیله ماشین برای شناسایی در منطقه آبادان به دشمن نزدیک می شود، تیر دشمن به ناحیه سینه او اصابت می کند، که به درجه رفیع شهادت نایل می گردد. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در بهشت رضا (ع) مشهد، در جنب مزار شهید محمود کاوه به خاک سپرده شد.
شهید در وصیت نامه خود می گوید: «واقعاً این قدر شهادت شیرین و آرام بخش. بلی، شهادت مانند ستاره ای دنیای تاریک ما را روشن می کند و از افقی به افق دیگر می رود. آنان مشتاق زیارت خدا و شهادت در راه اویند، آنان در مقابله با دشمن به سختی می جنگند ومجریان امر خدایند و به مقابله با سپاه خصم می پردازند.
همچنین می گوید: این دنیا فانی است و چه خوب است که خدا را مانند یک دوست ناظر بر اعمال خود بدانیم. پدر و مادر عزیزم، مرا حلال کنید. اگر شما را اذیت کردم، ببخشید. مادر مهربانم، مثل فاطمه زهرا (س) باش. گریه مکن که دشمنان خوشحال می شوند و من هم ناراحت می شوم. برادرهای بسیجی، با قدرت الله، قدرت سیاسی امریکا را در هم شکستند، ولی نبرد ما با استعمار و استکبار جهانی، نبردی طولانی است. اگر ما به انحراف کشیده شویم ، انقلاب شکست می خورد. بیایید خودمان را تزکیه کنیم و با مال و جان خود، جهاد کنیم که خدا وعده پیروزی داده است.»
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
امید جوادی

قائم مقام فرمانده آموزش نظامی لشکر32انصارالحسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

اول مردادماه 1334 در همدان متولد شد. جواد اميدي دوران کودکي را در همدان گذراند و وارد دوران تحصیلات شد.او دوره ابتدایی تا مقاطع متوسطه را در این شهر گذراند.
زندگی در زمانی که فاسد ترین انسانها در ایران حکومت می کردند وجامعه مملو از فساد حمایت وترویج شده از سوی حاکمیت بود,نتوانست جواد را فریب دهد واو را به گناه بکشاند ,نوجوانی وجوانی را همراه با عقايد و باورهای ديني پشت سر گذاشت .
او در کنارمسائل مذهبی به ورزش وبه خصوص ورزش پهلواني کشتي اهتمام می ورزيدتا همزمان با پرورش روح ,جسمش نیز پرورش یابد وآمادگی جانفشانی در راه اعتلای اسلام عزیز شود.
جواد اميدي با توجه به روحيات عدالت خواهانه ای که داشت بلافاصله پس از آشنایی با افکار واندیشه های نورانی امام خمینی , جذب شخصیت الهي این مردبزرگ شد و در راه تحقق آرمانهای او به مبارزه بر عليه حکومت پهلوی پرداخت.
اودر اوج مبارزات انقلاب اسلامي به خدمت سربازی رفت تا با حضور در ارتش نقش
مؤثری در این زمینه ایفا کند.
با پیروزی انقلاب اسلامی فرصتی یافت تا با عمل به سنت پيامبر اکرم (ص) ازدواج کرده وتشکیل خانواده دهد.
پس از آن با توجه به تجارب نظامی که در طول دوره ی خدمت سربازی کسب کرده بود ,وارد سپاه شد تا با انتقال تجربه هایش به نوجوانان وجوانان مشتاقی که آمده بودند تا از انقلاب اسلامی پاسداری کنند ,گام دیگری از زندگی پربرکتش را بردارد. با حضور او و جوانان پاباخته ای ماننداو صدها توطئه ی دشمنان مردم ایران در به شکست کشاندن انقلاب اسلامی ناکام ماند.
آغاز جنگ تحميلي به عنوان بزرگترین توطئه ی دشمنان ایران اسلامی برهه ی دیگری در زندگی الهی و عاشقانه جواد امیدی بود.
با آغاز تهاجم همه جانبه ی دشمنان به مرزهای آبی ,خاکی و هوایی ایران در 31شهریور1359جواد به مناطق جنگي شتافت و مردانه در مقابل مهجمان ایستاد. از روزی که به جبهه رفت تا موعد شهادتش 30 ماه از عمر پر ثمرش را در دفاع از تمامیت ارضی ایران اسلامی سپري کرد.او دراین ماموریت الهی مسئوليت‌هاي مختلفي به عهده گرفت. آخرين مسئوليت جواد اميدي قائم مقام فرمانده آموزش نظامی لشکر32انصارالحسین(ع)بود.اودرروز 21 آبان ماه 1365 با همين عنوان در جبهه های غرب درپادگان شهدا بر اثر بمباران هوايي دشمن به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید


وصیت نامه
بسمه تعالى
با سلام وبا درود بى كران بر امام زمان ( عج ) وبا درود بر امام امت وبا سلام بر رزمندگان غيوروسلحشور كه با خون پاك خود اسلام را آبيارى وجان تازه اى به اسلام دادند .
كلامى چند دارم كه نمى خواهم در دلم بماند آنرا مى نويسم شايد كه بگوش شما برسد . شما هم ولايتى ها ى عزيز ,كسانى كه حق فراوانى بر گردن من حقير داريد .
شما را به خدا ,راه امام كه همان اسلام راستين است, را ادامه دهید وامام را تنها نگذارید. برادران در خصوص روستاى خودمان , خيلى زحمت بكشيد تا شايد از وجود منافقان واين جرثومه هاى فساد ومعاندان پاك گردد .از اين راه شايد كه مورد لطف خداوند كريم وولى بر حقش امام زمان ( عج ) قرار گيريد .در ضمن از كليه شما عزيزان مى خواهم كه اين بنده حقير را از ته قلب حلال كنيد . وشما برادران بسيج هر چه فعالتر پايگاه را نگه داريد .وشما پدر ومادر وبرادران وخواهرانم .
پدرم ومادرم مى دانم كه حق شما را ادا نكردم, اميدوارم كه مرا ببخشيد مى دانم كه رفتن من از شهرمان براى شما سخت بود ولى چاره اى جز آن نداشتم. خدايا از تو مى خواهم كه در دل پدر ومادرم بيندازى كه مرا حلال كنند . برادرانم وخواهرانم همينطور مرا ببخشند واميدوارم كه شما ادامه دهنده راه امام باشيد .
وتو اى همسرم تورا به فاطمه زهرا قسم مى دهم ,تورا به زينب كبرى قسم مى دهم كه از حق خودت كه بر من دارى در گذرى ومرا حلال كنى. فرزندم را اگر دختر بود طبق قرار قبلى خودمان صديقه بگذار تا اينكه هميشه از ياد فاطمه زهرا دور نباشى وبه پسرم‌مهدى بياموز كه چگونه راهم را ادامه دهد .در ضمن قرآنى را كه ياد گرفتى بر سر مزارم قرائت كن. از اقوام وخويشان وپدر ومادر خودت برايم حلالى بخواه وخواهش كن كه مرا ببخشند .حسابهاى جارى من با خود برادران است اطلاعيه بدهيد كه هر كس كه طلب دارد رجوع كند وپرداخت كنيد
به اميد آزادى كربلاى حسينى
در خاتمه مى گويم كه دلم مى خواهد كه اگر خدا مرا به فيض شهادت رسانيد جسدم همچون معشوقم حسين روى زمين بماند .
وتو مادرم به جاى اينكه سر قبر من بيائى مصيبت حسین وقاسم و.... را به یاد آر وبا آنها درد دلت را بگو چون من آنها را خيلى دوست داشتم .
در پايان از اينكه شما پدر ومادرم را جز خانواده شهدا مى بينم خوشحالم واميدوارم كه از سنگينى بار آنها با شهادت من كاسته شود وخدا به عنوان هديه اى نا قابل قبول فرمايد. جواد اميدى

وصیتی دیگر
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بر رهبر كبير انقلاب وسلام بر امام زمان ( عج ) وسلام بر شهيدان
من همينقدر را مى دانم كه اگر راهى را جز اين راه بروم خطا وبه ذلت منتهى مى شود لذا در انتخاب راه اشتباه نكردم واميدوارم كه خدا مرا در صراط مستقيم هدايتم كند وبتوانم خدمات شايانى در اين راه انجام دهم.
برادران وخواهران سفارش مى كنم كه راه امام راادامه دهيد وامام را تنها نگذاريد واهل كوفه نباشيد ودنباله رو امام ويارانش باشيد. اما شما پدر ومادرم ، مى دانم كه با جدا شدنم از شما , شما را آزار داده ام ولى اميدوارم كه مرا ببخشيد, راضى باشيد وحلالم كنيد وحق خود را بر من ببخشيد. شما برادرانم وخواهرانم مرا حلال كنيد كه هيچ وقت براى شما برادر خوبى نبودم ,خدايم مرا بيامرزد وازآتش عذاب خود خلاصم كند .
وتو همسرم از خدا مى خواهم كه در دلت مهر مرابكشد تا بتوانى مرا حلال كنى چرا كه مى دانم براى تو شوهر خوبى نبودم ونتوانستم حقت را ادا كنم . پسرم را اگر خواستى واگر نخواستى به پدر ويا برادرم بسپار تا او را باعشق به حسين وامام بزرگ كنند .
تورا به خدا قسمت مى دهم كه مرا حلال كنى واز حقت كه بر من دارى در گذر وبگذار چند روزى كمتر عذاب بكشم. از پسرم هم معذرت مى خواهم كه نتوانتستم كه حق ومحبت پدرى را در حقش ادا كنم, اميدوارم كه راهش راه حسين باشد اگر كسى از من طلبى دارد به او بپردازيد وراضى كنيد او را .
به اميد زيارت كربلاى حسينى وقدس وظهور هر چه زودتر مهدى ( عج ) . جواد اميدى
 

water.87

کاربر بیش فعال
سلام
ممنون از متن هایی که گذاشتین .خیلی خوب بودن
یه جایی خوندم:
شهدا رفتند که بمونن برای همیشه و جاودانه و ما میمونیم که بریم ،خیلی زودتر از اونکه فکرشو بکنیم....:gol:
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
22 آبان ماه



شعبان کاظمی

قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع)لشگر25کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

شهيد "شعبان کاظمی" در سال 1331 در روستای "يکه توت" در شهرستان "بهشهر" ديده به جهان گشود و به محض ورود به دوره ای که بايست راهی مدرسه می شد مانند ديگر همسالان و دوستانش به علت فقر شديد راهی کار در صحرا و دامداری گرديد ولی از آنجائيکه رژيم ضد اسلامی ومردمی وابسته به امپرياليسم آمريکا ؛به علت خوش خدمتی به ارباب جهان خوارش بنا را بر اين ديده بود که کشارزی و دامداری ما را به نابودی بکشاند شهيد نيز مانند ديگر هموطنان ما به شهر مهاجرت می کند و در شهر ساری مشغول جوشکاری می شوند . در طول زندگی در شهر با توجه با اينکه ظلم و ستم را در زندگی روزانه اش لمس می کردند و در اثر برخوردهائی که با برادران متعهد مسئول داشته اند خيلی زودتر از روشنفکران به مکتب رفته مان که از فردای بعد از انقلاب رودر روی انقلاب اسلامی و امام ايستاده اند پا به دوران مبارزه می گذارند. با اوج گرفتن انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی آغاز تظاهرات ايشان نيز وسائل جوشکاری را رها کرده و روزانه در تظاهرات شرکت می کردند. با تشکيل کميته ايشان مشغول خدمت شدند و مدتی در کميته و بعد از آن با تشکيل شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه راه يافتند .با آغاز جنگ داخلی گنبد در لباس مقدس پاسداری به ياری برادران مسلمان ترکمن و بلوچ شتافتند . بعد از آن به فرمان امام که در رابطه با جنگ داخلی کردستان اعلام خطر کرده بودند ،مأموريت داده شد که به کمک برادران مسلمان و رزمنده کرد بشتابند ،و اواخر شهريور ماه 1359 با آغاز جنگ تحميلی و حمله نظامی مزدوران بعثی به ميهن اسلاميمان که به منظور شکست انقلابمان توسط آمريکا تدارک ديده بودند راهی غرب کشور شدند و به مدت شش ماه در جبهه های سرپل ذهاب ،و کور موش ،بازی دراز و... بر عليه کفر صدامی می جنگيد و با اوج گيری فعاليتهای ضد انقلابی در داخل، از طرف گروهکهای وابسته به آمريکا به خاطر آشنائی به چگونگی برخورد با ضد انقلابيون و از نحوه عمل منافقانه آنها مشغول مبارزه در جبهه های داخلی گرديد . بعد از ماهها فعاليت مستمر و موفق سرانجام در روز جمعه مورخه 22/8/60 مطابق با 16محرم ماه خون و شهادت طی درگيری مسلحانه با منافقين داخلی اين مزدوران وطن فروش که وابسته به آمريکا می باشند ،در جنگل آمل شربت شهادت نوشيد و به لقاء اللّه پيوست .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ساری ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
برای جنگ با کافران سبک بار و مجهز بيرون شويد و در راه خدا با مال و جان جهاد کنيد اين کار شما بسی بهتر خواهد بود اگر مردمی با فکر و دانش باشيد .
قرآن کریم
در اين برهه از زمان که اسلام بار دگر زنده شده عليه مزدوران به رهبری امام خمينی به پا خواست تا پوزه ی امپرياليستهای شرق و غرب را به خاک ذلت کشاند و تمام مستکبران جهان را به سرکردگی آمريکای جنايت کار که بر عليه انقلاب توطئه می کند نابود گرداند .ما وارث خون هزاران شهيد به خون خفته هستيم ودر برابرخدا و نسلهای آينده و شهيدان مسئول هستيم و راه آنها همانا جهاد در راه خدا است. اينجانب خود را مسئول دانستم که برای سرکوبی دشمنان اسلام و قرآن سبک بار برای مقابله با کافران به پا خيزم و حال وصيتم اين است تو ای همسرم پس از مرگ من همانا مثل زينب شير زن باش و با استقامت و استواری خود پوزه ی دشمنان را به خاک بمال و بچه هايم را خوب نگهداری کن و آنان را يک فرد مسلمان انقلابی تربيت کن و تو ای حامدم بعد از مرگم همچون علی اکبر باش و راه مرا که همان راه خداست ادامه بده و از برادرانت خوب نگهداری کن .پدر و مادرم مرا ببخشيد چون قرآن و اسلام احتياج به خون امثال من دارد، چاره ای جز اين نبود ،برادرم خليل جان تنها در زندگی تو را دارم و بچه هايم را سرپرستی کن و در دامن خود پرورش بده و از تمام دوستان عذر خواهی بکنيد در ضمن وصی من برادرم خليل کاظمی است و ناظرم همسرم و 20500 ريال به برادر پاسدار سيد رمضان يوسفی بدهکارم و ديگر هيچ گونه بدهکاری ندارم و همه شما را به خدای بزرگ می سپارم . شعبان کاظمی

وصيت نامه ی دیگر
بسم الله الرحمن الرحیم
ان الذين يکفرون بايات اللّه و يقتلون النبيين بغير خق و يقتلون الذين يامرون با القسط من الناس فبشرهم بعذاب العليم .
آنان که با آيات خدا کفر می ورزند و پيامبران را بنا حق می کشند و آنهائيکه مردم را به قسط می خوانند را می کشند ،ای پيامبر آنها را به عذابی دردناک بشارت بده . انقلاب شکوهمند ايران با امام خمينی برضد استکبار جهانی دنيا را به لرزه در آورده است هر روز نويد ديگری به ما می دهند و يأس و رعب و وحشت به جهانخواران شرق و غرب آمريکا جهانخوار که با نقشه های شوم و پليد خود تا حال نتوانست به اميال کثيف خود برسد اينبار نوکرهای منطقه چون صدام تکريتی را مانند عروسک بزرگ کرده تحريک و وادار روانه بلاد مسلمين ايران کرده تا بتواند نقشه شوم خود را عملی سازد زهی خيال خام .خلاصه ملت ايران در يک صف به هم پيوسته در يک خط واحد متشکل و منسجم بر عليه اين کافر تکريتی بسيج شدند. اين حقير پاسدار شعبان کاظمی هم با خود گفتم بار خدايا تو به ما وعده دادی که مستضعفين را درروی زمين ائمه و وارث زمين قرار بدهی. بار معبودا من در حال حاضر روانه جبهه های جنگ هستم و با خون خود که آن هم در خور لياقت من نيست ،برای اين ملت شهيد پرور و به رهبری امام کبيرمان خمينی بزرگ ايثار خواهم کرد و در اين راه اگرشهادت نصيب من گرديد دست هايم را باز بگذاريد که عوامل خود فروختگان بدانند که با دست خالی به ديدار شهادت شتافتم . دهنم را باز بگذاريد که معرف اين باشد ،خدايا با ذکر لا اله اللّه در صفوف شهدا پيوستم و به خانواده ام بگوييد که صبرو استقامت دراين راه داشته باشند ،هرگز برای من گريه و ناله نکنند ،چرا که قرآن فرمود شهيد يعنی زنده و ناظر و آگاه ،و از برادرم خليل انتظار دارم که سرپرستی فرزندانم را به عهده بگيرد و آنها را در جامعه انسان بار بياورد تا در نبود من الگوئی باشند برای جامعه .وصی من برادرم خليل و ناظر همسرم و از پدر و مادر و دوستان می خواهم که هر گونه ناراحتی از من ديدند عفو نمايند و از فرزندم حامد می خواهم که سرپرستی برادران خود را به عهده بگيرد و راه امام خمينی را که همان راه حسين (ع) است ادامه دهند . ولاسلام شعبان کاظمی
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد تورانی


فرمانده گردان عملیاتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مازندران

شهيد “محمد تورانی” متولد سال 1336 طلبه حوزه علميه “ساری” در مسجد “مصطفی خان” و ساير حوزه های علميه ،فردی با سواد بود.او در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان "ساری" پیوست و در تمام مراحل خدمت اعم از برخورد با دشمنان داخلی و خارجی بسيار فعال و کوشا بود . از جمله آن نفوذ در تشکيلات گروهک منافقين در شهرستان ساری می باشد که اين شهيد با اجازة مسئولين وقت سردار متوليان ،سردار شهيد طوسی ،سردار شهيد محمديان ،با مراعات تمام جوانب امنيتی جهت نفوذ به تشکيلات منافقين به طور سوری از سپاه اخراج گرديد .اين اخراج به طوری انجام گرفت که آبرو و اعتبارشهيد در بين افراد حزب اللّهی و پاسداران رفت به طوری که هر کس به ايشان می رسيد ،می گفت :منافق از سپاه برو و سپاه جای شما افراد منافق نيست ،حتی بعضی از مواقع از دست برادران سپاه کتک هم می خورد .البته آن برادران حق داشتند که فرد مشکوک را به سپاه راه ندهند گرچه یکی از منافقين باشد.
ذات اله محمدیان از آن روزها چنین می گوید:روزی به اتفاق اين شهيد بزرگوار در آسايشگاه سپاه مشغول استراحت بوديم که يکی از برادران پاسدار به ايشان گفت: منافق برو بيرون ! اين جا جای شما نيست .ايشان گفتند: باشد من بيرون می روم اما شمائی که حزب اللهی هستيد، ولايت فقيه را برايم تعريف کنيد يعنی چه ؟ چرا بدت می آيد که می گويم بهشتی در لانه جاسوسی پرونده دارد ،در اين موقع بود که آن برادر پاسدار با عصبانيت تمام ايشان را از آسايشگاه بيرون کرد .با هم به خارج از سپاه رفتيم .گفتم :آقای تورانی اين چه حرفی است که شما می زنيد که بهشتی در لانه جاسوسی پرونده داشته ،ايشان گفتند بهشتی که هيچ حضرت امام در لانه جاسوسی پرونده دارند .اين ديگر زمانی بود که به قول معروف آمپر ما بالا رفته بود و با عصبانيت سرش داد زدم : چرت و پرت می گوئی ! ايشان با حالت لبخند گفتند :آن پسر نفهميد، شما هم نفهميدی من چه می گويم ،يقيناً حضرت امام و آقای بهشتی و ديگر بزرگان در لانه جاسوسی دارای پرونده می باشند. اما نه به نفع آمريکا بلکه به ضرر آمريکا ،حال تازه فهميدم که ايشان عليه حضرت امام حرف نزده است .
ايشان داماد ما بودند يعنی شوهر خواهرمان و پس از اينکه قضيه نفاق ايشان مطرح شد ،چندين مرحله خواهرمان آمد که من ديگر با ايشان نمی توانم زندگی کنم و می خواهم درخواست طلاق بدهم .اين موضوع را وقتی با حاج آقامحمديان در ميان می گذاشتيم، می گفت: حال کمی صبر کنيد شايد خداوند چاره سازی کند و مشکل حل شود .انشاءاللّه عقل بر سرش می آيد و از اين افراد بی وطن جدا می شود .
در آن زمان در و ديوارهای خانه توسط خواهرمان مملو از مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولايت فقيه نوشته می شد و ايشان هم مظلومانه در منزل سوت می کرد . موضوع از آنجايی شروع می شد که ايشان متوجه شدند که چند نفر از دوستان و آشنايان گذشته در بيرون مشغول جمع آوری سلاح و مهمات غير قانونی می باشند و اين موضوع را با شهيد محمديان و شهيد طوسی در ميان می گذارند که اين عزيزان با مشورت فرمانده محترم جناب آقای مصطفی متوليان تصميم می گيرند که ايشان را به عنوان منافق از سپاه اخراج کنند .
اين کار هم برای سپاه اهميت داشت و هم برای شخص شهيد تورانی و هم برای خانواده ما حائز اهميت بود . لذا فرماندهان محترم وقت می بايست ترتيبی اتخاذ می کردند که با برنامه فراگيری بتواند همه اهميت ها را تحت پوشش قرار بدهد و آنگاه اقدام کنند .
در مرحله اول شايعه اخراج در سپاه مطرح شد در يک جوناباوری همه برادران سپاه و خانواده محترم و همه آنهايی که خانواده تورانی را می شناختند متوجه شدند که تورانی آخرت خود را به دنيای ديگران فروخته است .با همه ناباوری و حيرانی ،اين خبر سريع و جدی مطرح شد که همه باور کردند حتی همسر و بستگانش ،لذا تورانی مظلومانه با سپاه خداحافظی کرد .
اما فرماندهان بی کار ننشستند ،قدم بعدی او ارتباط با کتابخانه رسالت بود که يکی از برادران پاسدار مسئول آنجا بود .فصل بهار و تابستان و با توجه به شرايط با پول سپاه يک دستگاه آبميوه گيری و شربت سازی و ماشين بستنی و يخچال به طور غير مستقيم برای ايشان خريداری گرديد و با اشاره سپاه ايشان برق مغازه خود را از خانه رسالت تامين می کرد و پس از مدتی به دستور فرماندهان سپاه برای عادی جلوه دادن موضوع نفاق اين شهيد برق اين دستگاه يخچال سيار را قطع کردند و ايشان مجبور شدند مثلاً دستگاه را به نصف قيمت خريداری شده بفروش برسانند .
در مرحله بعد فرماندهان محترم سپاه تصميم می گيرند که يکدستگاه موتور سيکلت برای شهيد محمديان خريداری کنند که از طريق ايشان به شهيد تورانی فروخته شود .اين معامله انجام می شود و پس از مدتی که مثلاً سپاه متوجه اين معامله می شود ،به شهيد محمديان تذکر داده می شود که به لحاض پاسدار بودنتان حق معامله با افراد منافق (شهيد تورانی) را نداشته و بايد اين معامله را به هم بزنيد ،شهيد محمديان نيز موتور سيکلت را از ايشان پس گرفته و به ديگری می فروشد .البته تمام اين ها فشارهائی برای عادی سازی مسائل و تحليل جهت انجام مأموريت شهيد تورانی بوده است .
شهيد بزرگوار تورانی فردی تيز هوش و دارای شم اطلاعاتی بسيار بالائی بود . ايشان گفته بودند که من اين توانائی را دارم که با آنها (منافقان)ارتباط برقرار کنم .در هر حال ايشان در اين راه زحمات بسيار زيادی را متحمل شده است .
پس از شهادت ايشان روزی دادستان انقلاب وقت آقای جمعه ای در سپاه در سخنرانی خود گفته بود که اين شهيد يک الگو و يک اسوه برای نسل آيند می باشد .من به خاطر دارم ايشان چندين بار همراه افراد منافق دستگير می شدند و کتک هم می خوردند و در بازداشتگاه هم بازداشت می شدند حتی چند بار هم در دستشوئی بازداشت بودند ولی به خاطر رضای خداوند اين همه بی احترامی و مشکلات را تحمل می کردند .
لازم به توضيح است که شهيد تورانی در آن بحران ترور منافقين در چندين مرحله برادران را از عملياتهائی که از آنها مطلع شده بود با خبر می کردند به طور نمونه روزی در خيابان انقلاب برادر پاسداری که قرار بود مورد ترور منافقين واقع شود ،شهيد تورانی وقتی آن برادر پاسدار را می بيند به ايشان اطلاع می دهد که مواظب باشيد که می خواهند شما را بزنند ،اما آن برادر پاسدار با توهين به اين شهيد می گويد شما مواظب خودت باش ،پس از اينکه چند قدمی از ايشان دور می شود مورد حمله قرار می گيرد ،اما گلوله به ايشان اصابت نمی کند .
اين شهيد بزرگوار در روستا چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب جوانان را جمع می کرد و آنان را در مسير قرآن و انقلاب و امام (ره) قرار می داد و اين امر باعث شد که در روستای "ايلال" که بالای يکصد خانواده جمعيت داشت حتی يک نفر هوادار منافق يا اعضای منافق نداشته باشد ،بلکه چندين جوان بسيج و پاسدار شهيد در اين روستا هم داشته باشيم .
قبلاً توضيح دادم اينجانب هم از وضعيت اين شهيد که به صورت نفوذی وارد تشکيلات منافقين شده بود با خبر نبودم .اما در تاريخ 26/6/60 که اينجانب عازم جبهه بودم برادر شهيدم رحمت ا. . . که خود از بزرگواران بود به من گفت با توجه به اينکه عازم جبهه هستيد بايد موضوعی را به صورت محرمانه به اطلاع شما برسانم و آن اينکه تورانی منافق نيست بلکه همچنان به عنوان پاسدار انقلاب اسلامی و با توجه به مصلحت فرماندهان محترم سپاه ساری وارد تشکيلات منافقين شده است .همچنين ايشان گفتند که اين موضوع را به جزء آقای طوسی ، متوليان و من هيچ کس از آن مطلع نيست و تمام موضوعات و مواردی که عليه تورانی مطرح شده اولاً به خواست قبلی خودشان بوده ،ثانياً برای مصلحت انقلاب اسلامی و ما امت مسلمان می باشد . چون ما از طريق تورانی مطلع شديم که عده ای جهت مقابله با امام و انقلاب در حال تهيه اسلحه هستند و قصد دارند دست به اسلحه ببرند ،لذا خود ايشان جهت اين مأموريت انتخاب شد ،گفتم چرا به همسرش نگفتيد و چرا زندگی اش را خراب کرديد که گفتند انشاءاللّه درست می شود و خداوند به زندگی آنها سامان می دهد .
در هر حال ما در تاريخ 26/6/60 به اتفاق سردار کميل ،شهيد ورجی ،شهيد بردبار ،شهيد آهنگر و ديگر برادران در گروه 20 نفره به عازم غرب کشور شديم و در مهاباد رفتيم .
ً تاريخ 15/7/60 بود که با همکاری اين شهيد بزرگوار تيم منافقين و خانه تيمی آنها را به همراه چندين قبضه اسلحه و مهمات و تعداد زيادی از ضد انقلاب به دست مردان سپاه دستگير و منهدم شد ،ما اين خبر را در روزنامه يا راديو شنيديم تورانی اين مظلوم انقلاب اسلامی مأموريت خود را به پايان رسانيده بود اما به چه قيمتی ؟همان طور که حضرت امام (ره) فرمايش کرده بود در قبول قطع نامه که من آبروی خود را با خدا معامله کردم ،اين شهيد عزيز نيز آبروی خود را با خدا معامله کرد .
پی از اين قضيه ،با توجه به ارتباطی که با (دمکرات وکومله برقرار کرده بود به اتفاق شهيد طوسی ،شهيد محمديان ،برادر کريم کريمی و برادر سورکی آزاد به اروميه رفت.
ایشان توانسته بود چندين قبضه اسلحه از آنان خريداری کند و با يکی از فروشندگان سلاح ،آنرا با اتوبوس تا تهران بياورد که در يکی از ايست بازرسی ها توسط اسکورت نا محسوس توسط برادران طوسی ،محمديان ،سورکی آزاد و کريمی فروشنده سلاح دستگير می شود .
در تاريخ 23/8/60 بود که خبر شهادت تورانی از طريق سردار کميل در مهاباد به ما رسيد و اين بود عمر با برکت تورانی عزيز که با تمام توان از مقام جمهوری اسلامی ايران و حضرت امام (ره) دفاع جانانه ای را به انجام رساند و سرانجام در مصاف با ضد انقلاب داخلی در جنگل سرسبز و انبوه آمل به لقاء حق پيوست ،اما از اين شهيد بزرگوار چه گونه تشییع جنازه گرديد خود داستان ديگری دارد .
جريان شهادت ايشان بدين قرار است : پس از اينکه شهيد تورانی به دو مأموريت خود پايان داد در اواخر مهر ماه سال 60 رسماً وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ساری شده و مجدداً لباس سبز پاسداری را به تن کرده و يکبار ديگر دوستان و همرزمان او با شادمانی و شرمندگی او را به آغوش گرم خود گرفتند . شادمانی از محبت و لطف خدا که دشمن نتوانسته بود يکی از برادران پاسدار را از جمع خانواده سپاهی جدا کند و سنگ بی دفاعی ياران امام علی (ع) در عصر و زمانه ما پايه گذاری نشده است .اما شرمندگی از آن جهت که چرا آنقدر به اين شهيد عزيز توهين کردند و آبرويش را بردند و کتکش زدند و آرزوی مرگش را داشتند .اما اين شادی و شرمندگی خيلی به طول نينجاميد .پايان مهر ماه تا 22 آبان خيلی کم بود که يک دفعه خبر شهادت اين عزيز در محوطه سپاه ساری پيچيد .سالن عمليات آن وقت ،و محوطه لشکر 25 کربلای فعلی پر از غم شد . خاطره غم انگيز روز تشيع جنازه شهيد تورانی و با آن صدای گرم نوحه سرائی برادر جانباز حاج مصطفی شيرزاد را کسی فراموش نمی کند . واقعاً برای کسی که اين قضيه برای او تازگی دارد قِصه است ،اما برای کسانی که با اين شهيد بزرگوار مأنوس بودند قُصه است ،لذا پس از اينکه شهيد عزيز به جمع خانواده سپاه باز می گردد مأموريت می يابد که دوره اطلاعات را طی کند و برای موفقيت های بعدی از تجربيات علمی نيز بهره مند گردد .لذا پس از خبر چند روز گذشت در جنگل عازم چالوس (منطقه 3 سپاه گيلان و مازندران) می شود که پس از چند روز ماندن ايشان در چالوس مصادف می شود با حمله گروه ضد انقلاب موسوم به "سربداران جنگل" در" آمل" .

گروه هائی برای مقابله با اين ضد انقلاب از اطراف به منطقه عازم می شوند که گروههای اعزامی به دو دسته تقسيم می شوند .دسته اول چند گروه است به عنوان چکش و گروه دوم سندان عمليات را شروع می کند که گروه شهيد طوسی و گروه تورانی و چند گروه ديگر به عنوان گروه چکش عمليات را آغاز می کنند و گروه شهيد محمديان و چند گروه ديگر به عنوان گروه سندان از قسمت برنامه ريزی شده عمليات را پی می گيرند . با غروب افتاب روز 22 آبان ماه 1360 آفتاب عمر شهيد محمد تورانی به همراه دوست همرزمش شهيد شعبان کاظمی غروب کرده و از جمع پاسداران ساری جدا می شوند و به لقاء حق پيوستند.
جنازه پاک و مطهر شهيد کاظمی پس از انتقال به بيمارستان به ساری منتقل می شود و تشيع گرديد اما جنازه پاک شهيد تورانی همچنان مظلومانه در جنگل "آمل"باقی مانده و به دست ضد انقلابيون کور دل افتاد .از تاريخ شهادت ايشان در 22/8/60 تا مورخه 11/11/60 کسی خبری از جنازه مطهر این شهيد نداشت و پس از اينکه ضد انقلابيون موسوم به" سربداران جنگل "حمله به شهر" آمل" را شروع کردند و آن به سر آنها آمد که امام (ره) فرمود :ديديد که مردم" آمل" چه بر سر شما آوردند ،مردم" آمل" و اطراف با همکاری برادران پاسدار و ارتش و بقيه نيروهای مسلح آنها را منهدم کردند ،عده ای از آنها کشته و عده ای هم به اسارت رسيدند و در بازجوئی که از آن مزدوران به عمل آمد معلوم شد آنها جنازه بی جان يا نيمه جان شهيد تورانی را گرفتند و پس از جدا کردن سر از بدنش ،جنازه اطهرش را به آتش کشاندند و با راهنمائی آنها تکه هايي از جنازه آن بزرگوار که 2 کيلو هم نمی شد ، روی دست ملائک و دوستان و آشنايان و همرزمان ساروی از مسجد "ساری" به گلزار شهداتشيع گرديد .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ساری ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
24 آبان ماه

علی اکبر یار محمدی

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دهگلان دركردستان

علي اكبر يارمحمدي در سال‌هاي ظلمت و تاريكي شاهنشاهي در شهرستان مريانج در استان همدان طلوع كرد. با پشت سرگذاشتن دوران كودكي و نوجواني به صف مجاهدان راه خدا و مبارزان انقلابي پيوست و شجاعانه در برابر رژيم فاسد پهلوي ايستاد. او در اين راه تحت تعقيب عوامل ساواك قرار گرفت و يك‌بار دستگير و به‌شدت مورد شكنجه واقع شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به‌خدمت نهادهاي انقلابي درآمد و خود را وقف مجد و عظمت نظام اسلامي نمود.
او پس از استقرار شهيد مدني در همدان ,خدمت در ركاب ايشان و ملازمت و همجواري با آن مرد الهي را برگزيد. اکبر يارمحمدي در ستاد عملياتي كه شهيد مدني تشكيل داده بود به فعاليت پرداخت وبه همراه تعدادي از دوستانش تمام فعاليت‌هاي اجرايي ستاد را بر عهده گرفتند تا باتلاش شبانه روزی کمبودها ونارسایی های به وجود آمده در اوائل انقلاب را ساماندهی کنند.
مدتی بعد با درخواست شهيد مدني ,سرپرستي غار علي صدر را پذيرفت و با حل و فصل نزاع واختلافات موجود درآن منطقه، درآمدهاي حاصل از بازدیدگردشگران از غار علی صدر را پس از سال‌ها به بيت المال باز گرداند.
با حضور ضدانقلاب در کردستان وایجاد مزاحمت برای مردم این دیار ,اوبه آنجا رفت وبه مقابله با آنها پرداخت.در شهريور 1359 با حكم سردارشهيد بروجردي به فرماندهي پيش مرگان كرد مسلمان در دهگلان كردستان منصوب شد.مدتی بعد وبا اثبات توانایی هایش به فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دهگلان دركردستان منصوب شد.
او در مدت حضورش درکردستان فعالیتهای عمده‌اي برای پاکسازی خاک پاک ایران بزرگ از وجود کثیف دشمنان داخلی وعوامل بیگانه انجام داد و سرانجام دربیست وچهارم آبان ماه 1359 به فيض عظماي شهادت نايل شد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید

وصيت‌نامه
بسم رب الشهدا و الصديقين
آنانكه در راه خدا كشته مى‌شوند مپنداريد مرده‌اند بلكه زنده‌اند و پيش خداوند روزى دارند و شاهد و ناظر مى‌باشند. قرآن کریم
مادر و پدرعزيزم و برادران گرامى و ديگر عزيزانم... ما از خدا هستيم و به سوى خدا برگشت مي كنيم. اگر در زندگى مسير وحركتمان در جهت خدا باشد چه بهتر. لذا راهى را كه من در چندين سال پيش انتخاب نموده‌ام, اميدوارم كه در جهت الله بوده و خواهد بود، انشاالله. پس لازمه اين راه فنا كردن خود يا در رسيدن به خدا است. اگر روزى شنيديد كه اين خون ناقابل من در راه اسلام و به ثمر رسيدن انقلاب اسلامى ريخته شد آن روز را جشن قبولى قربانى خود بدانيد وفرزندانم را طورى تربيت كنيد كه مسير تكاملى خود را به طرف خدا فراموش نكنند و مرگ سرخ در ميدان نبرد را به مرگ سياه در رختخواب نرم ترجيح دهند. والسلام من التبع الهدى 22/6/1359
علي اكبر يارمحمدي
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيست و پنجم آبان ماه

جواد حاج خدا کرم

در سال 1343 در یکی از نقطه های جنوب شهر تهران و منطقه مذهبی به دنیا آمد و ارادت به اهل بیت(ع) را از پدر مرحومشان حاج «محسن حاج خداکرم »که یکی از افراد هیئتی محل و پیر غلام ابا عبدالله الحسین بود آموخت . از همان دوران طفولیت ضمن تحصیل با برادر شهیدش« ابراهیم حاج خداکرم» مبارزات را به صورت تهیه و پخش اطاعیه های حضرت امام و تهیه و توزیع رساله امام شروع کردند ،تا اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی و آن انفجار نور صورت گرفت. این دو عزیز و برادر هر دو به فیض شهادت نائل شدند و دو پرنده ای بودند که پرواز کردند و به سوی حق رفتند. با هم کار می کردند و افراد شاخصی بودند. به لحاظ اینکه راهپیمائی اول انقلاب و تظاهرات های محلی را ساماندهی می کردند و مردم را تشویق می کردند به کارهایی که منجر به سرنگونی رژیم طاغوت شود.
البته در طول انقلاب من خاطره ای از ایشان دارم، آن زمانی که شرکت نفت اعتصاب کرده بود و مردم مشکل سوخت داشتند ایشان و برادر شهیدش از یکی از شهرستان های ظاهراً «قزوین» مقدار زیادی ذغال و خاکه ذغال تهیه کرده بودند و دستور مصرف اینها و تهیه کرسی برقی به وسیله لامپ را توی اعلامیه هایی تنظیم کرده بودند به مردم می دادند که در نبود سوخت استفاده کنند . ایشان و برادر شهیدش از همان ابتدای انقلاب در «کمیته انقلاب اسلامی»(سابق) مشغول خدمت شدند .
مقدار زیادی در کردستان فعالیت کردند که زبانزد خاص و عام هست و بعد با شروع جنگ تحمیلی به جبهه ی «خرمشهر» آمدند و در آغاز به عنوان معاون گردان در خدمت برادر شهیدش که در آن زمان فرمانده گردان «میثم» بود به صف عراقی ها زدند که سردار شهید« ابراهیم حاج خداکرم» به شهادت می رسد و جنازه این سردار عزیز را به تهران آوردند و پس از مراسم هفت برادرش مجدداً به جبهه برگشت و اسلحه برادر را برداشت و ادامه کار ایشان را در جبهه پی گرفتند و از خصوصیات اخلاقی و بزرگوار ایشان بگویم که از نظر فرماندهی همانند امیرالمؤمنین الگو گرفته بودند و پیشاپیش بچه ها در جبهه ها بودند.
در اخلاقیات همانند پیامبر اسلام صلوات الله علیه و مسلم بودند و ایشان با اخلاق محمدی و رویی خوش و گشاده با پرسنل و با خانواده برخورد می کرد که بنده احساس می کنم در طول این 20 سال خدمت در انقلاب همین مطالب را نشان داده که در فرماندهی مانند حضرت علی(ع) شجاع و در جلوی صف قرار داشت و در خلق و اخلاق مانند حضرت محمد سلام الله با مردم برخورد می کرد و مردم از روی گشاده ایشان خیلی خوشحال و خوش برخوردی ایشان موجب رضایت مردم قرار گرفت.
درعملیات« کربلای5 »قرار شد که بین بچه ها قرعه کشی شود و آنهایی که اسمشان درمی آید توی یک گردان به نام« قمر بنی هاشم(ع)» وارد عملیات شوند که خود سردار آن موقع معاونت فرماندهی آموزش لشکر «روح الله» را داشتند که اسم خودشان را هم مانند نیروها در قرعه کشی شرکت دادند که قرار شد اگر اسم ایشان توی قرعه کشی درمی آید مانند رزمندگان دیگر توی این عملیات شرکت کنند و قرعه کشی شد و اسم ایشان در قرعه کشی درنیامد، اسم حقیر درآمد و ما آن شب را وارد آن منطقه، شلمچه شدیم و قرار شد به همراه این گردان عملیات کنیم.
وقتی که وارد عملیات شدیم، صبح شد که خاکریز دشمن را تصرف کردند. دیدیم که سردار شهید حاج خداکرم دارد از روبرو می آید و ایشان با گردان تخریب جلوتر از ما وارد عمل شده بود و داشت از محور جلویی بر می گشت که من ایشان را دیدم و گفتم که قرار شد قرعه کشی شود و هر که اسمش در قرعه کشی درنیامده توی عملیات شرکت نکند ولی ایشان با لحاظ فرماندهی علی وارش همیشه در صف مقدم حضور پیدا می کرد و باعث روحیه و توان نیروی تحت امرش می شد و متعاقباً مدت دو سالی که ما در خدمت ایشان بودیم در جبهه رشادت ها و از خود گذشتگی ها و ایثارهای خاصی از این سردار شهید دیدیم که قابل ذکر است. ایشان عاشق شهادت بود و شهادت هم زیبنده چنین افرادی، که قرب الی الله آنها به قدری در جامعه نمونه می شود که می توانند سکان آن را با خون شهادت و شهادتی که نصیب آنها می شود، سکاندار حرکت انقلاب باشند و ما از خداوند می خواهیم که ادامه دهنده راه این عزیزان باشیم.
مأموریت جبهه شان که به اتمام رسید مدت دو سال و اندی را در« ارومیه» و در «کردستان» مشغول خدمت شدند و بعد به« قم» رفتند و حدود دو سال و اندی را هم در «قم» خدمت کردند. از ایشان خواسته شد به لحاظ اینکه منطقه «سیستان و بلوچستان» نیاز به فرمانده ای مقتدر داشت به ایشان پیشنهاد دادند که به آن منطقه برود و ایشان هم چون دستور ولایت فقیه بود پذیرفت و وارد کار شد. در ابتدا بنده به لحاظ ارادتی که به ایشان داشتم خدمت ایشان عرض کردم که سردار شما چیزی حدود چند سال در جبهه ها بودی و در «کردستان» و« ارومیه» و« قم »هم فعالیت های خاصی کردی خوب است حالا که دیگر سن مادر هم بالا رفته، دیگر این مأموریت را انجام ندهی و یک مقدار به کار خانواده و زندگی بپردازی. ایشان گفت که خدمت در جاهائیکه سخت است ثوابش بیشتر است و ما باید آنجا حضور پیدا کنیم چون امر ولایت فقیه است و کار را شروع کنیم .
در منطقه «سیستان و بلوچستان» وارد خدمت شدند و کارهای خاصی انجام دادند و در طول دو سال و نیمی که آنجا بودم قضاوتش را به خود مردم «سیستان و بلوچستان» که مردمی شهیدپرور و مردم غیوری هستند به آنها واگذار می کنم و در نهایت از عزیزانی که زحمت کشیدند و ما را مورد لطف قرار دادند و در آن تشییع جنازه بسیار به یاد ماندنی و با شکوه که حضور مردم واقعاً به نظر بی سابقه بود چرا که خدمتگزار خودشان را شناخته بودند به این صورت آمدند من تشکر می کنم و از خدا توفیق و موفقیت برای این عزیزان را خواستارم.
زمانی که از آنجا می آمد از رشدی که منطقه ی «سیستان »کرده خیلی خوشحال می شد در بخش دولتی و دانشگاه و آن جمعیتی که ایشان می گفت حدود 30 هزار نفر در دانشگاه ها مشغول تحصیل بودند، بسیار خرسند می شد.
حتی در بخش خصوصی اگر در داخل شهر زاهدان پاساژی یا مغازه ای یا جایی برای تجارت یا کار سالم و رزق حلالی تشکیل می شد ایشان به قدری خوشحال می شد، انگار که این ساختمان متعلق به خودش است یا بچه های خودش دارند در دانشگاه های آنجا تحصیل می کنند .
اگر خدای ناکرده کسی نسبت به «سیستان و بلوچستان» دید منفی داشت ایشان ناراحت می شد و به خروش درمی آمد و می گفت:« آنجا مردم شهیدپروری دارد، مردم قهرمانی دارد. شماها متأسفانه آگاهیتان نسبت به این استان کم است .» از رشد و شکوفائی این استان خوشحال می شد و خیلی هم دوست داشت که در این رشد و شکوفائی شرکت داشته باشد و شرکت داشت و موفق بود. در معرفی مردم سیستان و بلوچستان به افراد جامعه یا استان های دیگر که اگر نظرش ادامه پیدا می کرد این استان همانطور که نمونه است .
این سردار بزرگ وقهرمان ملی پس از سالها مبارزه ودفاع از ایران بزرگ، در راه مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید.
منبع :مصاحبه با برادر شهید
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
رجبعلی آهنی
شهادت 25 آبانماه
1361

فرمانده گردان ابوذر تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

"رجبعلی آهنی”، در سوم تیر سال 1334 در روستای “سلطانی”، از بخش “نهبندان” در شهرستان"بیرجند" به دنیا آمد. دوران کودکی را در روستای محل تولدش سپری کرد و در همین روستا به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت.در سه سالگی پدر خود را از دست داد. دوران ابتدایی را در روستای سلطانی گذراند و تا کلاس پنجم درس خواند و بعد از آن ترک تحصیل کرد. تا سیزده سالگی در روستای محل تولدش بود و سپس به تهران رفت. در تهران در شرکت باردارو در قسمت پخش دارو و کارهای بانکی به مدت دو سال مشغول به کار شد و در سال 1354 به سربازی رفت. بعد از اتمام سربازی به بیرجند برگشت و در شرکت پی ریز در محمدیه بیرجند حدود یک سال کار کرد و دوباره به تهران رفت که همزمان با اوجگیری انقلاب بود و با حضور خود در تمامی صحنه های انقلاب و تظاهرات، هنگام با مردم تهران فعالیت می کرد و در تظاهرات هفده شهریور علیه رژیم شاه نقش فعالی داشت. بعد از آن دوباره به بیرجند برگشت و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و مردم را با رشادت رهبری می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته پیوست و بعد از چندی در جهاد سازندگی به فعالیت مشغول شد و بعد از آن، فعالیت خود را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند آغاز کرد و پس از نه ماه که در سپاه مشغول خدمت بود، برای آموزش به مشهد مقدس اعزام شد و دوران آموزشی خود را با موفقیت به پایان رساند و بعد از آن به بیرجند بازگشت و پس از چندی داوطلبانه به جبهه اعزام شد. قبل از اعزام فرماندهده عملیات مبارزه با مواد مخدر منطقه نهبندان را عهده دار بود که حدود شانزده ماه در این منطقه فعالیت کرد و پس از اینکه اوضاع منطقه را سر و سامان داد و به جبهه رفت. در عملیات طریق القدس به عنوان فرمانده گردان شرکت کرد و اولین فرماندهی بود که خط دفاعی عراق را شکست و از میدان های وسیع مین گذشت و به یاری خداوند متعال، دشمن را تا عمق سی کیلومتری مجبور به عقب نشینی کرد. او در این عملیات بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و سر پایی معالجه شد و بعد از عملیات و بعد از شش ماه حضور در جبهه به بیرجند برگشت. برای دومین بار در تاریخ 5/11/1360 به جبهه اعزام شد و فرماندهی نیروهای ویژه خراسان را به عهده گرفت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. در این عملیات بر اثر اصابت گلوله از ناحیه دست مجروح شد که برای مداوا به بیرجند منتقل شد و پس از ده روز به جبهه برگشت.
در عملیات بیت المقدس به عنوان خط شکن، فرماندهی گردان ابوذر را به عهده گرفت. در این مرحله از عملیات باز پس گیری خرمشهر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه کمر مجروح که دوباره برای مداوا به بیرجند منتقل شد. در این عملیات نام گردان خود را ابوذر گذاشت و معتقد بود: ابوذر از پا برهنگان بود و انقلاب را پا برهنگان باید حفظ کنند. خود او نزد افراد گردانش با عنوان شیر علی و چریک خمینی معروف بودند. در عملیات رمضان نیز شرکت کرد که در هنگام گرفتن سنگر های مثلثلی عراقی ها بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پا مجروح شد و برای معالجه به بیرجند منتقل شد. در عملیات کرخه نیز بر اثر اصابت گلوله کالیبر 50 از ناحیه کمر مجروح شد.
رجبعلی آهنی در 25 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها حدود دو ماه بود. شب عروسی که مصادف با شب جمعه بود، پس از قرائت دعای کمیل، مراسم عقد برگزار شد. چند روز بعد از ازدواج از طرف سپاه پاسداران به عنوان فرمانده فداکار عازم مکه معظمه شد و بعد از مراجعت از سفر حج، بعد از سه روز به جبهه اعزام شد.
در برابر گرفتاری ها و مشکلات بسیار صبور و با حوصله بود و همچون کوه استوار و مقاوم بود.رجبعلی آهنی در 25 آبان 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در جبهه سومار در تپه های مشرف به شهر مندلی عراق بر اثر رفتن بر روی مین به شهادت رسید. پیکر مطهرش در منطقه دشمن مفقود شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ ،زندگی نامه فرماندهان شهید خراسان"نوشته ی سید سعید موسوی ،نشر شاهد،تهران-1386​
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
احمدرضا بیات
شهادت 25 آبانماه 1361

فرمانده گردان مالك اشتر(س)لشکر32 انصارالحسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

بيست و ششم فروردين ماه 1337 بود كه روستاي قلعه باباخان در شهرستان ملاير به قدوم احمدرضا بيات منور گرديد. قلب پاكش از ابتدا با عشق و محبت ائمه طاهرين (س) مي‌تپيد و گام‌هاي حياتش در جهت خدمت به دين خدا برداشته مي‌شد. با مشکلات وتنگناهی مالی که خانواده اش داشت,دوران تحصيل خود را با سختي و مشقت سپري كرد و موفق به اخذ ديپلم شد. بعد از آن با از دست دادن پدرش مجبور به توقف در همان مقطع تحصیلی شد وخود را مسئول رسيدگي به امور معاش خانواده کرد.
قيام الهي امام خميني زمينه ساز حضور جدي احمد رضا در عرصه مبارزاتي شد.ا و در راستای به ثمر رسیدن آرمانهای امام خمینی فعاليت‌هاي مؤثري عليه رژيم پهلوي به انجام رساند.
با پيروزي انقلاب اسلامي ,حركت‌هاي انقلابي‌اش را تداوم بخشيد و در نهادهاي نو بنيان انقلاب به‌خدمت مشغول شد. او كه مجاهدت و شهادت طلبي را از سرور و سالار خود حضرت حسين بن علي (ع) آموخته بود، شروع جنگ تحميلي را محملي براي رسيدن به قافله مجاهدان تاريخ دانست و مشتاقانه در صف رزمندگان راه خدا قرار گرفت. با گذراندن دوره های آموزش نظامی به مناطق جنگي رفت وبا حضور در خط مقدم جبهه, روح بلند خود را به‌نمايش گذاشت .
در ابتدای ورود به جبهه به عنوان نیروی عادی در جنگ حضورداشت اما مدتی که از حضورش در میادین سخت وطاقت فرسای نبرد با دشمنان ایران اسلامی گذشت,فرماندهان به توانایی وشجاعت بی مثال او پی بردند .
بعد از آن احمدرضا بیات فرماندهی نیرهای پیاده وعملیاتی را از سطوح پایین آغاز کرد وبه رده فرماندهی گردان رسید.اوفرمانده گردان مالک اشتر شده بود و گره گشای مشکلات وگره های کور جبهه ی حق علیه باطل.ازجمله فرماندهان شجاع ومتبحری بود که فرمانده لشکر32انصارالحسین(ع)رویش حساب می کرد.
احمدرضابیات پس از یک دوره ی مبارزات سخت با طاغوت ودشمنان خارجی وداخلی جمهوری اسلامی در25 آبانماه 1361 در جبهه ی سومار به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید

وصیت نامه
بنام خدا
با درود به امام زمان و حجت خدا بر روي زمين و نايب برحقش امام خميني بت‌شكن زمان، پشتيبان ضعيفان عالم و مسلمانان جهان و با درود بر شهدا از صدر اسلام تاعصر حاضر.
اين دو شمه را در زير نور ماه يك ساعت و نيم قبل از حمله نوشتم. كاش اينجا بوديد و مي‌دانستيد كه بچه‌ها چه حالي دارند. هركس گوشه اي از اين بيابان قرار گرفته و در حال خود با امام زمان صحبت مي‌كند. با خدا صحبت مي‌كنند, با شهدا ميثاق مي‌بندند, از يكديگر خداحافظي مي‌كنند. حلاليت از يكديگر مي‌خواهند. همديگر را بغل مي‌كنند و مي‌بوسند. امام را دعا مي‌كنند. خلاصه هركسي حالي دارد و با گريه با خدا راز و نياز مي‌كند.
همسر عزيزم دلم مي‌خواست در اين شب بيدار مي‌ماندي و نماز مي‌خواندي و دعا مي‌كردي براي رزمندگان اسلام. توصيه من اين است كه تا جان در بدن داري در راه اسلام و در خط امام باشي و فرزندمان را در خط امام تربيت كن تا دنباله رو شهدا باشد.
همسرم اگر لازم بود كه حتي حامد را نيز در راه قرآن بدهي مضايقه نكن چون اجري عظيم دارد, آنقدر عظيم است كه نمي‌توان به صورت نوشته و تصور كرد. اورا به محض اينكه توانست حرف بزند نماز ياد بده، همراه خود به دعا ببر، نماز جمعه ببر تا بدانند كه شهدا براي چه شهيد شدند. قرآن را زياد بخوان تا تو و مرا شفاعت كند. سلام مرا به همه دوستان و آشنايان برسان و از آنان حلاليت بخواه. از آنان عاجزانه بخواه تا اينكه مرا ببخشند و همچنين خودت نيز مرا ببخش؛ من نتوانستم آن چه لایق تو بود را انجام دهم و همسر خوبي براي تو باشم, از تو مي‌خواهم كه مرا ببخشي و مرا حلال كني و امام را دعا نمائي.
انشاءا... اگر راه كربلا باز شد حتماً به كربلا برو و در آنجا به زينب بگو: بانوجان من هم شهيد دادم وبا تو همدردم. از تو مي‌خواهم كه از خدا بخواهي كه او را ببخشد. ديگر اينكه براي من گريه نكن هرچه اشك داري براي امام حسين(ع) بريز و براي ايشان گريه كن. خداوند انشاءا... صبري عطا كند.
اگر فرزندي كه به دنيا مي‌خواهد بيايد پسر بود اسم او را مقداد و اگر دختر بود اسم خوب برايش انتخاب كن تا اينكه راه زينب را ادامه دهد. همسرم مرا ببخش و در تربيت بچه‌ها كوتاهي نكن كه در برابر خداوند مسئول خواهي بود، آنها امانتي هستند در دست تو. از آنان آنچنان كه اسلام مي‌خواهد نگهداري كن.

چند نكته نيز با دوستان و برادران :
شما را به خدا امام را تنها نگذاريد و پيرو راه او باشيد چون راهي است كه درنماز از خدا مي‌خواهيد,صراط مستقیم. تا جان در بدن داريد از حريم اسلام دفاع كنيد و دعا كنيد تا رستگار شويد. كتابخانه را كه سنگري در مقابل منافقان و ناكسان است ترك نكنيد، نيروي جوان را بيشتر جذب نماييد؛ چون آنهايند كه اميد آينده اسلامند.
برادران ديگر تقيه فايده اي ندارد آنها را رسوا كنيد, مدارا بس است ملت را آگاه كنيد كه اينان كي‌اند و چه راهي دارند. اگر شهيد شدم شما را به خدا در مجلس ختم دست اين بي همه چيزها را رو كنيد و نگذاريد در تشييع جنازه ام شركت كنند و مرا نزديك پدرم به خاك بسپاريد تا با او باشم.
برايم شبهاي جمعه فاتحه بخوانيد. دعاي كميل را ترك نكنيد. اذان و قرآن در مسجد را ترك نكنيد كه اگر ترك شود شادي دشمن است. برادران دارند حركت مي‌كنند فرصت كم است والا درد دل زياد است, آنقدر كه دفتري خواهد شد.
والسلام احمدرضا بيات 25/8/1361

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسفندیار خادملو
شهادت 25 آبانماه 1366


قائم مقام فرمانده گردان مالک اشتر(س)لشکر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر امام زمان, آن منجی عالم بشریت که روزی خواهد آمد و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد و سلام به نایب بر حقش امام امت, ابرا هیم زمان و خار چشم دشمنان اسلام وآنهایی که با صبر و استقامت خویش, چهره ی سیاه ستمگران و جهان خواران و خون آشامان دو بلوک غرب و شرق را به خاک ظلمت نشاندند.
امامی که از سال 1342الی 1357و تا به حال ایستاده وهمه ی مصیبت ها و سختی ها را کشیده و انشاءالله که تا انقلاب مهدی موعود (عج)زندگی را برای در امان ماندن انقلاب اسلامی حسین بن علی (ع), ادامه خواهد داد و چشم کور آنان که نمی توانند چهره ی پاک حسینی را از صلاله ی زهرا (ع) , در این انقلاب خونبار و روزهای عاشورا , ببیند .
سلام و درود بر همه ی شهیدان کربلا تا به امروز از جبهه های ایران اسلامی که با خونشان درخت اسلام را آبیاری کردند تا ما گناه کاران را به راه راست هدایت کنند.آنها بودند که با خونشان انسان های مثل ماها را از فساد نجات دادند . ما هم بکوشیم تا این راه قرآن را ادامه دهیم, به امید خدا .
سلام و درود بر رزمندگان اسلام که با ایثار و روشن دلی خود, قلب نا پاک آمریکا و شوروی و اسراییل را ضربه وارد کردند و پوزه ی آنها را به خاک مالیدند ، باشد که روزی شاهد پیروزی اسلام بر کفر و به احتزاز در آمدن پرچم اسلام در سراسر جهان باشید . انشاءالله
وصیت نامه ی خویش را به شرح ذیل شروع می کنم :
بنده اسفندیار خادملو متولد 1336 از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بندر ترکمن هستم .در همان زمانهای انقلاب بود که عشق و علاقه ام به سپاه اسلام زیاد و زیاد تر شد تا اینکه روزی تصمیم گرفتم برای شرکت در جبهه حضور داشته باشم و عضو سپاه شهرستان شوم که به آرزوی خویش رسیده و عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آن شهرستان شده ام.
همیشه آرزوی بنده این بود که در همه ی زمینه های سپاه شرکت فعّال داشته باشم؛ که اوّل ، جبهه را انتخاب کرده و هر وقت اسم جبهه می آمد در درون قلبم احساس شوق می کردم.
در دوران خدمت سپاهی هیچ وقت بی علاقه به جبهه نبوده ام و همیشه با اشتیاق فراوان به حضور در این راه اسرار ورزیده ام. چون این شهدا بودند که راه شهادت را به ما نشان دادند و ما را از گمراهی نجات دادند و خون آن ها زمینه ای بود برای هدایت ما بندگان گنه کار. ما هر چه داریم از این خون ها و از این شهدای پاک تاریخ داریم .
همیشه از خداوند می خواستم اوّل گناهان ما را پاک کرده و بعد از آن اگر لیاقت شهادت را داشتم ,به شهادت برسم.
همیشه می گفتیم خداوندا قلب های تمامی بچّه مسلمان ها را به هم نزدیک تر کن و ایمان همه ی ما را بیش تر از قبل کن و خدا را شکر می کنیم که با این زندگی سر تاسر گناه بقیه ی عمرمان بعد از دوران شاهنشاهی به دوران جموری اسلامی منتهی شد که توفیقی بود برای بنده های در جهالت و گمراهی.
ای برادران حزب الله من خود این انقلاب و این جبهه ی پاک حسینی را انتخاب کردم ,چون این انقلاب احتیاج به یارانی هم چون حزب اللهی هایی دارد که واقعاً قلبشان در هر جای ایران که باشند برای پیروزی آن ,بسوزد و به فکر جبهه و جهاد در راه اسلام و مبارزه با ستمگر و فاسدان آمریکائی باشند. ای برادران حزب الله, قلب ها را متوجه خدا کنید و همیشه خدا را در نظر داشته باشید که خدا ناظر اعمال همه ی انسان هاست.
ای برادران سپاهی و ارتشی و بسیجی همه به نام خدا و با یاد خدا جبهه ها را فراموش نکنید و با صبر و استقامت و ایمان خویش این جنایت کاران شرق و غرب را نابود کنید.
ای انسان های به پا خواسته,در دفاع از این انقلاب خونبار اسلامی، همه با هم کوشش کنید و همّت نمائید که شیطان های بزرگ بیرونی و درونی در کمین شماها هستند. هوشیار و بیدار باشید که هر لحظه در پرتگاه دنیا و مال و ثروت دنیا غرق هستید. درون قلب های خود را به یاد خدا پاک و پاکیزه نمائید تا خداوند هم به شما نظر کند که خدا می فرماید قلب ها را به یاد خدا آرامش دهید.
ای جوانان حزب الله اعم از برادران و خواهران و ای کسانی که در هر صورت می توانید به این جمهوری اسلامی کمک کنید، از جان و مال خود دریغ نکنید که انقلاب اسلامی از همین چیز ها پا بر جاست و راه حسین بن علی (ع) با همین خون هاست که سال به سال می جوشد و شفاف تر می شود.
و در آخر به برادران و آن کسانی که هنوز به این انقلاب خوشبین نیستند، یا بی طرفند و یا در گوشه ای نشسته اند و شاهد از دست رفتن عزیزان این وطن هستند,سفارش می کنم ,به خود آیند که فردای قیامت شرمنده خدا ورسول خداوائمه نباشند.
من به عنوان برادر کوچک شما به همه ی بچّه های حزب الله سفارش می کنم که به یاد خدا باشید و در خط او و در راه به ثمر رسیدن انقلابمان تلاش و کوشش نمائید که پشتوانه ی این جمهوری اسلامی شما و نسل های بعدی تان می باشند.
ای برادران این بنده ی حقیر به شما سفارش می کنم که اوّل در خود سازیتان تلاش نموده و بعد از آن دیگران را به این راه دعوت کنید, باشد که آن ها هم جزء دعوت کنندگان شوند.
ای برادران ,دوستان خدا را دوست داشته و دشمنان خدا را دشمن دارید و هر لحظه جمهوری اسلامی و مسئولین شما را برای حضور در جبهه دعوت کردند با اشتیاق کامل بپذیرید که سوره ی نساء آیه ی 76 می فرماید:
آنان که ایمان آورده اند در راه خدا جهاد می کنند و آنان که کافر گشته اند در راه طاغوت مبارزه می کنند. پس ای مومنان ، مزدوران و دوستان شیطان را به قتل برسانید و یقین داشته باشید که توطئه ها و نقشه های شیطانی بسیار سست و ناچیز است!
ای برادران! من خود این راه را انتخاب کرده و با عشق درونیم آمده ام برای یاری عزیزان رزمنده و انتقام گیرنده ی خون شهیدان و دوستان خود باشم تا شاید روزی در صحرای محشر آنان با ارزشی که پیش خداوند و ائمه دارند ما را هم شفاعت نمایند.
ای برادران و خواهران حزب الله امام را در حالات معنوی تان دعا کنید و مسئولین انقلاب اسلامی را هم دعا کنید و دعا گوی رزمندگان اسلام باشید؛ شاید به امید خدا دعایتان مستجاب گردد و ما پیروز شویم.
از تفرقه جداً دوری کنید و با هم دوست و مهربان باشید. همیشه به یاد خدا و شهیدان باشید که خدا نجات بخش انسان هاست. اسفندیار خادملو
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
27 ابان ماه

مهدی زین الدین


فرمانده لشگر17علی ابن ابی طالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

جنگی که در شهریور 1359توسط دیکتاتور معدوم عراق ،صدام حسین به مردم ایران تحمیل شد؛ظهور اسطوره هایی رادر پی داشت که غیر از تاریخ صدر اسلام،در هیچ برهه ای از تاریخ بشرنشانی از آنها نیست.
ومهدی زین الدین یکی از این اسطوره هاست؛اسطوره ی زنده.
در سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانواده‌اي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردان فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم مي‌داد.
نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك مي‌كرد و به عنوان يك فروند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري مي‌داد.
مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمينه‌هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيت‌الله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي‌نمود و در واقع در حساسترين دوران جواني به هدايت ويژه‌اي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيت‌الله مدني بسيار ياد مي‌كرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان مي‌دانست.
در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي، پدر شهيدان – مهدي و مجيد زين‌الدين – براي بار دوم از خرم‌آباد به سقز تبعيد گرديد. اين امر باعث شد تا مهدي كه خود در مبارزات نقش فعالي داشت دوري پدر را تحمل كند و سهم پدر را نيز در مبارزات خرم‌آباد بردوش كشد.
در ادامه مبارزات سياسي دوران دبيرستان، كينه عميقي نسبت به رژيم پهلوي پيدا كرد و زماني كه حزب رستاخيز شروع به عضوگيري اجباري مي‌نمود. شهيد زين‌الدين به عضويت اين حزب در نيامد و با سوابقي كه از او داشتند از دبيرستان اخراجش كردند. به ناچار براي ادامه تحصيل، با تغيير رشته از رياضي به طبيعي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي‌تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتي پدر شهيد زين‌الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد. اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، پدر با استفاده از فرصت پيش‌آمده، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه سايراعضاي خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده‌دار شد.

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگي شد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم، براي انجام وظيفه شرعي و اجتماعي خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهاي خونين انقلاب، به اين نهاد مقدس پيوست. ابتدا در قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظيفه كرد.
شهيد زين‌الدين در زمان مسئوليت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌هاي پيچيده ضدانقلاب در شهر خونين و قيام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداري از بينش عميق سياسي، در خنثي كردن حركتهاي انحرافي و ضدانقلابي گروهكهاي آمريكايي نقش به سزايي داشت.
با آغاز تهاجم دشمن بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي، شهيد زين‌الدين بي‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامي، به همراه يك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بي‌امان عليه كفار بعثي پرداخت.
پس از مدتي مسئول شناسايي يگانهاي رزمي شد. و بعد از آن نيز مسئول اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و سوسنگرد گرديد. در اين مسئوليتها با شجاعت، ايمان و قوت قلب،‌تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي‌كرد و با شناسايي دقيق و هدايت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده‌اي بر پيكر لشكريان صدام وارد مي‌آورد. بخشي از موفقيتهاي بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عمليات فتح‌المبين، مرهون تلاش و زحمات ايشان و همكارانش در زمان تصدي مسئوليت اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و محورهاي عملياتي بود.
شهيد زين‌الدين در عمليات بيت‌المقدس مسئوليت اطلاعات – عمليات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لياقت، ايمان، خلوص، استعداد رزمي و شجاعت فراوان، در عمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبديل شد – انتخاب گرديد.
در عمليات رمضان، تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) جزو يگانهاي مانوري و خط‌شكن بود و به حول و قوه الهي و با قدرت فرماندهي و هدايت ايشان – در بكارگيري صحيح نيروها و موفقيت آن يگان در اين عمليات – بعدها اين تيپ، به لشكر تبديل شد.
لشكر مقدس علي‌بن ابيطالب(ع) در تمام صحنه‌هاي نبرد سپاهيان اسلام (عمليات محرم، والفجرمقدماتي، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان يكي از يگانهاي هميشه موفق، نقش حساس و تعيين كننده‌اي را برعهده داشت.
صبر، استقامت، مقاومت جانانه و به يادماندني اين يگان، همگام با ساير يگانها در عمليات پيروزمندانه خيبر بسيار مشهور است. هنگامي كه دشمن از هوا و زمين و با انواع جنگ‌افزارها و هواپيماهاي توپولوف و ميگ و بمبهاي شيميايي و پرتاب يك ميليون و دويست هزار گلوله توپ و خمپاره، جزاير مجنون را آماج حملات خويش قرار داده بود، او و يگان تحت امرش مردانه و تا آخرين نفس جنگيدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزاير و حفظ كردند.

خصوصيات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكني شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترين پاتكها به خاطر اين روحيه بود. روحيه‌اي كه اساس و بنيان آن بر ايمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نمي‌شد.
شهيد زين‌الدين در كنار تلاش بي‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه‌هاي نبرد، مكاني مقدس است و انسان دراين مكان، به خدا تقرب پيدا مي‌كند. هميشه به رزمندگان سفارش مي‌كرد كه به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند.
او همواره سعي مي‌كرد كه با وضو باشد. به ديگران نيز تاكيد مي‌نمود كه هميشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن مي‌پرداخت.
به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قايل بود نماز را به تاني و خلوص مخصوصي به پا مي‌داشت. فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود.
با علاقه خاصي به بسيجي‌ها توجه مي‌كرد. محبت اين عناصر مخلص در دل او جايگاه ويژه‌اي داشت. براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، يگانها و مقرهاي لشكر سركشي مي‌نمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري مي‌كرد. همواره به برادران سفارش مي‌كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و هميشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند.
شيفتگي و محبت ويژه‌اي به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني(ره) عشق مي‌ورزيد. با قبلي مملو از اخلاص، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مي‌نمود. به دقت پيامها و سخنرانيهاي ايشان را گوش مي‌داد و سعي مي‌كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند. مي‌گفت:
ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببينيم از آن كانون و مركز فرماندهي چه دستوري مي‌رسد، يك جان كه سهل است، اي كال صدها جان مي‌داشتيم و در راه امام فدا مي‌كرديم.
او در سخت‌ترين مراحل جنگ با عمل به گفته‌هاي حضرت امام خميني(ره) خدمات بزرگي به جبهه‌ها كرد.
حفظ اموال بيت‌المال براي شهيد زين‌الدين از اهميت خاصي برخوردار بود. همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار مي‌برد تا اسراف و تبذير نشود. بارها مي‌گفت:
در مقابل بيت‌المال مسئول هستيم.
در استفاده از نعمتهاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانه‌روي مي‌كرد.
او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي‌كرد. ايثار و فداكاري او در تمام زمينه‌ها، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود.
براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي‌توان يافت.
او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي‌انديشيد. در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي‌كرد:
اي خدا! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن.
از آنجا كه برادران، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند، سعي مي‌كردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد.
او شخصيتي چند بعدي داشت: شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام. خيلي‌ها شيفته اخلاق، رفتار، مديريت و فرماندهي او بودند و او را يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق مي‌دانستند. زيرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامي‌اش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود، زماني كه با بسيجيان مواجه مي‌شد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود.
شهيد مهدي زين‌الدين در زمينه تربيت كادرهاي پرتوان براي مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونه‌اي برنامه‌ريزي كرده بود كه در واحدهاي مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند. مي‌گفت:
من خيالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هيچ مسئله‌اي به وجود نخواهد آمد.
در كنار اين بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زيرا رفتار و صحبتهايش در عمق جان نيروهاي رزمنده مي‌نشست. بارها پس از سخنراني، او را در آغوش خويش مي‌كشيدند و بر بالاي دستهايشان بلند مي‌كردند.
او يكي از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار مي‌آمد. فرماندهي كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود. چنانچه گفته مي‌شود: 70% نيروهاي پاسدار و بسيجي آن لشكر، نماز شب مي‌خواندند.
سردار رحيم صفوي‌فرمانده سابق سپاه درباره او مي‌گويد:
شهيد مهدي زين‌الدين فرماندهي بود كه هم از علم جنگي و هم از علم اخلاق اسلامي برخوردار بود. در ميدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌هاي جنگ شجاع، رشيد، مقاوم و پرصلابت بود.
شهادت مزدی بودکه خدا برای مجاهدات بی شمار این بنده برگزیده اش قرارداده بود.
در آبان سال 1363 شهيد زين‌الدين به همراه برادرش مجيد (كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي‌بن ابيطالب(ع) بود) جهت شناسايي منطقه عملياتي از کرمانشاه به سمت سردشت حركت مي‌كنند. در آنجا به برادران مي‌گويد: من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم!
موقعي كه عازم منطقه مي‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: خودمان مي‌رويم. حتي در مقابل درخواست يكي از برادران، مبني بر همراه شدن با آنها، برادر مهدي به او مي‌گويد: تو اگر شهيد بشوي، جواب عمويت را نمي‌توانيم بدهيم، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي‌توانيم بدهيم.
فرمانده محبوب بسيجيها، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخارآفرين، در درگيري با ضدانقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش را از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند.
همان طور كه برادران را توصيه مي‌كرد: ما بايد حسين‌وار بجنگيم؛ حسين‌وار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسين‌وار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛ اي كاش جانها مي‌داشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا مي‌كرديم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و مي‌گفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.
منبع:پرونده شهید درسازمان بنیاد شهید وامور ایثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد حسن رشیدی عز ابادی


فرمانده مرکز آموزش نظامی شهید بهشتی یزد


سال 1341 در عز آباد یزد در خانواده ای متدین و زحمتکش فرزندی متولد شد که نامش را محمد حسن گذاشتند. پدربا کشاورزی و مادر با خانه داری روزگار می گذراندند. زندگی آنها همیشه با تلاش و زحمت همراه بود.
او برای تحصیل به دبستان رفت و تا سال پنجم ابتدایی به کسب علم پرداخت . پس از آن به دلیل مشکلات اقتصادی به کار بنایی روی آورد .
در دوران انقلاب جزء مبارزین و پیشتازان نهضت امام خمینی(ره)بود .
در اکثر راهپیمایی ها بر علیه رژیم پهلوی پر خروش و مصمم حضور می یافت. در یک درگیری با نیروهای نظامی رژیم منحط شاه به افتخار جانبازی نائل شد. علاوه بر مبارزه، در اخلاق و رفتار هم نمونه بود و برای احکام و مسائل اسلامی اهمیت ویژه ای قائل بود . همه را سفارش می کرد تا آداب اسلامی را به خوبی انجام دهند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در جبهه کردستان به مبارزه با عوامل استکبار جهانی مشغول شد. در مسئولیت های مختلفی چون فرماندهی گردان، جانشین محور تیپ یکم لشکر نجف اشرف و مدتی را به عنوان مسئول یگان حفاظت خدمت کرد . در این دوران بود که توسط گروهک ها مورد سوء قصد قرار گرفت. اخلاص، تقوا، توانمندی، مطالعه و کارآمدی وی او را در صف مبارزین شجاع قرار داد .
پس از مدتی راهی لبنان شد تا با ارائه آموزش نظامی به مسلمانان وشیعیان مظلوم آن دیار یا آنها در مبارزه برعلیه صهیونیسم بین الملل باشد.
یک سال و نیم مسئولیت پادگان بعلبک را در لبنان برعهده گرفت و پس از سال ها مبارزه با ظلم وستم سر انجام در جنوب لبنان مورد حمله هواپیماهای اسرائیلی قرار گرفت و در تاریخ 27/8/1362 به شهادت رسید.
اودر بخشی از وصیت نامه ا ش می گوید:
بار خدایا تو را سوگند می دهم به آن چیز که من عاشقم و آن شهادت است به من عطا فرمایی، که جز راه نزدیک شدن به تو راه دیگر پیدا نکرده ام.
بار خدایا از تو می خواهم که تو شفیعم باشی و مرا به ذکر خود وادار کنی.
از مردم بیدار و مسلمان تقاضا دارم که قشر روحانیت مبارز را تقویت کنند و دست بیعتی که به اسلام و امام امت داده اند پایدار بمانند.
ای همسرم، امروز مسئولیت سنگینی بر دوش تو گذارده شده است که باید زینب وار مبارزه کنی و فرزندان پاک و صالح تربیت نموده و تحویل جامعه اسلامی بدهی.
ای فرزندانم از شما می خواهم شمشیری که از دست من افتاده است برگیرند و راه حسین را ادامه دهید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامورایثار گران یزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبدالمهدی ضیائی
شهادت 29 آبانماه 1359


فرمانده گردان عملیاتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دزفول
یازدهم اسفند سال 1324 در یک خانواده فقیر در دزفول به دنیا آمد. تولدش همزمان بود با نیمه شعبان او را عبدالمهدی نامیدند و کسی چه می دانست که این کودک روزی از سربازان امام مهدی (عج) خواهد شد. مهدی در خانواده پر جمعیتی که به اقتضای وضعیت موجود ,بیشتر اعضای آن برای امرار معاش ناگزیر از کار در سنین کودکی بودند رشد و نمو کرد . دوران تحصیلش را در همین شهر آغاز کرد .
جوانی او با سالهای سر نوشت ساز و پر حادثه 1342- 1341 همزمان شد .او از همان هنگام مبارزه مکتبی سیاسی را آغاز کرد. همکاری با نمایندگان مذهبی اعزامی ازحوزه ی علمیه ی قم و چاپ و پخش پیام ها و سخنرانی های امام خمینی با همکاری بعضی از دوستانش در دزفول و اندیمشک، نمونه ای از فعالیت های شهید در آن دوران است. مهدی در سال 1347 تحصیلات متوسطه را به پایان رساند و موفق به اخذ دیپلم شد . در سال 1348 به خدمت سربازی اعزام شد و دوران سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستاهای نی ریز استان فارس سپری کرد.
پس از اتمام دوره سربازی ازدواج کرد و به استخدام طرح نیشکر هفت تپه درآمد .در محل کارش از موقعیت خوبی برخوردار بودامابه علت وجود فساد اداری پس از مدت کوتاهی استعفا داد و به سبب عشق و علاقه ای که به معلمی داشت به استخدام آموزش و پرورش درآمد و برای تدریس راهی روستاهای دور افتاده استان لرستان شد. او تا سال 1349 که در این روستاها به کار معلمی اشتغال داشت به کار ارشاد و روشنگری مردم این روستاها , با ایراد سخنرانی های مختلف می پرداخت .پس ازمدتی به شوش دانیال مستقل شد و مدت یک سال در آموزش و پرورش این شهر خدمت نمود.
گذر روزها از پایان حکومت استبدادای شاه ظالم خبر می داد.22 بهمن سال 1357فر رسید وفتح و پیروزی بزرگی نصیب نصیب مردم ایران شد. انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود و مردم مسرور از این رخداد تاریخی در فکر بازسازی ویرانه های به جا مانده از حکومت پهلوی بودند.
عبد المهدی ضیائی فرکه از پیشگامان مبارزه برای استقرار حکومت اسلامی در ایران بود ,آماده ی تلاش وایثارگری در هر عرصه ای بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی با همکاری عده ای از همرزمان ودوستانش کمیته انقلاب اسلامی (سابق)را در شهر اندیمشک تأسیس کرد و خود او نیز یکی از فرماندهان این نهاد بود.
اودر صدد خدمتگذاری به انقلاب اسلامی بود و هر جا که خود را منشاء خدمت و اثر می دانست به کار می پرداخت . پیشنهاد های متعدد که به منظور قبول پستهای مختلف به او می شد را نمی پذیرفت . تنها به دو کار می اندیشید. آموزگاری و مبارزه، یعنی آنچه که سخت تر در کار و بی نشان تر در نام. او مسئولیت بسیج یک منطقه و یا پایگاه بسیج دریک مسجد را به راحتی پذیرفت اما از قبول مسئولیت فرمانداری دزفول, ریاست اطلاعات شهربانی استان خوزستان و مسئولیت بسیج خواهران منطقه 1کشوری خود داری نمود.
در سال 1358 که هنوز فتنه و فساد باقی ماندگان رژیم ستم شاهی وتوطئه و نفاق گروهکهای چپ و راست انقلاب را تهدید می کرد,او مسئولیت آموزش و پرورش اندیمشک را قبول کرد. مدتی نیز در هیئت های پاکسازی و سالم سازی ادارات اندیمشک و دزفول عضویت داشت و مجدانه در تطهیر سیستم اداری از عناصر وابسته و ناباب کوشید. چهار ماه مداوم به تهران و آبادان سفر کرد و ومدارک و پرونده های عناصر وابسته سازمان اطلاعات وامنیت شاه خائن را جمع آوری و این رسالت را تا محاکمه و استرداد حقوق پایمال شده بیت المال از آنان پیگیری نمود.
با دادسرای انقلاب نیسز همکاری نزدیکی داشت ودر دستگیری جاسوسان وابسته به دشمنان مردم ایران, منشاء خدمات موثری شد.
با شروع جنگ تحمیلی ,اتفاقات ناگواری در کشور رخ می دهد. غرب دزفول به سرعت اشغال می شود, شهرها بمباران می شوند و توپ های سنگین دشمن آتش سختی بر سر شهر های دزفول واندیمشک می ریزند. با آتش موشک های اهدایی آمریکا واروپا به دشمن بخشهایی از ایران به خاک و خون کشیده می شود, انسجام و سازماندهی کافی در نیروهای مسلح وجود ندارد .
در چنین موقعیتی او به اتفاق اعضای انجمن اسلامی معلمان, قسمتی از پادگان نیروی زمینی ارتش در دزفول را تحویل گرفته و تا زمان سازماندهی نیروهای بسیج, دو ماه در آنجا به جذب نیروهای مردمی ,آموزش واعزام به خطوط نبرد می پردازد. دوستان و همرزمان او می گویند: "شهید ضیایی فر هر گاه مسئولیتی را می پذیرفت با تمام وجود مقاوم و استوار در تلاش بود و تا پایان وظیفه اش را به خوبی به سر منزل مقصود برساند."
او در هر کجا بود جبهه و جنگ و شهادت را از یاد نمی برد. در دل او اندیشه و چراغ جهاد و شهادت همیشه روشن و دلش با آن و به یاد آن زنده بود. حضور در جبهه با هر مسئولتی که داشت گویی جزء لاینفک زندگیش شده بود. او به یک باره از همه چیز دل می کند و چنان شیفته رفتن بود که گویی کاروان شهادت می رود و او هراس ماندن دارد. همه دوست داشتنی های زندگی را رها می کند, توجیهات ماندن را پاسخی سخت و سنگین و سرخ می دهد, شوریده و عاشق به سوی جبهه نور می شتابد, آنجا که خود را در دل کاروان عاشق می یابد. گویی آرامش می گیرد تا خط زندگیش را با نوشتن خطی بر کاغذ ,نه به عنوان یک نامه که یک سند از شرف و کمّیّت زندگی سفید با پایانی سرخ ترسیم می کند و اعلام می نماید از یتیم هایم نگهداری کنید که ثواب دارد و من تا مرگ صدام در جبهه می مانم.
پیکر یکی از بستگان را می بیند که به خون غلتان است کمکش می کند تا به پشت جبهه منتقل شود اما لحظه ای بعد ترکش توپ فرق او را می شکافد و راستی که چه خوب یاد فاتح خیبر را زنده می کند آن سر پر شور به خون می نشیند و آن مغز آمیخته با عشق بر خاک سرخ میدان نقش می بنددو عبدالمهدی ضیائی فر یکی از بزرگترین فرماندهان سپاه خوزستان به شهادت می رسد.
اودر وصیت نامه اش نوشته:
همسرم,تو را به کوشش در راه خدا و برای خدا سفارش می کنم که خداوند شما را به بهترین وجه هدایت و سر افراز می کند.
محمد جان : نمازت را به موقع و به جماعت بخوان، جلسات قرآن را ترک نکنید و خوب قرآن یاد بگیرید و عمل کنید.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعید شالی
شهادت 29 آبانماه 1362



مدیر داخلی قرارگاه خاتم الانبیاء(ص)(ستاد کل نیروهای مسلح)

سال 1338 همدان شاهد تولد کودکي نوراني و پاک بود که در خانواده‌اي مذهبي چشم به جهان گشود. در محيط خانواده ی مذهبی که او پرورش یافت انوار درخشان قرآن و اهل بيت رسول الله(ص) بر جان مشتاقش تابيد.
وقتی به مدسه رفت علاوه بر اينکه محصلي تيزهوش و مستعد بود ,به همکلاسی هایش در یادگیری درس کمک می کرد وبا رفتار وگفتار پسندیده ی خود مشوقی بود برای جذب آنها به سمت فعالیت های مذهبی.
او یکی از مبارزین شاخص وانقلابی همدان در سالهای پر التهاب وخطرناک منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی بود.در کنار تحصيل و یاد گیری علوم ، در تظاهرات و مبارزات مردمی بر علیه حکومت شاه فعالانه شرکت داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي سعیدوارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان شد.ا و سپاه را بهترین نهاد برای خدمت به مردم وانقلاب می دانست. همیشه سعی داشت با رفتار خود ,دیگران را به انجام کارهای خوب رهنمون سازد.
با آغاز تهاجم ارتش عراق به مرزهای جمهوری اسلامی ایران وشعله ور شدن آتش جنگ ,سعید کمترین تردیدی به خود راه نداد وبه جبهه رفت.اودر جبهه هر کاری که بود,انجام می داد,به دست گرفتن اسلحه و مقابله با دشمن ,انجام کارهای خدماتی و تدارکاتی و...
همزمان با تهاجم نیروهای عراقی و تعدادی از کشورهای عربی به مرزهای ایران ,ارتش رژیم اشغالگر قدس نیز به لبنان حمله برد وبا بی رحمی تمام بخشهای زیادی از این کشور را به اشغال خود درآورد.
سعید با مشاهده مظلومیت وتنهایی مردم این کشور دربرابر نظامیان خون خوار صهیونیست به لبنان رفت تا با آموزش و سازماندهي جوانان لبناني به مبارزه عليه صهيونيسم غاصب بپردازد. مدتي در لبنان حضور داشت ودر این مدت کوتاه سعی کرد تجارب و آموخته هایش را به مدافعین لبنانی منتقل کند.
با پایان یافتن ماموریتش در لبنان به ایران اسلامي برگشت و دوباره راهي جبهه‌هاي دفاع از آب وخاک ایران شد.
اوبا حضوردرمناطق مختلف وقبول مسئولیتهای واگذار شده ,در طول سه سال حضور در جبهه های جنگ و مراکز آموزش نظامی در لبنان به‌فرماندهي لايق و با تجربه تبدیل شده بود.اواز هر جبهه و عملیاتی که شرکت می کرد زخمی به یادگار داشت .آخرین سمتی که او داشت مدیریت داخلی قرارگاه خاتم الانبیاء(ص)بود ,سمتی حساس در بزرگترین قرارگاه عملیاتی ایران نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران.این درحال بود که سعید در موقع شهادت 24سال سن داشت.
سرانجام این سردار ملی در تاريخ 29/8/1362 در منطقه عمليات والفجر 4 به شهادت رسید و جسم مطهرش پس از سال‌ها دوري از وطن توسط جستجوگران نور ,شناساییی شد وبا انتقال به همدان بر دوش مردم قدر شناس این شهر تشییع و به‌دست ملاکه آسمان سپرده شد.
او در بخشی از وصیت نامه اش نوشته:
اين وصيت نامه در موقعي نوشته مي‌شود كه در عصر عاشورا هستيم. اميدوارم كه خداوند كمك كند كه ما بتوانيم در اين حركت عظيم به اندازه يك ذره به اين انقلاب كمك نمائيم. برادران سعي كنند كه هميشه براي رضاي خدا كار كنند. دوم سعي كنند قبل از آنكه وارد مسائل جمعي شوند ,خود را بسازند و ديگر سعي كنند كه از حداقل وقت بيشترين استفاده را كنند . در نهايت سعي كنند هميشه در خط ولايت عمل نمايند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهید
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
احمد صالحی نژاد شهادت اول آذرماه 1362


فرمانده گروهان یکم از گردان امام حسن (ع)تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

نهم آبان هزار و سيصد و سي و هفت در روستاي كلاء دامغان به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. دو برادر و چهار خواهر دیگردر خانواده صالحی نژادبودند. در زمان كودكي بيماري سختي گرفت كه از زنده ماندنش قطع اميد كردند اما خداوند عمري دوباره به او داد تا در راهش به شهادت برسد. احمد در خانواده داراي تواضع و ادب نسبت به پدر و مادرش بود. او دوستانش را از كساني انتخاب مي‌كرد كه به مسايل ديني و مذهبي اهميت مي‌دادند.
در مبارزات مردم بر علیه طاغوت او همدوش مردم بر علیه ظلم وستم شاه تلاش کرد.انقلاب که پیروز شدمدتي در بيمارستان كار كرد. بعد از آن وارد سپاه شد. او ازدواج كرد . ثمره ازدواجش يك دختر و يك پسر است. چند بار به جبهه رفت . اودرجبهه فرمانده گروهان بود. سرانجام پس از يازده ماه حضور در جبهه، در يكم آذر شصت و دو در پنجوين، با اصابت تركش به سر در خط پدافندي به ديدار معشوق شتافت.پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهداي دامغان آرام يافت.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران ،کنگره بزرگداشت سردارانسمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید-بازنویسی فاطمه روحی

وصيت‌نامه
بسم‌الله الرحمن الرحيم
اِنَّ اللهَ اشتري مِنَ المُومنينَ اََنفُسَهُمْ وَ اَموالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الجَنَّهَ يُقَتلُونَ فِي سَبِيلِ ‌اللهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقاً فِي التَّوْرَتهَ وَالاِنجِيلِ وَ القُرآنِ وَ مَنْ اَوفي بِعَهدِهِ مِنَ اللهِ فَاستبشروا بِبَيعِكُمُ الَذّي بَايَعتُم بِه وَ ذلِكَ هُوَ الفوزُ العظيمُ: خدا جان و مال و اهل ايمان را به بهاي بهشت خريداري كرده و آنها در راه خدا جهاد مي‌كنند كه دشمنان دين را به قتل رسانند و يا خود كشته شوند. اين وعده قطعي است بر خدا و عهدي است كه در تورات و انجيل و قرآن ياد فرموده و از خدا باوفاتر به عهد كيست؟ اي اهل ايمان شما به خود در اين معامله بشارت دهيد كه اين معاهده با خدا به حقيقت سعادت و پيروزي بزرگي است. (سوره توبه )
اگر رگبار مسلسل بدنم را سوراخ سوراخ و خمپاره بدنم را پاره پاره كند و كافران مرا شكنجه دهند باز هم از دين خدا و قرآن دست بر نخواهد داشت.
خدا را شكر مي‌كنم كه بر من منت نهاد تا در ماه مبارك رمضان در دل سنگر باشم، شايد شهادت نصيبم شود و اين بالاترين سعادت است.
خدايا! تو را شكر مي‌كنم كه بر ما منت نهادي و امام خميني را كه نعمت بزرگي است به ما عطا كردي تا ما را از جهالت‌ها و ناداني‌ها بيرون آورد و به سوي تو راهنمايي كند.
ملت ايران! قدر رهبر را بدانيد و دعا كنيد تا انقلابش به انقلاب حضرت مهدي عجل‌الله متصل شود.
بارالها:
من نمي‌خواهم كه در بستر بميرم
ياري‌ام كن تا ز راهت در دل سنگر بميرم
دوست دارم در ميان آتش و خون و گلوله
دور از خانه و كاشانه و مادر بميرم
دوست دارم پاك سازم خاك ايران را ز دشمن
در ره اسلام و آزادي اين كشور بميرم
پدر و مادر! حلالم كنيد و دين خود را به اسلام ادا نماييد و براي شهادتم ناراحت نشويد.
همسر عزيزم! شايد به ظاهر تنها ماندي اما خداوند سرپرست واقعي همه است و او نگهبان شماست.
همسرم! فرزندانم را خوب تربيت كن تا راه شهدا را ادامه دهند و به بچه‌هايم به چشم يتيم نگاه نكنيد. احمد صالحي نژاد

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد علی خورشاهی شهادت اول آذرماه 1366


قائم مقام فرمانده گردان کوثرلشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

خورشید تابنده تر از هر روز می تابید. سال 1342 در روستای انصاریه (فروتقه) دلهایی پر شورتر از هر روز می تابید. همه می خواستند بدانند هفتمین فرزند اسماعیل کیست؟ ناگهان صدای شادی در خانه پیچید! نوزاد پسر است! چشمان اسماعیل، همپای محمد علی به اشک نشست و شکرانه خدا را حمد گفت.
محمد علی اولین پسر اسماعیل بود و حالا او کانون توجه پدر و مادر. دو ساله بود که برادرش رضا نیز پا به عرصه وجود نهاد.
اما هنوز محمد در خور توجه بود.
می دانستم که تربیت پسر بچه سخت است. آن هم پسری که بعد از شش دختر باشد. برای همین هر جا می رفتم محمد علی را می بردم.
از همان هفت سالگی، سحر بیدارش می کردم و برای نماز به مسجد می رفتیم. روزه می گرفت و عبادت می کرد.
هفت ساله بود که تحصیلاتش را آغاز کرد و تا سوم راهنمایی ادامه داد. نوجوانی اش مصادف با اوج گیری مخالفت های مردمی علیه رژیم شاه بود. او با مطالعه کتبی چون آثار شهید دستغیب، شهید بهشتی، شهید مطهری، امام و... به سیر فکری خود جهت بخشید و پایه مبارزات خود را مستحکم ساخت.
شب ها یواشکی کاغذ هایی را می آورد و می گفت:
مادر این ها را در صندقچه مخفی کن! به کسی هم چیزی نگو!
یکی دو شب که می گذشت، دوباره می آمد که:
مادر همان امانتی را برایم بیاور! لازمش دارم.
سپیده که سر می زد، جنجالی در کوچه بود. همه می گفتند: پسرت به خانه ما اعلامیه انداخته!
مادر متحیر می ماند که کودکش چطور در میان مردم غوغا برپا کرده بود.
پرچم بزرگی دستش گرفته بود. گفتم: داداش ما را هم فراموش نکن. من هم می خواهم پرچم به دست بگیرم!
نه رضا جان! اگر این دستت باشد حتما نشانه ات می گیرند و پوست از سرت می کنند.
تو همش دو سال بزرگتری! خوب سر تو هم این بلا را می آورند.
باشد، فقط این دفعه را شعار بده.
خیلی وقت بود که هر دوشان رفته بودند. دلم بی تاب بود. یکی از همسایه ها سراسیمه آمد و گفت: همه را کشتند... بهبودی را کشتند بروید دنبا بچه هایتان! همه را می کشند!
همان دم در، بی رمق افتادم. ناگهان آنها پا برهنه دویدند. در را بستند و محکم گرفتند. نفس نفس می زدند. رنگ به رو نداشتند. محمد علی گفت: زیر پل قایم شدیم و فرار کردیم... و گرنه هر دویمان رفته بودیم!
آن وقت ها هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و فهرست گناهانش به صفر هم نمی رسید و کمتر بود شاید به همین خاطر این طور بی باک، مرگ را مسخره گرفته بود! کسی چه می داند شاید...
صبح ها مدرسه بودند. شب ها هم راه می افتاد که می روم مدرسه. می گفت می روم اکابر. چند وقتی بود که خیلی دیر می آمد. رضا هم پیله اش شده بود و با هم می رفتند. آن شب عصبانی تر از همیشه گفتم:
از فردا شب اگر دیر آمدی، برو همان جا که بودی! دیگر حق آمدن به خانه را نداری. این چه کلاسی است که تا این وقت شب طول می کشد؟ اصلا حق رفتن به کلاس را نداری! محمد حرفی نزد. رضا هم چیزی نگفت. بعد ها شنیدم که به مسجد می رفته.
می رفتیم مسجد! پایین تر از محل یادمان شهدای قم. سخنران می آمد و علیه شاه صحبت می کرد.
محمد علی تنهایی می رفت ولی من که فهمیدم، اصرار کردم مرا هم ببرد. از آن به بعد با هم می رفتیم. حتی یک بار رنگ قرمز خریدیم تا روی دیوار های روستا شعار بنویسیم. اما بین راه، چون جاده روستا خاکی بود و دست انداز زیاد داشت، رنگ ها افتاد و ریخت.
همان وقت ماشین مشکوکی هم آمد. محمد با یک دست دوچرخه و با دست دیگر مرا می کشید و قایم شدیم و گرنه سر هر دوی ما رفته بود.
سر دادن که چیز غریبی نیست. قصه ای است که شنیدن دارد.

آن روز ها که محمد علی 15 ساله بود، تلاش های مردمی به بار نشست و خمینی کبیر پا به ایران گذاشت.
این بچه آرام و قرار نداشت. ساکش را بسته بود که می روم قم. اجازه دادند، برود قم اما سر از تهران در آورده بود و محمد علی برای دیدارشان این طور با سر دویده بود.
حلاوت پیروزی کام مردمان را به شیرینی نشانده بود و زبانشان را به حمد خدا. بسیاری به آرامش رسیده اند، عده ای مشغول کسب شده اند و برخی هنوز جهاد.
قبل از انقلاب هم کار می کرد و هم درس می خواند. صبح می رفت سر کار و شب هم اکابر می خواند. بنایی می رفت، تعمیرگاه؛ چند وقتی هم به کارخانه سیم پیچی رفته بود.
تا اینکه رفتم دنبالش که بیاید همین جا پیش خودمان کار کند ولی هنوز دل به همان کار سیم پیچی داشت. انقلاب هم که شد، باز دل به کارهای دیگر نمی داد تا اینکه گفتند سپاه نیرو می گیرد.
انگار جرقه ای خرمن دلش را آتش زده بود. سپاه! آری سپاه نیرو می خواست و محمد علی می خواست تا عمر دارد سرباز بماند. برای همین هم با آن سن کم گام های امیدوارش را روانه سپاه کرد. 17 ساله بود و برای ورود به عرصه رزم زود! اصرار کرد و مگر خودشان نیرو های جوان و مؤمن را دعوت نکرده بودند؟ پس چطور این را نمی پذیرفتند؟
روز اول مهر بود که وارد سپاه شد. مثل بچه ای که تازه به مدرسه می رود، خوشحال بود و هیجان داشت. وارد سپاه که شد رفتار و کردارش به کلی عوض شد. خوب بود، خوب تر شد. به نحوی که من به او اقتدا می کردم.
پاسدار شدن، یعنی دل بریدن از هر چه غیر از خدا که محمد علی این را خوب می دانست. برای همین هم انس با خدا را در دلش زنده می کرد. اما همان خداست که آدمی را در میان خلایق آفریده تا از خلق به خالق برسد.
می گفت: مادر کی می خواهی دامادم کنی؟ ... دیر شد که!
مادر جان تو هنوز بچه ای!
بچه هم که باشم بالاخره باید بروم. پس بروید و یک دختر خوب انقلابی پیدا کنید که اگر شهید شدم، نرود داد و بیداد کند.
این چه حرفی است که یاد گرفته ای. مدام شهید شهید می کنی که چی بشود؟
مادر اخم کرده بود و او می خندید. اتاق را ترک کرد و مادر با هزار اندیشه ماند. 18 ساله بود که پایش به خانه ای باز شد برای خواستگاری...
گفت: حواستان باشد که من چه کاره ام! شاید عقد کردیم، من رفتم جبهه، برنگشتم. یا جان باز شدم و یا اسیر و مفقود. شما می توانید با این چیز ها کنار بیایید؟
چیزی به او نمی گفتم. سرم را هم بالا نیاوردم، چه رسد به حرف زدن. اما ته دلم همه آن شرایط را قبول کردم و با خود قول همراهی با او را دادم.
کله قند ها شکسته شد. صدا صدای شادی و جشن بود. خبر عروسی محمد علی دهان به دهان بین فامیل می چرخید. آن هم چه عروسی زیبایی!
نه چراغانی داشتیم و نه سر و صدا. ولیمه عروسی را دادیم و همه شاد بودند. روز قشنگی بود.
باران نم نم می بارید و محمد علی بین مهمان ها سخنرانی می کرد.
آنجا برای اولین بار حلقه اتصالش با اهل بیت را یافتم. او در آن عروسی، از حضرت زهرا سخن می گفت. عروسی زیبای با نماز جماعت، صلوات و یاد زهرای اطهر!
نام زهرا (ص) راه گشاست و یادش روشنی بخش خانه ی دل.
چه زیبا و عارفانه است که فانوس دل به یاد و ذکر زهرا (ص) روشن گردد.
همیشه روضه حضرت زهرا را زمزمه می کرد. خیلی وقت ها همان طور که پشت موتور نشسته بود، یا با دوچرخه از کوچه ها می گذشت، مخصوصا اگر کوچه خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد، اشک می ریخت و قصه غربت حضرت زهرا را زمزمه می کرد.
زهرا (ع) لیله القدر عارفان است و عرفان تنها بر دلی می نشیند که هوای پریدن دارد.
نیمه شب با صدای گریه ای از خواب پریدم. اتاق ها را گشتم. محمد علی گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. زار می زد و طلب شهادت می کرد.
گفتم: محمد علی اینقدر به دلم آتش نزن! من تازه عروسم چرا مدام حرف از کشته شدن می زنی؟
گفت: فقط دوست دارم، بروم. من مرگ در بستر را ننگ می دانم... می خواهم شهید شوم... عفت برایم دعا کن!



 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
سید جواد حسینی شهادت دوم آذرماه 1364


معاون هماهنگ کننده ی حوزه ی نمایندگی ولی فقیه در لشگر 41 ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

پدر ما از عشایر بود و زندگی مان بیشتر در مهاجرت می گذشت. جمعا شش نفر بودیم، چهار برادر و دو خواهر. مهاجرت تحول مدام است در عرصه حیات و ما همیشه در حال کوچ از جایی به جای دیگر به سر می بردیم.
دشت های سبز «ساردوئیه» با آن وسعت بی نظیر، منظری وسیع به آدم هدیه می کرد. روزهای کودکی ما با عدم وابستگی به مکانی مشخص می گذشت. زندگی ساده ای داشتیم. غذای ما معمولا نان جو و گندم و بعضی وقت ها اشکنه بود، ولی یاد گرفته بودیم با کمترین امکانات بیشترین استفاده را از زندگی خدادادی ببریم. از همان اوان کودکی افرادی مذهبی بار آمده بودیم.
پدرم دوست داشت سید جواد روضه خوان باشد و انجام تکالیف مذهبی دغدغه ای بود که تقریبا همیشه با ما همراه بود.
یادم هست در روستای فراش ساردوئیه بودیم. سید جواد کلاس اول دبستان بود. یک روز مادرمان سخت بیمار شد و ما همه نشسته بودیم به گریه و زاری. امید همه قطع شده بود. یک لحظه نگاه کردم دیدم سید جواد نیست؛ بلند شدم و راه افتادم دنبالش تا این که در گوشه ای از خانه پیدایش کردم. گوشه خلوتی گیر آورده بود، زانو زده بود و دست هایش به طرف آسمان بلند بود. زیر لب چیزی می گفت حالت خاصی داشت، بی تحرک دست هایش رو به آسمان بود.
شگفت زده آمدم بالای سرش و به او گفتم:
مادرمان دارد جان می دهد و تو اینجا بی خیال نشسته ای و هیچ ناراحت هم نیستی.
آرام سرش را تکان داد و گفت:
آنچه را من می دانم شما می دانید.
و باز مشغول شد، دعایش که تمام شد، برگشتیم. چیزی نگذشت که حال مادر خوب شد؛ انگار نه انگار که بیمار بوده است. از آن روز به بعد سید جواد تسلط روحانی خاصی روی ما داشت. چیزی داشت. چیزی در او بود که آدم را بی اختیار به احترام وا می داشت.
زندگی عشایری را کم کم کنار گذاشتیم و در روستای حسین آباد زیرکی کنار روستای چمن ساکن شدیم. کپری ساختیم و زندگی از سر گرفته شد. پدر بر رفتار ما کاملا نظارت داشت. فصل مدرسه، من و سید جواد در شهر اتاقی اجاره کردیم؛ ماهیانه 12 تومان. روز های پنجشنبه می آمدیم حسین آباد و مادرمان مقداری نان تیری (لواش)، روغن و کشک همرهمان می کرد. بعد برمی گشتیم البته پیاده و کوله بارمان تقریبا جیره یک هفته مان می شد. تا اینکه دوباره پنجشنبه هفته دیگر برمی گشتیم و این نحوه مدرسه رفتن ما بود. به هر صورت در شهر مشکلت زیادی را برای درس خواندن داشتیم. برای تهیه نفت با مشکل مواجه می شدیم. با قوطی چراغی درست کرده بودیم که روشنایی اندک داشت، اما دود می کرد. و آب و نفت قاطی کردیم و ریختیم توی قوطی حلبی برایش فیتیله گذاشتیم و با همین روشنایی مختصر می ساختیم. چاره ای نبود.
خرج ما در هفته تقریبا 5 تومان بود. سالهای 41 – 42 بود کارها را با هم تقسیم کرده بودیم که اکثر اوقات کارهای من را هم سید جواد انجام می داد.
دوران ابتدایی سید جواد در روستاهای اطراف جیرفت گذشت. 11- 10 ساله بود. روحیه عرفانی و مذهبی داشت و افراد را مجذوب می کرد. بیشتر دوران تحصیل او در روستای دریاچه و جیرفت سپری شده بود.
دوران ابتدایی را با هم بودیم از صبر و حوصله خاصی بر خوردار بود. در مقابل برخورد های خشن و تندی که معمولا در مدرسه و بیرون ازمدرسه از جانب همکلاسی ها سر می زد، خونسرد بود که خیلی هم این رویه کار ساز بود.
در اتاقی که گرفته بودیم هر وقت از بیرون می رسیدیم، می دیدم که غذا آماده شده، ظرف ها و لباس ها شسته و همه جا از تمیزی برق می زند و خوشحال بود.
سید جواد آدم منحصر به فردی به شمار می رفت. از آینده نگری و تیز بینی خاصی بر خوردار بود. او با اینکه 4- 5 سال از من کوچکتر بود، الگوی ما بود. چه در خانواده و چه در بیرون.
در روابط و برخوردهایش چند سال از من بزرگتر نشان می داد و ما هر چه داشتیم از تجربه، پختگی و اخلاق پسندیده سید جواد منشاء می گرفت.
به طور مرتب جلسه روضه هفتگی در منزل ما بر پا می شد، پدر هر جا روضه خوانی داشت، ما را با خودش می برد. جبالبارز، ساردوئیه و... مرتب روضه می خواند. صدای گرمی داشت.
روستای ما بسیار بد آب و هوا بود. پشه و حشرات موزی زیادی داشت.
کوچکترین عمران و آبادی نداشت و به مکافات از گل زار و نیزارات وحشی عبور می کردی.
حیوانات درنده وحشی مثل گراز هم زیاد بود. راه روستا از مسیر مرداب می گذشت که عبور و مرور واقعا مشکل می شد. ناچار می شدیم پا برهنه خیلی از مسیر ها را طی کنیم.
گرمای خفه و آزار دهنده ی روستا را در خود پیچیده بود. دریغ از کمترین وسایل بهداشتی و درمانی. پدرم بیشتر اوقات برای تهیه خرجی به شهر می آمد؛ این رفت و آمد ها و سختی راه فشار زیادی به پدر وارد می کرد به طوری که یک بار سخت مریض شد. دو ماهی طول کشید تا اینکه بهبودی پیدا کرد. خلاصه شرایط سختی در روستای حسین آباد متحمل شدیم.
تا سال دوم راهنمایی با سید جواد یک جا بودیم. با توجه به سن پایین سید جواد در حالی که هم سن و سالهایمان به دنبال بازی و سرگری های دوران نوجوانی بودند، او به معنویات بیشتر توجه می کرد. به نماز اول وقت بها می داد. هر کاری داشت هر چند مهم را وقت نماز کنار می گذاشت و به مسجد می رفت.
به کوهنوردی خیلی علاقه داشت. همین طور به کشتی و فوتبال که در آن موقع می گفتند توپ بازی. بعضی وقت ها هم بچه ها جمع می شدند و سنگ هایی می گذاشتند روی هم و با سنگ کوچکی آنها را نشانه می گرفتند و هر کس نشانه گیری اش بهتر بود، برنده می شد. که البته آداب خاصی داشت و همیشه موفق تر از همه بود.
در سال 1349 که با سید جواد در جیرفت درس می خواندیم، با شخصی به نام محمد عراقی اهل تهران آشنا شدیم که برای اولین بار در سپاه ترویج خضر آباد مشغول کار شده بود. اکثر اوقات که به جیروفت می آمد، به مسجد جامع می رفت و بچه های مذهبی و مسجدی را شناسایی می کرد. برای اولین بار در همان سالها از طریق آقای عراقی با مبارزات و تفکرات امام آشنا شدیم و متوجه شدیم که در سال 1342 در قم علیه شاه سخنرانی کرده اند، فاجعه ای رخ داده و ایشان را به جرم حمایت از اسلام و قرآن تبعید کرده اند!
سید جواد، با هوشیاری خاصی که داشت این موضوع را گرفت و از همان سال در خط مبارزات سیاسی و ضد سلطنتی افتاد.
با آقای عراقی روابط پنهانی و سری داشت. تیزبین بود و به همین خاطر همیشه موفق بود. رساله امام را به این طریق از قم دریافت می کرد و در جیرفت میان دوستان و آشنایانی که مورد اعتماد بودند، پخش می کرد.
کتابهای دیگری هم بود که در آن شرایط ممنوع شده بودند و خواندن آنها جرم محسوب می شد؛ مثل کتاب حکومت اسلامی تالیف امام خمینی که آن را سال 1351 در کرمان پیدا کرده بودیم و ذهن ما را گستره عظیم اسلام آشنا کرده بود. توزیع اطلاعیه و نوارهای سخنرانی امام نیز به همین منوال صورت می گرفت.
سید جواد کلاس دهم بود و در هنرستان آرشام سابق درس می خواند.
آن روزها افتاده بود توی خط تبلیغ دین و مذهب و مسئولان هنرستان هم خیلی حساس شده بودند. بارها با سید جواد برخورد می کردند. یک بار از مدرسه اخراج شد، به خاطر اینکه روی بچه ها نفوذ داشت و طرفداران انقلاب روز به روز زیادتر می شدند.

روزهای شکنجه و زندان
خانه ما امکانات زیادی نداشت اما زندگی خوب و سالمی داشتیم. پدرم به سید جواد تاکید می کرد که باید روضه خوان شوی.
پدرم قرآن را کاملا بلد بود. سید جواد هم قرآن را در مکتب پدر یاد گرفت. دوران ابتدایی را به مدرسه فردوسی می رفت ولی بعد ها به مدرسه امیر کبیر رفت. در مدرسه فردوسی معلم ایشان آقای شریفی پدر بزرگوار شهید احسان شریفی بود.
رابطه سید جواد با من بیشتر و بهتر از دیگران بود. ما دو نفر کوچکتر از بقیه بودیم. مدرسه می رفتیم و من کلاس پنجم بودم. یک روز به من گفت تو دیگر نباید به مدرسه بروی. زمان مناسبی برای مدرسه رفتن نیست، خداوند راضی نمی شود که تو در این شرایط و با این وضع بد حجاب درس بخوانی. ناراحت شدم و اعتراض کردم.
گفت: خواهرم انشاالله حکومت اسلامی روی کار می آید و برای درس خواندن فرصت هست. من هم قانع شدم. من و سید جواد بیش از اندازه صمیمی بودیم و نمی توانستم روی حرفش حرف بزنم.
سه روز قبل از اینکه توسط ساواک دستگیر شود، پیش من که در روستا کار می کردم آمد و گفت: می خواهند مرا دستگیر کنند و اگر پیش شما آمدند و تهدید کردند که اعدامش می کنیم، ناخن هایش را می کشیم و یا قول آزادی مرا دادند و در قبال آن از تو خواستند که دوستان مرا معرفی کنی، باور نکن. من خودم از پس اینها بر می آیم، شما نگران نباشید.
ما ناراحت بودیم اما او با خنده و شوخی دلداریمان داد و رفت تا دستگیرش کردند. سه ماه در زندان ساواک بود. شکنجه اش کرده بودند. هر روز برایمان خبرهای ناگواری می آوردند. هر کس چیزی می گفت: یکی می گفت اعدامش می کنند: خلاصه مردم یک کلاغ، چهل کلاغ می کردند و ما ذره ذره آب می شدیم. دق مرگ شده بودیم تا اینکه یک روز در خانه زده شد و سید جواد وارد حیاط شد.
می خندید انگار نه انگار که در زندان بوده است! همیشه همین طور بود؛ یعنی با رفتار و برخوردش همه را شگفت زده می کرد.
توی خانه که بود تا دیر وقت نوارهای امام خمینی را گوش می داد و بررسی می کرد. با دکتر آیین خیلی دوست بود و به او پیشنهاد ازدواج با خواهرشان را داده بود، با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده و خواستگاری رفتیم. سید جواد در شب عروسی اش نوار قرآن گذاشت. گفت: می خواهم اول زندگیمان با قرآن آغاز شود. ساواک خانه را محاصره کرده بود و ما همه منتظر بودیم که بریزند و همه را دستگیر کنند او زمان ازدواج 20 ساله بود.
مراسم عقد و عروسی شان بسیار ساده بود. مهریه عروس خانم هم یک کلام الله مجید بود. در تامین هزینه ازدواجشان پدرم کمک موثری بودند.
خانمش پا به ماه بود و بچه ای در راه داشت که ساواک سید جواد را دستگیر کرد. .....

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
حمید قبادی نیا شهادت دوم آذرماه 1361


فرمانده گردان امام رضا(ع) لشکر7ولی عصر(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسه جامی ( ایستگاه 8) و دوران راهنمایی را در مدرسه فروغی (سابق)گذراند، او عاشق کمک به محرومان بود .وقتی می خواست کمکی به محرومان و ضعیفان نماید تمام وجودش سرسار از شادی و شعف می شد.
دوران تحصیلات متوسطه اش همزمان با روزهای اوج گیری مبارزات انقلابی مردم ایران بر علیه حکومت ستمگر شاه بود. حمید همراه مردم دیگر آبادن از جمله جوانان مسجد مهدی موعود (عج) واقع در ایستگاه 12 در مبارزات خیابانی وراهپیمایی ها شرکت می کرد.اودرد دین داشت و ایمان در تمام وجودش ریشه دوانده بود. در زمانی که فساد در جامعه ی آن روز ایران بیداد می کرد ,هیچ گاه پایش نلغزید و دچار آلودگی نشد.
مردی صبور و بردبار بود ,به گونه ای که اگر دنیا به کامش بود ,سر مست نمی شد و اگر به زیانش بود,آزرده خاطر نمی شد.
جوانی مودب و در جستجوی کمال فکری و اعتقادی بود . این مشخصات مانند تاجی بر سرش می درخشید .در میان دوستان مقبولیّت خاصی داشت .او بر دلها ی نیروهایش حکومت می کرد.
با پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و از اینکه خود را در زمره پاسداران حضرت روح الله (ره) می دید به پاسدار بودن خود افتخار می کرد. با شروع جنگ تحمیلی در نوک تیز پیکان مدافعین کیان اسلامیمان قرار گرفت و تا زمان شهادتش هر جا عملیات بود حمید هم بود. قامت استوارش در جنگ تن به تن گمرک خرمشهر از ناحیه کتف مجروح شد و در عملیات دیگری در خرمشهر مورد اصابت مستقیم تیربار دشمن قرار گرفت و از ناحیه دست مجروح شد. در دلاوری بی نظیر بود, بارها به قلب دشمن شبیخون زد و حماسه آفرید.
نقطه نقطه ی جبهه های خرمشهر، ذوالفقاریه، ایران گاز، ایستگاه 7، اروند کنار، حمید را می شناسند و هیچگاه او را فراموش نخواهند کرد . نامش بر تارک ایران کهن وبا اصالت چون نگینی می درخشد.
حمید از روزی که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست تمام وجودش را وقف ای نهاد و ایران اسلامی کرد.
عضویت در شورای فرماندهی سپاه آبادان، فرمانده عملیات سپاه این شهر، فرمانده بسیج سپاه آبادان و... از جمله مسئولیت های او بود.
حمید عاشق ولایت بود وبه امام علی بن موسی الرضا(ع) عشق می ورزید , به همین جهت گردانش را به نام او مزین کرده بود .
در عملیات فتح المبین حمید همراه با نیرهای تحت امر خود ,در منطقه رقابیه و دشت عباس به قلب دشمن زد . او روز عملیات پیشاپیش نیروهایش به هدایت گردان و شکار تانکها می پرداخت و در همین نبرد نا برابر , در محاصره تانکهای دشمن قرار گرفت و در حالی که به شدت مجروح شده بود ,نیروهای دشمن به بالای به سرش رسیدند و صلابت نور اورا دیدند و خنجر در بدن نازنینش فرو کردند .
حمید قبادی نیا این چنین رقابیه را به کربلا پیوند داد و پیکر پاکش همچون مولا و مقتدایش چند روزی در بیابان ماند . سر انجام به خواب همرزمانش آمدو محل شهادتش را نشان داد . پیکر پاکش به آبادان منتقل شد ودر کنار همرزمان شهیدش آرام گرفت. آرامگاه حمید اکنون پرچمی پرا فتخار برای ایران بزرگ وشهر قهرمان آبادان است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اهواز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهید 23 مهر سال 1338 در خانواده ای مذهبی و عاشق اهل بیت (ع) در شهرستان آبادان به دنیا آمد، او فرزند دوم خانواده بود. پدرش از کارکنان بهداری آبادان بود ,.حمید نیزبه عنوان راننده در یکی از بیمارستان های آبادان خدمت می کرد.

قبادی نیا ,حمید

وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
شكر خدا را به جا، كه راه انبياء را با حجتى چون خمينى به ما نشان داد. حمد سپاس خدا را كه ما را در انتخاب چنين راهى يارى و توان داد. خدايا تورا به حجتت ، به خليفه روى زمينت ,خمينى كبير قسمت مي دهم از سر گناهان من حقير ، من عاجز بگذر و راضى مشو مرا كه به يگانگيت اعتراف دارم و صادقانه و از روى عشق به تو سر سجده مي گذارم از خود برانى .
خدايا اميدوارم كه مرا به درگاهت بپذيرى و با شهداى صدر اسلام محشور بگردانى،
خدمت خانواده ارجمند سلام عرض مي كنم انشاءالله كه كشته شدن مرا با صبر و توكل به خداى كريم تحمل كنيد و آنچنان كنيد كه شايسته يك خانواده مسلمان است آنچنان شكرگذارى كه دشمن خوار اسلام در انقلاب خوارتر و دوستان ما شاد و مصمم تر براى ادامه انقلاب شوند. من به آرزوى خود رسيده‌ام آرزويى كه از زمان به سپاه آمدن عملا در پى آن بودم.
پدر، مادر، مادربزرگ مهربانم از شما انتظار دارم كه خواهر و برادرانم را به اين راه تشويق كنيد و هر كدامشان كه راه خلاف اسلام و امام را پيش گرفتند اگر هدايت نشدند از خود برانيد شما را وصيت ميكنم به اطاعت از ولايت فقيه از خمينى كبيرمان واى اگر قدر اين رهبر را ندانيد، بترسيد از آن روز.
سلام مرا به همه اقوام ، دوستان و آشنايان برسانيد و حلالى بطلبيد و خودتان هم مرا حلال كنيد. اميدوارم كه با انتخاب اين راه و كشته شدن در اين راه جبران زحمات شما را كرده باشم .

اناالله مع الصابرين
حميد قبادى نيا 29/3/60
بسم رب الشهداو الصديقين
به نام خدا و بياد خونين كفنانمان
خدمت برادران پاسدارم سلام عرض مي كنم اميدوارم همچنان مقاوم و استوار باشيد كه يقين دارم هستيد نمى‌دانم چرا حرفى براى گفتن ندارم شايد دليلش اين باشد كه شما الگوى همه چيز هستيد.
ايمان،اخلاص ، شهامت ، شجاعت ، صبر ، استقامت ، گذشت ، ايثار ، وفادارى و فداكارى .
به هر جهت به وجودتان افتخار ميكنم و به خودم مى‌بالم كه مدتى با شما بودم ، برادران اطاعت از امام را فراموش نكنيد كه رمزپيروزيمان است .
درود به رهبر به حق محرومان امام خمينى
درود به روحانيت اصيل و مبارز
اليس الصبح بقريب
والسلام
حميد قبادى نيا 29/3/60
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
علی اصغر اسدی
شهادت سوم آذرماه 1362


فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

ششم بهمن ماه سال 1326 در روستای چشمه خسروبه دنیا آمد.
مادرش می گوید: « پیش از تولد او نذر کردم که اگر خدا به من پسری بدهد، اسم او را علی اصغر بگذارم و سالی یک عدد گوسفند به مزار امام زاده سلیمانی که در روستای عصمت آباد ببرم. بعد از تولد، او را عقیقه کردیم.»
کودکی فعال و آرام بود. از همان کودکی اصول و فروع دین و نام دوازده امام را یاد گرفت و آنها را می گفت.
علی اصغر تا کلاس چهارم ابتدایی در روستای «چشمه خسرو» تحصیل کرد. و به خاطر ضعف اقتصادی خانواده از ادامه تحصیل محروم شد. در کارهای خانه و کشاورزی به مادر و پدرش کمک می کرد.
در اوقات فراغت به مسجد می رفت. به قرآن و دعا علاقه داشت. مردم را جمع می کرد و برای آنها قرآن می خواند. می گفت: « هر وقت قرآن می خوانم روحیه ام عوض می شود.» خواهرش را از یک حادثه ی خطرناک نجات داد.
در اوقات بیکاری کتاب های مذهبی، نوحه خوانی، کتاب ذکر مصیبت های ائمه اطهار (ع) و کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد.
نسبت به مسائل مذهبی و شرعی مقید بود. به خانواده اش می گفت: «اگر گوسفندان را به مزارع مردم ببرید و آن ها از علف های آن مزارع بخورند، گوشتی که بر بدن آنها می روید، حرام است. یا باید تاوانش را بدهید یا رضایت صاحب آن مزارع را حاصل کنید.»
علی اصغر اسدی در سال 1348 و در 19 سالگی با خانم ثریا چوبدار پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترک آنها 12 سال بود.
ثمره این ازدواج 4 فرزند به نام های: اکرم (متولد بیست و چهار آذر ماه سال 1349)، مجید (سی ام شهریور ماه سال 1353)، هادی (پانزدهم شهریور ماه سال 1356) و فاطمه (پانزدهم آذرماه سال 1358) می باشد.
علی اصغر همیشه سعی بر این داشت که نمازش را در جایی بخواند که بدنش زمین سخت را احساس کند. در زمان سربازی به انقلاب علاقه مند شد.
در سال 1351 با آیت الله ربانی شیرازی در رابطه بود. او با روحانیون علیه شاه فعالیت می کرد. پیرو خط امام بود و زندگی خود را وقف مبارزه و اعتقاد خود کرده بود.
قبل از انقلاب کتاب ها و اعلامیه های امام را توزیع می کرد. نوارهای امام را در کوره ها ضبط می کرد و به روستاهای دور دست استان خراسان می برد. یک بار از قم که اعلامیه ی امام را می آورد، ساواک او را دستگیر کرد و مجروح شد که او را به زندان تایباد بردند. در تهران نیز در زندان اوین افتاد.
اعلامیه های امام را پخش و در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد.
در دوران انقلاب در روستا کتابخانه ای دایر کرده بود و مردم را به مطالعه کتاب تشویق می کرد.
بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی، ابتدا عضو کمیته و سپس عضو سپاه پاسداران شد.
او از معدود افرادی بود که کمیته انقلاب اسلامی را در نیشابور تشکیل داد و با تاسیس سپاه او از بنیان گذاران سپاه در نیشابور بود.
از افکار بنی صدر متنفر بود، چون می دانست که بنی صدر هدفش ضربه زدن به انقلاب و امام است. در دانشگاه سخنرانی و مسائل سیاسی را دنبال می کرد.
بعد از پیروزی انقلاب، یک ماموریت 45 روزه به شهرستان کاخک داشت. چون در آن جا منافقین نفوذ کرده بودند، او به عنوان مسئول گروه توانست با شجاعت شهرستان کاخک را از دست منافقین خارج کند.
در هنگام گرفتاری و مشکلات می گفت: «صبر کنید خدا صابرین را دوست دارد، دیگران را نصیحت می کرد: «قرآن بخوانید، دعا بخوانید.»
به مراسم مذهبی علاقه داشت. نیمه شعبان ، که تولد امام زمان (عج) بود. مولودی می گرفت و با شیرینی از مردم پذیرایی می کرد او دارای اخلاق اسلامی و رفتاری متین بود. اگر کسی به او توهین می کرد، با خوشرویی با او برخورد می کرد. علاقه ی خاصی به امام زمان (عج) داشت.
به نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد. وقتی که مادرش در ماه مبارک رمضان پیش از افطار نمازش را می خواند، به او می گفت: «خداوند به تو خبر دهد که اول نمازت را می خوانی. همیشه نماز را اول وقت بخوانید تا به نماز امام زمان (عج) ملحق شود.»
همرزم شهید ( مجتبی انتظاری ) می گوید: «همیشه در سلام کردن پیش قدم بود و هیچ کس نمی توانست به او پیش دستی کند. قبل از اذان آماده برای نماز بود.»
نسبت به بیت المال حساس بود. وقتی که با ماشین سپاه می آمد با آن وسیله کارهای شخصی را انجام نمی داد. اگر به مطب دکتر یا جایی دیگر می خواست برود. لباس سپاهش را از تن بیرون می کرد و با لباس شخصی می رفت. می گفت: «شاید با این لباس احترامی برای من قایل شوند و حقی از دیگران ضایع شود.»
مطیع اوامر محض امام بود. رهبری را قبول داشت، می گفت: «باید آن ها در راس امور باشند.» به ولایت و رهبری عشق می ورزید.
با شروع جنگ تحمیلی، برای دفاع از اسلام و ناموس و به خاطر فرمان امام به جبهه رفت. رفتن به جبهه را وظیفه شرعی و دینی می دانست.
او جنگ تحمیلی عراق را جنگی نابرابر و ناجوانمردانه از سوی جهان کفر و استکبار جهانی شرق و غرب می دانست.
بعد از انقلاب می خواست که وجود بیگانگان از کشور پاک شود و حکومت اسلامی در کشور استقرار یابد.
می گفت: «شهدا زحمت های زیادی کشیده اند که باید خون های آن ها را پایمال نکنیم. نشستن در خانه حرام است، وقتی که دشمن به خاک ما حمله کرده است.»
معتقد بود: «همه باید در جنگ شرکت کنند. جوانان با جانفشانی خود از میهن دفاع کنند. نشستن در خانه جایز نیست.»
در اوایل جنگ به منطقه ی کردستان اعزام شد و در مقابل حرکت های منافقین استقامت کرد. او فرمانده ای بسیار شجاع بود. با نیروها خوشرفتاری می کرد. بیشتر از همه زخمت می کشید و در ماموریت های خطرناک پیش قدم بود.
او از سوی سپاه نیشابور محافظ نمایندگان مجلس بود. در پشت جبهه در سازماندهی نیروهای بسیج فعالیت می کرد و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز حضور داشت.
مسئولیت های شهید عبارتند از:




با نیروهای تحت امر خود مثل فرزندانش رفتار می کرد. اگر رزمنده ای مشکل داشت با تمام وجود مشکلش را حل می کرد و در شادی آن ها شاد و در غم های آن ها ناراحت می شد. همرزم شهید ( علی اکبر شوشتری ) می گوید: «در زمان جنگ شبی نگهبان بودم و نخوابیده بودم. حالت خواب آلودگی داشتم. شهید اسدی نیر پاس بخش بود. او به طرف من آمد و گفت: شما خسته اید، بروید استراحت کنید. من به جای شما انجام وظیفه می کنم.» او یک نظامی متفکر بود. با اندک مهمات بر دشمن پیروز می شد. با کمترین تلفات، بیشترین تلفات را از نیروهای بعثی می گرفت.
اوقبل از شهادتش برای فرزندانش لباس رنگ سورمه ای می خرد که در مراسم عزاداری او با لباس مشکی نباشند. و به همسرش گفته بود: «در مراسم عزاداری من شیرینی پخش کنید.»
یک ساعت قبل از این که به منطقه ی عملیاتی اعزام شود، با خانواده اش تماس گرفت و به آن ها سفارش کرد: «باید شبانه روز در خدمت انقلاب باشید. انقلاب حق بیشتری دارد. اطاعت از ولایت فقیه واجب است. کم کاری خیانت به انقلاب است.»
همرزم شهید ( جانباز حسینی ) می گوید: «در عملیات «مطلع الفجر» او فرمانده ی گردان بود. در حین عملیات تعدادی از رزمندگان عقب نشینی کردند و حاضر به عملیات نشدند. او آن ها را جمع و برای آن ها سخنرانی کرد.»
علی اصغر اسدی در تاریخ 3/9/1360 و در گیلان غرب بر اثر اصابت ترکش به درجه عظمای شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در گلزار مشترک روستای قلعه وچشمه خسرو به خاک سپرده شد.
شهادت او بر روی بسیاری از افراد تاثیر گذاشت و باعث شد که افراد زیادی به جبهه ها بروند.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385

1ـ از تاریخ 1/7/1358 تا 31/2/1359 مسئول پایگاه بسیج نیشابور 2 ـ از تاریخ 1/3/1359 تا 1/4/1360 محافظ نماینده مجلس 3ـ از تاریخ 2/4/1360 تا 9/8/1360 محافظ نمایندگان از سوی پایگاه نیشابور 4ـ از تاریخ 10/8/1360 تا 1/10/1360 فرماندهی گردان در لشکر 5 نصر.
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...بنابه وصیت شهدا و امام فقیدمان، در تمام شئون زندگی مراقب و مواظب اعمال و کردار خود باشید.
پشتیبان ولایت فقیه و امام عزیز باشید. اگر از ولایت جدا شوید مسلماً هلاک خواهید شد. همیشه با چشمانی باز دشمنان و دوستان خود را بشناسید و به اصل تولی و تبری ( که از فروع دین ماست ) توجه داشته باشید.
وحدت کلمه را حفظ کنید تا فنا نشوید که «واعتصموابحبل الله جمیعاً ولا تفرقوا» یاد و خاطره ی شهدا را هرگز از یاد نبرید. شهدا را برای همیشه معلمان آزادی و ایثار بدانید.
توصیه ام به خانواده های شهدا، اسرا و مفقودین این است که هیچ گاه احساس حقارت نکنید، زیرا فرزندان، شوهران، پدران و برادران شما برای دفاع از ارزش های انسانی و اسلامی جان خود را فدا کردند و راهشان را به درستی انتخاب کردند و حقیقتاً لبیک گویان صادق شهدا هستند که به ندای سرور شهیدان و به حسین زمان لبیک گفتند و همه ی هستی خود را فدا کردند و در عوض زندگی جاودانه و ابدی را برای خود برگزیدند.
سنگر صبر و بردباری و استقامت را هیچ گاه خالی نگذارید و چون «بنیان مرصوص» در مقابل حوادث بایستید که ما همه از تبار راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم بود.
علی اصغر اسدی

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیاوش مهدی امیری
شهادت سوم آذرماه 1362


فرمانده محور عملیاتی لشگر 17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1339 در خانواده مستضعف و مذهبی در شازند به دنیا آمد. بنا به گفته دایه و مادر شهید و سایر آشنایان از دوران کودکی مؤمن بود. در هفت سالگی پا به دبستان گذاشت . از نه سالگی بنابه توصیه پدر و مادر و علاقه خودش به مسجد می رفت , در این زمان با قرآن آشنا شد و در جلسات قرائت قرآن شرکت می کرد. در کلاس چهارم ابتدایی به علت استعداد زیاد و علاقه شدیدی که به قرآن و روحانیّت داشتاز سوی مسجد محل مورد تشویق قرار گرفت و یک جلد کلام الله مجید به او هدیه کردند .
در همان سال ها بود که به مدرسه فیضیه قم دعوت شد و در جلسات مذهبی شرکت می نمود و اوقات فراغت را ورزش می کرد. بعد از پایان دوره ابتدایی در مدرسه نظامی عروضی کارخانه قند اراک دوره تحصیلات متوسطه را ادامه داد. در این مدت هم هیچ گاه از فراگرفتن قرآن و رفتن به جلسات مذهبی کوتاهی نمی کرد .در نوجوانی تابستان به کارگری مشغول می شد و هزینه تحصیل خود را تامین می کرد . برای ادامه تحصیل و گرفتن دیپلم به اراک رفت .اوضمن تحصیل به مطالعه مشغول بود و با مسایل سیاسی روز آشنا شد. علاقه زیادی نیز به مطالعه داشت و با تغییر و تحولات جهان آشنا شد .او در مدت تحصیل در اراک در یک اطاق کوچک وبدون امکانات با یکی از نیروهای سپاه به نام رضا آستانه هم اطاقی بود .
همیشه در فامیل نمونه بارز از نظر اخلاقی بود و برای پدر و مادرش و برادران و خواهران خود و همه بستگان احترام خاصی می گذاشت به طوری که همه او را دوست داشتند و اگر می خواستند مثالی از تربیت و ادب بزنند ,سیاوش را نام می بردند.
اوقات فراغت را حتی تا پاسی از شب به خواندن قرآن می پرداخت .او ضمن مطالعه ی نهج البلاغه و کتاب های شهید استاد مطهری به خواهران و برادران و دوستانش توصیه می کرد ,این کتاب ها را زیاد بخوانند .
نزدیک شهادتش در گیلان غرب به برادران بسیجی و سپاهی آموزش کتاب های شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی و استاد مطهری را می داد.
تقید خاصی به روزه و نماز و انجام فرایض دیگر داشت, در هنگام نماز انگار از این دنیا جدا می شد . بیشتر اوقات روزه بود و تا نماز مغرب و عشاء را نمی خواند هیچ وقت افطار نمی کرد . افطار او خیلی ساده بود, اغلب با نان و پنیر و چای افطارش را باز می کرد . همیشه با خواندن نماز شب با خدای خود راز و نیاز می کرد.
در اوج شکل گیری انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) او یکی از محرکین امواج خروشان مردم مسلمان شازند به شمار می رفت .بنابه گفته یکی از نیروهای نظامی شاه؛ اسم او در لیست افرادی بود که به علّت فعالیت های مخفیانه در زمان رژیم طاغوت با آن خفقان شدید زیر نظر بودندو برای دستگیر کردنش اقدامات زیادی انجام شده بود.
تا آن جا که توانایی داشت مردم مسلمان را بر علیه ظلم و کفر وبه قیام بر علیه طاغوت و طاغوتیان فرا می خواند .
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بلافاصله در کمیته انقلاب اسلامی(سابق)درشازند مشغول فعالیت شد . بعد از مدتی به جهاد سازندگی رفت و بعد از آن وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک شد.
او راه مستقیم را فقط راه و خط امام می دانستو در وصیت نامه اش نیز آورده است :زمان ,زمان حسین است و باید به ندای هل من ناصر ینصرنی امام جواب داد . برای روحانیت مبارز و دلسوز انقلاب و خون شهدای انقلاب ارزش زیادی بود. از جمله مسایل و چیزهایی که زیاد او را رنج می داد از بین رفتن حق مستضعفین بود و دوست داشت حقیقت در همه ابعادش پیاده شود . دشمن سرسخت ظالمین و طرفدار واقعی محرومین بود. با ظالمین با خشم انقلابی و با محرومین با نهایت عطوفت و مهربانی رفتار می کرد .
قبل از رفتن به جبهه زیاد به مسئله جنگ توجه می کرد و می گفت اگر ما بتوانیم انشاءالله به رهبری امام خمینی و یاری مردم بیدار و شهید پرور ایران توطئه امپریالیسم راکه خطر بزرگی برای اسلام است شکست دهیم ضربه شدیدی به امریکای جهان خوار و ابرقدرتهای دیگر وارد نموده ایم ؛تا می توانیم باید جبهه ها را تقویت کنیم . در سفارش و وصیتی که برای سومین بار که به جبهه می رفت این آرزو را داشت که هرچه زودتر به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
او پس از سالها مبارزه با طاغوت ودشمنان داخلی و خارجی در سوم آذر 1360درعملیات مطلع الفجر به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهید



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
الذین آمنو و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله با اموالهم و انفسهم. اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون.
به آنان که ایمان آوردند و از وطن (شهر خود) هجرت گزیدن و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند, آنها را نزد خدا مقام بلندی است و آنان رستگاران و سعادتمندان دو عالمند. قرآن کریم
با درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب و امّت شهید پرور ایران. درود به شما پدران و مادرانی که با پیروی از امام امت و یاران باوفای او مخصوصاً روحانیّت مبارز, او را یاری می دهید. درود بر شما پدران و مادران که علی اکبرهای بسیاری را روانه میدان کردید. درود بر شما مسلمانان که به ندای (هل من ناصر ینصرنی) حسین زمان خمینی کبیر لبیک گفتید و در صحنه آزمایش موفق هستید, آزمایشی که خداوند برای بندگان خود گذاشته است. همان طور که خداوند می گوید:
ام حسبتم ان تدخلوا الجنه ولما یعلم الله الذین جاهدوا منکم و یعلم المابرین.
گمان می کنید در بهشت داخل خواهید بدون آن که خدا امتحان کند و آنان که جهاد در راه دین کرده و آن ها که در سختی ها صبر و مقاومت کنند مقامشان را بر عالمی معلوم گرداند. قرآن کریم سوره آل عمران
به یاد بیاورید زمانی که جریان شهادت حسین (ع) را می شنیدید و با خود می گفتید: ای کاش ما بودیم و در رکاب حسین (ع) با یزیدیان می جنگیدیم و او را یاری می کردیم و هرگز یاری و جهاد در راه او را ترک نمی کردیم ؟ جان می دادیم و حالا همان زمان و آزمایش و امتحان برای شما پیش آمده است. زمان حسین زمان خمینی کبیر وفرمایش خداوند در قرآن کریم که می فرماید: لقد کنتم تمترون الموت من قبل ان تلقوه فقدر ایتموه و انتم تنظرون.
شمائید که با کمال شوق آرزوی کشته شدن در راه دین می کردید ,پس از آن که دستور جهاد برای شما (مسلمین) بیاید پس چگونه امروز که به جهاد مأمور شدید سخت از مرگ نگران می شوید . آل عمران 142
شکر خدا می کنم که قدری مهلتم داد تا اسلام واقعی را بشناسم و در خاموشی وجهل از دنیا نروم. انقلاب اسلامی باعث شد من از لاک خود بیرون آیم و دور و برم را بنگرم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنم.
امام کاری بس عظیم کرده ,وی باعث شد دنیا از خواب بیدار شود و انسانیّت را دوباره یاد آورد . من از زمانی توانستم به راه واقعی اسلام بیایم که پا به سپاه پاسداران نهادم وموفق شدم از وجود عرفانی سپاه استفاده کنم. بهتر به مکتبم آشنا بشوم تا آن جا که خونم را نثار این مکتب کنم و من قلبم روشن است که اسلام پیروز است. مرا از شهادت باکی نیست . شهادت نقطه اوج و آرزوی مسلمین است .شهادت قله رفیع انسانیّت است ما به آغوش شهادت می رویم و به سویش پرواز می کنیم.
چند جمله ای با تو پدر و مادر صحبت می کنم.
پدرجان درود بر تو که چون ابراهیم فرزند خویش را به فرمان خدای بزرگ به قربانگاه فرستادی. بدان و آگاه باش که اسماعیلت هرگز از فرمان باریتعالی سرباز نمی زند و مرگ در راه خدا را جز سعادت نمی دانم و زندگی را جز جهاد در راه عقیده درست نمی دانم و شهادت را جز بهترین نعمت های خداوندی نمی دانم.
شما باید در این برهه از زمان برای فرزندتان آرزوی پیوستن به علی اکبر حسین (ع) را داشته باشد و بر خود ببالید که امانت را به خدا برگردانید.
پدرجان امیدوارم که بی تابی نکنید که این کار از اجر شما می کاهد .انسان برای گذراندن امتحان در این جهان آفریده شده و تمام کارها و مسائل برای امتحان است و فرزند دار شدن جزئی از این امتحان می باشد. فرزند امانتی است پیش شما از طرف خداوند که در موقع لزوم آن را باید پس دهید وانگهی این مرحله برای همه می باشد. انالله و انا الیه راجعون , پس چه خوب است در راه خدا از این مرحله بگذرد. پدرجان تو برای من زحمت بسیار کشیدی و به من اسلام آموختی و من جز زحمت و اذیّت برای تو کاری نکردم امیدوارم که مرا ببخشی.
مادرجان سلام بر تو که بالاخره بر احساس مادرانه ات پیروز شدی و فرزندت را روانه میدان نبرد با کفار کردی .من به وجود تو افتخار می کنم که مادری از سلاله فاطمه زهرا هستی .حال وقت آن رسیده که رسالت زینب را از خود نشان دهی .گریه نکن ,بخند وخوشحال باش و با خنده خود مشتی بر دهان یاوه گویان بزن .مادرم فدای قلب تو.مادرجان درسی آموختم که پای خود را جای پای یاران حسین بن علی (ع) گزارده ام, مادرجان مرا حلال کن.
ای مادر نکن گریه من اکنون بسی شادم
نمردم زنده می باشم
در رنج تو در یادم
همانا شیر پاک تو
جا نباز پرورده
که جان خویش را من در ره قرآن ز کف دادم
گر پرتاب موشک ها بسوزاند تن ما را
با هم دست بیعت را جدا نسازیم ز روح الله
اگر خمپاره دشمن ما زد تن ما را
نخواهیم دست بیعت جدا سازیم ز روح الله
اگر نارنجک دشمن جدا سازد سر ما را
نخواهیم دست بیعت را جدا سازیم ز روح الله.
اگر تانک های بعثی ها رود از روی بدن هامان
اگر میگ های بعثی ها خراب سازد مساجد را
نخواهیم دست بیعت را جدا سازیم ز روح الله
پدر ومادر هرگز به من ناکام نگویید زیرا کامی شیرین تر از شهادت نیست. خدا می داند که شهادت هزار مرتبه بهتر است از داماد شدن . شهادت یک تولدی است برای زندگی جاودانه و ای کاش جان ها داشتیم و بارها برای اسلام می دادیم.
برادران عزیزم هوشیار باشید و غیر اسلام و قرآن به چیزی دیگر فکر نکنید هرچه خبر و صلاح انسان است در این کتاب است و شما نیز سعی کنید که راه خدا را ترویج نمائید و در این را از بذل جان و مال خویش دریغ نفرمائید .
پیوسته در راه اعتلای اسلام عزیز کوشا و تمامی فرامین امام را به جان و دل پذیرا باشید .
زمان حسین است و ایام عاشورا و بدانید هیچ خطی جز خط امام مستقیم و حق نیست و به گفته این منافقین پاسخی کوبنده بدهید چون کافر هستند.
ای خواهران ,زینب گونه پیام شهیدان راه خدا را به گوش جهانیان برسانید و زینب گونه به ادامه راه شهیدان ادامه دهید و زینب وار با ناملایمات دست و پنجه نرم کنید . تو ای خواهر حجاب و عفت و پاکدامنی را بیش از هرچیز مورد اهمیّت قرار بده چون حجاب تو مشت محکمی به دهن یزیدیان است . تو از زیر حجاب خود استعمار را می بینی ولی استعمار تو را نمی بیند و دیگر به هر صورت به این انقلاب کمک کنید و حرف امام را به جان بخرید.
در خاتمه از شما خانواده عزیز تقاضا دارم برای من گریه و زاری نکنید زیرا دشمن خوشحال می شود ـ در خاتمه چند جمله دیگر می گویم.... اگر کفن نصیبم شد روی کفنم آرم سپاه را نصب بکنید اگر صورت و جنازه ام ـ متلاشی نبود چشمانم را باز بگذارید تا کور دلان و منافقان بدانند که کورکورانه به این راه نرفته ام و دستانم را باز بگذارید تا دنیا طلبان و مال دوستان بدانند که چیزی از مال دنیا با خود نبردم.
درود بر خمینی کبیر و امّت شهید پرور ایران .
برقرار باد پرچم خونین اسلام .
نابود باد کفر جهانی به سرکردگی امریکای جنایتکار.
والسلام سیاوش مهدی امیری 20/1/1360 دار بلوط
وصیت نامه خصوصی:
مقدار 40 تومان به حاج براتعلی سرسختی بدهکار هستم. مقداری از وام به سپاه بدهکار هستم ,بدهید. مقدار سه ماه روزه بدهکارم برایم بگیرید یا بدهید بگیرند مقدار دو سال نماز بدهکارم برایم بخوانید یا بدهید بخوانند. مقداری پول که در بانک دارم به هر صورت که خود می دانید, خرج کنید چون آن را برای ازدواج جمع کرده بودم. سیاوش مهدی امیری
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسماعيل‌ رمضاني‌
شهادت سوم آذرماه 1365


فرمانده واحد تعاون لشكر 5 نصر)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
جهاد دری از درهای بهشت است که اولیاء خدا از آن وارد می شوند.
قرآن کریم
اين فضيلت بزرگ در بين فضائل بي شماري كه براي مجاهدين في سبيل الله نقل شده بيشتر جلب توجه مي كند. اين واژه ها با همان معناي عرفي خود نه اسرار الهي و عرفاني كه دست ما از آن ها كوتاه است. بي شك گفتار و نوشتار بشر عادي از بيان آن ها عاجز است. اين مدال الهي بر بازوان مجاهدان چون خورشيد در نزد صاحبان اسرار غيبي و ملكوتي مي درخشد. مگر اين جلوه همان خلعت نيست كه ابراهيم خليل الرحمن را مفتخر كرد و بارقه ي از مقام حبيب اللهي نيست كه در تارك افضل موجودات مي درخشد و مگر نازل مقام ولي اللهي نيست از اميرالمؤمنين تا خاتم اوليا كه به آن اولياء الله مشرف شدند. اگر هست كه هست,با چه بياني مي توان محول آن گرديد و با كدام چشم بشري مي شود اين جلوه را ديد. پس بهتر آن كه من قاصر دم فرو بندم. به اميد اين كه من هم اگر خداوند قبول كند از توابين باشم.
بار الها عمري معصيت كردم, تابع هواي نفسم بودم, حالا با سرشكستگي و پشيماني از گناهان گذشته به تو روي آورده ام ، به تو پناه آورده ام. اي پناه دهنده ي بي پناهان به تو پناه مي برم از شر ظلمت و تاريكي كه جهان را فساد پر كرده. به تو پناه مي برم چون تو نور هميشگي هستي و شيطان نفس ظلمت ابدي را براي من مي خواهد. اي خدا اگر نبودم كربلا به حسين (ع) لبيك گويم در كربلاي ايران هستم و در اين جا به امام لبيك مي گويم و وقتي دلم به اميد تو روشن مي شود شب برايم روز و روز برايم نعمت به ياد تو بودن را مي آورد. من اين راه را انتخاب كردم چون راهي است كه حسين زهرا انتخاب كرد. علي فخراني ، ابراهيم كاظمي ، علي شير غلامي ، عبدالله شاه محمدي ، عباس فخرايي ، حسن عفت ، سيف الله ملكي ،‌ برات نقي زاده ،‌ علي اميني ،‌ مهدي ترشیزی,‌ حسن صادقي ، غلام صادقي مقدم ، تقي قاسمي ،‌ عبدالرضا صفر زاده ، عباس زمان محرابي و ... انتخاب كردند.
حسين جان دنيا براي من تيره و ننگ است. حسين,ای آقا ی من ,خودم را آماده كرده ام براي گرفتن دو بال تا بتوانم به سوي تو پر بكشم. مي آيم تا خاطره ي عمليات بيت المقدس و رمضان را بار ديگر زنده كنم. مي آيم تا ياد حسين و شهداي عمليات رمضان وحق بودن حسين را با خون خود امضا كنم. هروقت ياد عملياتي كه صورت گرفته ,مي افتم ، هروقت به ياد امام زمان كه در اين عمليات و امدادهاي غيبي است ,مي افتم روحم آماده ي پرواز مي شود. هروقت به ياد ناله هاي شبانه ي امام مي افتم خجل مي شوم كه معصيت كردم و با باري از گناه آمده ام براي مغفرت ,تا شايد در اين جا بتوانم از اين قفس هاي جسم و از اين زندان هاي نفس پرواز كنم ؛ پروازي كه جعفر طيار كرد. بارالها تنها آرزويم از تو اين است كه هرگز در بستر نميرم. هرجا كه مي ميرم ,شهيد شوم. اگر شهيد نشوم رويم در پيش امام زمان سياه در پيش دوستان رويم سياه ,پس با چه رويي با آنان برخورد كنم؟ ياران عزيز حزب الله چند تا چيز از شما مي خواهم كه اميدوارم اين كار را براي حقيرتان انجام دهيد:
امام اين نوري كه در دريايي از ظلمت شروع به تابيدن مي كند انشاءالله دنيا را به سوي نور سوق خواهد داد. اين امام را روي چشمتان نگه داريد. مبادا از اين امام روي برگردانيد كه مديون خواهيد شد. فقرا را ياري كنيد. از انفاق دريغ نكنيد چرا كه خداوند پاداش شما را خواهد داد. سعي كنيد با اعمال خود اقليت هاي مذهبي و غيره را به سوي دين نور يعني اسلام بكشانيد. هرگاه در ايمان خود احساس ضعف كرديد قرآن بخوانيد ، دعاها را فراموش نكنيد ، دعاي كميل و توسل را حتما به پا داريد. سعي كنيد غذا كه مي خوريد و هر قدم كه بر مي داريد جز براي خدا نباشد ، سعي كنيد با رفتار خود و كردارتان و اخلاق اسلاميتان الگو باشيد. هرگز در صدد تضعيف روحانيت كاري انجام ندهيد ، با منافقين آن طور كه امام مي گويد رفتار كنيد ، وقتي به سر مزار شهيدان مي رويد براي شهيدان گريه نكنيد بلكه براي مظلوميت حسين گريه كنيد. هرگز خدا را از ياد نبريد كه اگر از ياد ببريد حتي در يك كار كوچك زيان خواهيد كرد. به معلولين جنگ تحميلي حداكثر احترام و توجه را مبذول بداريد چون آن ها شهيدان زنده اند. با اسرا مانند صدر اسلام و پيامبر عمل بكنيد. تا زماني كه با خدا هستيد اگر تمام دنيا بر عليه شما برخيزند هراسي به دل راه ندهيد.
شما اي دانش آموزان و اي چراغ هاي فروزان امت اسلام سعي كنيد وظيفه ي خود نسبت به شهدا را انجام دهيد و افرادي در ميان شما هستند و مي خواهند تفرقه بيندازند,سعي كنيد آن ها را بسازيد و اگر ساخته نشدند آن ها را طرد كنيد.در پايان چند كلمه با بازماندگانم دارم. پدر جان ، برادران و خواهرانم ، اي تمام بازماندگانم از من راضي باشيد. نگذاريد نزد ائمه ي اطهار شرمنده باشم. اگر از من حقير نزد شما كوتاهي بوده به روح بزرگ خودتان مرا ببخشيد.
همسرم ؛من از ابتداي زندگي با شما و براي شما همسر خوبي نبودم. اگر مي خواهي دوباره همديگر را ملاقات كنيم مرا حلال كن و فرزندانم مهدي ,جواد و مجيدم و دخترم را مانند زينب تربيت كن ,خودت نیزمانند زينب هستي ,راهم را همچون خانواده ي مولايم حسين ادامه بده. خداوند يار و ياور همه ي شما باشد.


خاطرات

برادرشهید:
جنازه ي شهيد رمضاني ابتدا در شهرستان بجنورد ، خيلي با شكوه تشييع شده بود واكثر خانواده هاي شهدا و فرزندان شهيدان دراين مراسم حضور داشتند.سپس پيكر اين شهيد را به روستا منتقل كردند كه بيشتر مردم جاجرم و تعداد زيادي از همرزمان شهيد دراين مراسم شركت داشتند و از اين شهيد گرانقدر تجليل نمودند.اوپیکری نوراني داشت وتركش هم به ناحيه ي قلب ايشان اصابت كرده بود .

فرزند شهید:
يك روز در گلزار شهدا من از همرزمش شنيدم مي گفت: از پدرت در همين مكان مقدس شنيدم كه با شهيدان صحبت مي كرد ، وگلايه داشت و مي گفت : همه شما رفتيد و ما را تنها گذاشتيد، كي نوبت ما مي شود كه پيش شما بياييم . درست بعد از اين جريان بود كه پدرم به جبهه رفت و به شهادت رسيد .
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد شیخ بیگ
شهادت چهارم آذرماه 1365



قائم مقام فرمانده واحد تدارکات لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


در سال 1335 در« جوپار» کرمان متولد شد. او دوره ابتدائی را در جوپار و دوره راهنمایی را در کرمان به اتمام رسانید. در سال اول نظری در مهرماه 1354 به علت اقدام بر علیه رژیم منفور پهلوی و نشر پیامهای مذهبی و پخش اعلامیه و نوارهای امام امت و همچنین آتش زدن دو مشروب فروشی و در مرحله آخر که وی با اسلحه بود، دستگیر و به زندان رفت و بعد از یکسال محاکمه ، به اعدام محکوم شد .حکم مجازات او بعداً با یک درجه تخفیف به زندان ابد تقلیل پیدا می کند . تا روز 22 بهمن 1357 که تمام زندانیان سیاسی به دست توانای مردم مسلمان آزاد شدند، درست 40 ماه کامل در زندان حکومت شاهنشاهی به سر برده و در این مدت که در زندان به سر می برد شکنجه های فراوان دیده و آثا ر شکنجه بر بدن او مشاهده می شد . بعد از آزادی از زندان وپیروزی انقلاب اسلامی ، با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد و می توان او را از بانیان تشکیل سپاه در کرمان نامید. پس از آن در مأموریتهای مختلف واحد تحقیقات تعاون دادستانی و واحد تدارکات سپاه پاسداران که دلسوزانه و با کوشش فراوان به کار مشغول و مأموریتهای محوله را با صداقت و دقت خاص مخصوص به خود انجام می داد. از بدو شروع جنگ در کردستان جزو اولین داوطلبانی بود که به مهاباد اعزام شد و در مدت 4 ماه با اشرار از خدا بی خبر و مخالف با اسلام و قرآن پیکار شبانه روزی داشت. در مهرماه سال 1359 از مهاباد به کرمان مراجعت و چون جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شده بود بعد از مدت کوتاهی به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد. از آن تاریخ تا زمان شهادت 4/10/1365 به طور دائم و پیوسته در مأموریت جبهه بود و فقط در ایام مرخصی به دیدار خانواده اش به کرمان می آمد . در تمام حمله ها شرکت فعال داشت.ا و در میدان رزم آرام و قرار نداشت.
پیوسته در جبهه ودر تلاش و پیگیر مستمر بود. زیرا او عاشق جبهه و جهاد در راه خداوند بود و خود را پیرو ولایت فقیه دانسته و حیات بعد از انقلاب خود را مرهون الطاف الهی می دانست. ا و عقیده داشت که با ید از عمرخود در راه خداوند همت شایان نمود. پاسداری بسیار فروتن، خوش برخورد دوست داشتنی، جدی و فعال بود و تنها هدفش خدمت به انقلاب اسلامی ایران و اجرای دستورات رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت آیت ا... العظمی خمینی(ره) بود . چگونه خدمت کردن برایش مفهومی نداشت. در زندگی فردی بسیار باتقوی و قانع بود و بر این محور زندگی می کرد. او از غیبت، بی حجابی، دورویی و پست و مقام و کارهای غیر مذهبی بسیار متنفر بود و همگان را به تقوی و اجرای دستورات خداوند سفارش می کرد. در مدت زمانی که در واحد تعاونی سپاه کار می کرد شبانه روزش را صرف رسیدگی به خانواده های معظم شهدا نموده و پیوسته به خانواده ها رسیدگی و از بچه های شهداء دلجویی می نمود. مجروحی پیدا نمی شد که او با خبر شود و به دیدارش نرود و از او دلجویی نکند به طوریکه او را خادم شهدا و سردار جبهه ها می نامیدند. ثمره زندگی او سه فرزند، دو پسر و یک دختر می باشد که آرزو داشت آنها را چون زینب و حسین وار تربیت و بزرگ کند و این آروز نیز در وصیتنامه او به خوبی آشکار است.ا و سرانجام در روز چهارم آذر ماه 1365 در عملیات کربلای 4 و در منطقه شلمچه به آرزوی همیشگی اش که دیدار خدا بود رسید و در مصاف با دشمن بعثی جانش را هدیه به اسلام کرد و به دیدار دوست شتافت.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز

رمضان احمدی
شهادت ششم آذرماه 1358



فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان« نیک شهر »دراستان «سیستان وبلوچستان»

«رمضان احمدی» در سوم خرداد 1335 در خانواده ای زحمتکش و مذهبی در شهرستان «یزد» دیده به جهان گشود ،او بعد ها نام مستعار «صالح» را برای خود بر گزید .هوش و ذکاوت او موجب شد تا قرائت قرآن را تا هفت سالگی فرا گیرد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را نیز با موفقیت به پایان رساند .به دلیل هوش و فراست و احراز رتبه شاگرد ممتازی در سالهای آخر تحصیلات دبیرستانی هر سال به اردوهای تابستانی دعوت می شد که او شرکت در این اردوها را غیر مشروع و غیر اسلامی می دانست و همواره به دعوت طاغوت شجاعانه جواب رد می داد .
تعطیلات تابستان را با کار کردن سپری می نمود و بدین وسیله با انجام کار شرافتمندانه و خدا پسندانه در تامین مخارج تحصیلی خود و خانواده اش کمک و مساعدت می کرد .
خدمت سربازی او مصادف با حوادث خونین انقلاب در شهر تبریز و بعد هم شهر زادگاهش یزد گذشت .رمضان احمدی که در همان اوایل به اهداف عالی و اسلامی رهبر ومعمارانقلاب پی برده بود .اعلامیه های صادر شده از طرف رهبر عزیز انقلاب را در پادگان و حوزه ماموریت خویش مخفیانه توزیع می کرد ،تا اینکه دامنه اعتراضات ملت مستضعف و ستمدیده ایران به رژیم منفور پهلوی و حکومت طاغوتیان و ستمگران به اوج خود رسید .«رمضان احمدی» که منتظر دستور ترک خدمت به طاغوت از جانب رهبر ش امام خمینی(ره) بود با در یافت فرمان ،تاخیر را جایز ندانست و در حالی که کمتر از دو ماه از خدمتش مانده بود به اتفاق چند تن دیگر شبانه فرار کرده به زادگاه خود یزد مراجعت نمود و به این ترتیب به صف دیگر همیهنان و همشهریان انقلابی خود پیوست .او پیوسته در تظاهراتی که در شهر بر گزار می شد .با عشق و علاقه خاصی شرکت می کرد و جهت گرامیداشت آن خاطرات عکس های هنری هم از آن راهپیمایی های باشکوه می گرفت که می توان آنها را از بهترین آثار هنر عکاسی به حساب آورد .
وقتی که از او پرسیده می شد چرا دو ماه بقیه خدمت را هم به پایان نرساندی؟می گفت:دوماه از خدمتم مانده بود ترجیح دادم یک روز را هم برای حکومت طاغوتی شاه خدمت نکنم و فرمان رهبر و امام خود را اطاعت نمایم .آرزویم این است که در پای برگ خاتمه خدمتم مهر جمهوری اسلامی خورده باشد .
سر انجام به آرزوی خود رسید و چنین افتخاری نصیبش شد .بدین ترتیب که بعد از پیروزی انقلاب بنا به امر امام و دولت جمهوری اسلامی خود را به پادگان مربوط معرفی کرد و بقیه خدمت سربازی را در سایه حکومت اسلامی به انجام رسانید و در نتیجه برگه خاتمه را در حالی که مهر جمهوری اسلامی مزین بود در یافت نمود .
بعد از پایان خدمت همواره به فکر آن بود تا بعد از پیروزی انقلاب چگونه می تواند وظیفه و مسئولیت انقلابی و اسلامی خود را دنبال کند .تا اینکه پس از تشکیل سازمان سپاه پاسداران در« یزد» داوطلبانه جهت خدمت در این نهاد مقدس انقلابی به عضویت سپاه در آمد .در حالیکه تا لحظه شهادت هیچ گاه حاضر نشد آن خدمت ارزنده و مقدس را به عنوان شغل و کار بپذیرد و رسما به استخدام سپاه در آید، بلکه تا آخر عمر به عنوان یک سپاهی داوطلب و غیر رسمی از هر گونه فداکاری و از خود گذشتگی دریغ نکرد .وقتی بعد از دوره اتمام آموزشی به او ماموریت داده شد تا به اتفاق عده ای از برادران پاسدار «یزد» در استان« سیستان و بلوچستان» به انجام خدمت بپردازد ،با نهایت میل و رضایت این ماموریت پر افتخار را پذیرا شد و سر انجام در همان منطقه در حین انجام وظیفه مقدس پاسداری به فیض شهادت نائل آمد .آخرین دیداری که شهید «رمضان احمدی» با خانواده اش داشت در حدود یک ماه قبل از شهادتش بود. وی برای جمع آوری نیرو به «یزد» مراجعت نموده بود ،بعد از یکی دو روز دید و باز دید با اعضای خانواده و دوستانش به شهرستان« نیکشهر» که فرمانده سپاه آنجا بود مراجعت نمود. او احتمال می داد که ممکن است آین آخرین ملا قاتش با خانواده باشد ،پس به هنگام خدا حافظی به پدر و مادرش گفت :« بارها مرگ و شهادت از بیخ گوشم گذشته و آن را از نزدیک حس نموده ام .» وقتی عواطف و احساسات لطیف مادر پدری تحریک می گردید و قطرات اشک را در چشمانشان مشاهده می کرد در این لحظات حساس می کوشید تا با دلایل مستند اسلامی آنان را تسلی داده قانع کند که جهاد و دفاع در راه خدا و دین از واجبات است و نباید آنان از اینکه جوانشان راه خدا و اسلام را بر گزیده ناراحت شوند .
وی در نیمروز هفتم محرم برابر با 6 آذر 1358 بر اثر توطئه نا جوانمردانه ضد انقلاب به اتفاق 6 تن از همرزمانش در جاده ایرانشهر – چابهار به محاصره در می آید و دشمن از اطراف با سلاحهای مختلف به سویشان آتش می گشاید .بعد از چند ساعت در گیری تا آخرین فشنگ در برابر دشمن ایستادگی می کند و سر انجام او و دو همرزم اصفهانی اش به نامهای «محسن بدخشان» و« جعفر ساوجی» شجاعانه مرگ سرخ و شهادت را پذیرا می شوند و بدین ترتیب کارنامه زندگی پر افتخار این سربازو مجاهد و پاسدار اسلام و انقلاب با نیل به شهادت بسته می شود و روح پاکش به ملکوت اعلی می پیوندد .
منبع:سرداران سپیده،نوشته ی مریم شعبان زاده،نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران و شهدا ی سیستان وبلوچستان-1377

 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز

ابوالفضل پیرزاده
شهادت هفتم آذرماه 1360


مسئول آموزش واحد عقیدتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی « اردبیل»

«ابوالفضل پیرزاده» در سال 1334 در اردبیل متولد شد .پس از تحصیلات دبیرستانی ،تا حد« سطح» در حوزه علمیه« قم» به تحصیل ادامه داده ،ملبس به لباس روحانیت گردید .در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و در تاریخ 8/ 9/ 1360 به دست منافقین کور دل ،حین خروج از مدرسه ترور و به شهادت رسید .
وی مسئول آموزش عقیدتی سپاه ناحیه اردبیل بود .از شهید «پیر زاده »فرزندی به نام «ابوالفضل» به یادگار مانده است .
او پرورده ی کار و بالیده فقر و پرهیز بود .هر لحظه دوران نوجوانی اش با تلاش سپری می شد .بر سینه سبز میدانهای عمومی و پارکهای شهری ،دستان کوشای او بود که به مزدی ناچیز سبزینگی حیات می افشاند .پایان سال تحصیلی ،آغازی بود برای کار و تلاش وی .
تابستانها ،مناسب سن و سال خود کارهایی ست و پا می کرد تا ضمن آشنایی با رنج کار ،نیروی پرهیز و امساک خویش را نیز می آزماید .اگر سراغ او را می گرفتی در آن انگشت شمار فضاهای سبز موجود شهر می یافتی اش که بر گلوی سبزه ها ،قطره قطره آب زندگی فشرد .
ظهر گاه ،به بانگ دلنشین اذان ،شلنگ آب بر زمین می گذاشت ،آبیاری را رها می کرد و پر شتاب بر سجاده ی چمن ،نماز خویش اقامه می نمود .و این زمانی است که وقاحت از شیپورهای اهریمن طاغوت سر ریز می کند .نغمه نا ساز تبلیغات میان تهی دریده دهنان را نعره می زند و بلند گوهای آلوده ی نظام ،سبزینه روح جوانان را به ویران سرای بی توجهی های دینی تبدیل می کند .
نماز« ابوالفضل» تمام کوشش های تبلیغی رژیم را نقش بر آب می کند و رشته های روشنفکرانه اش را پنبه می کند .
زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد .بر خلاف معمول که عده ای از شاگردان کلاس چهارم در حیاط مدرسه ،منتظر خروج ایشان می شدند و پروانه سان دور شمع وجودش حلقه می زدند و او را همراهی می کردند ،امروز از سر کلاس دیر تر بیرون آمد .او عقیده داشت معلمی شغل نیست ،هنر است و معلم باید به شاگردان خویش عشق بورزد و خود چنین بود .
موعد لقا با معشوق یکتا ، که عاشقانه در فراقش می سوخت ، فرا رسیده بود .بعد از ظهر روز 7 آذر سال 1360 ،به روال همیشه با تعدادی از دانش آموزان مدرسه را ترک نمود .کوردلان مسلح ،منتظرش بودند .بناگاه تیری شلیک می شود .«ابوالفضل» فریاد می زند :بچه ها زود از اطراف من پراکنده شوید تا آسیبی نبینید .اینها قصد ترور مرا دارند .با اصرار آنها را کنار می زند و شاگردان ،نقل می کردند که اگر وقت او بدین ترتیب به هدر نمی رفت ،بی گمان از پس آن کور دل بی رحم که دچار ترس و واهمه نیز شده بود بر می آمد .مزدوری که صورتش زیر نقاب پنهان بود ،با مسلسل به سوی او شلیک می کند و 13 گلوله بر پیکرش اصابت می کند .شاگردان و اهالی محل و کار کنان مدرسه به تعقیب ضارب می پردازند و آن مزدور پلید را دستگیر می کنند .رئیس دبیرستانی که شهید پیرزاده را به آنجا منتقل می کنند، نقل می کند :بلافاصله همراه دو تن از شاگردان و به کمک یکی دیگر از همکاران ،او در اتومبیل گذاشته و به اورژانس بیمارستان رساندیم .در داخل ماشین به سیمای مظلومش نگاه می کردم .همان تبسم آشنای همیشگی را بر لب داشت .آهسته پلک خویش را گشود و نگاهم کرد .گویی دنیایی از رضایت و اطمینان خاطر در چشمانش موج می زد .از لا بلای انگشتانش که روی شکم گذاشته بود خون به سرعت جاری می شد .در راهرو بیمارستان روی برانکارد دستش را ازروی شکم بر داشته و به روی زانویش گذاشت و قامت خویش را راست گردانید .لحظه ای چشمانش را گشود ،به آسمان خیره شده و با صدایی مرتعش گفت :یا الله و دوباره چشم بست و روحش آرام گرفت .
او پاسدار ارزشهای والای اسلامی و معلم انقلاب بود .پیوسته سخن امام را سرمشق عمل خویش قرار می داد و عاشق حضرتش بود .وقتی به دیدارش نایل آمد در خلوت اندرون به قدری به امام نزدیک شد که زانو به زانوی حضرتش چسبانده بود و خود را سیبراب می کرد .چنان گرم حضور یار بود که حسرت یاران را بر انگیخته بود ،هر گز ندانستیم که میان آن دو چه گذشت که حاضرین نقل می کنند امام از شنیدن آن سخنها تبسم نمودند .
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376



محمد ابراهیم همتی
شهادت هفتم آذرماه 1359


فرمانده ناوچه« پیکان »(نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران)

بدون شک عملیات مروارید یکی از بزرگترین عملیات نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در طول سالیان جنگ تحمیلی بوده است . طی این عملیات در روز هفتم آذر سال 1359 ناوچه قهرمان« پیکان» با پشتیبانی جنگنده های نیروی هوایی با وارد شدن در جنگی تمام عیار بیش از پنج ناوچه «اوزای» عراقی را به قعر آبهای خلیج فارس می فرستد و با به آتش گشیدن اسکله های نفتی «البکر» و «الامیه» مانع از صادرات نفت عراق از طریق «خلیج فارس» و «دریای عمان» می گردد. اما پس از این عملیات ناوچه قهرمان «پیکان» در مسیر بازگشت هدف موشک قرار می گیرد و نام پیکان نامی ماندگار در تاریخ نیروی دریایی ارتش می گردد.
به مناسبت جانفشانی پرسنل این ناوچه و نابود کردن نیروی دریایی عراق در همان روزهای ابتدایی جنگ ، بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی ایران ، امام خمینی (ره) این روز را به نام «روز نیروی دریایی» نامگذاری نمود.
شهید «محمد ابراهیم همتی» فرمانده دلیر و بی باک ناوچه قهرمان «پیکان» و کارکنان قهرمان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در این ناوچه در روز هفتم آذر آن چنان درسی به دشمنان غاصب این این مرزوبوم دادند که تا پایان جنگ نیروی دریایی عراق نتوانست از مرزهای آبی خود خارج گردد و عملا در روزهای ابتدایی جنگ با از دست دادن بیش از 75% توان رزمی خود از گردونه نبرد خارج گردید.
شهید «همتی» آنچنان عاشقانه راه خود را برگزیده بود که تا آخرین لحظه از ناوچه پیکان جدا نگشت و جسم پاکش به همراه ناوچه پیکان در آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس برای همیشه سندی گشت از شهادت، ایمان و سر بلندی هر ایرانی.
منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



حسن گودرزي
شهادت هفتم آذرماه 1363


فرمانده گردان ثارالله تیپ 57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در سال 1338 در خانواده اي متدين در روستاي شيخ ميري در بروجرد ديده به جهان گشود. در همان روستا؛تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي طی کرد ودوران دبيرستان را در شهر بروجرد به تحصیل پرداخت. دوران تظاهرت قبل از انقلاب ايشان هم مانند ديگر مردم مسلمان در تظاهرت و مبارزات خياباني مشاركتي فعال و مستمر داشتند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني ، حسن گودرزي برای انجام خدمت نظام وظيفه به سربازي رفت و در لشگر 92 زرهي اهواز خدمت نمود . بعد از آن در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دربروجرد در آمد . آموزش نظامی را که طی کرد حمله ارتش مزدور عراق به ميهن اسلامي که با تشویق دشمنان مردم ایران به خصوص آمریکا بود،شروع شد. او به اتفاق جمعي ديگر از برادران پاسدار جهت نبرد با مزودوران بعثي عازم خرمشهر شد .در خرمشهر شجاعانه به نبرد با مزدوران بعثي پرداخت و از حيثيت و شرف ميهن اسلامي به خوبي دفاع کرد . بعد از سقوط مظلومان خرمشهر حسن گودرزي همراه فرمانده و معاون گروهی از رزمندگان لرستانی مجروح شدند.
او علاوه بر اینکه رزمنده ای شجاع بود از بینش سیاسی بالایی هم بر خوردار بود.قبل از اینکه بنی صدر خائن از فرماندهی کل قوا وریاست جمهوری عزل شود حسن گودرزی به خیانت پیشه بودن او پی برده بود.خودش گفته است:
موقعي كه بني صدر به بروجرد آمد چند بار تصميم گرفتم او را بكشم . فكر كردم كه اگر اين خائن وطن فروش را بكشم وي را شهيد به حساب مي آورند و مرا به عنوان منافق اعدام مي كنند و لذا از تصميم خودمنصرف شدم و دعا كردم كه خداوند او را رسوا كند.
شهيد حسن گودرزي درسال 60 ازداج نمودند دو هفته بعد از ازداوج به مدت 4 ماه به منطقه غرب اعزام شد
بعد از بازگشت از جبهه خرمشهروبهبودی نسبی در كميته مبارزه با احتكار سپاه بروجرود مشغول فعاليت هاي شبانه روزي شد .بعد از آن در قسمت مبارزه با مواد مخدربه فعاليت خود ادامه داد .
اوکه طاقت دوری از جبهه را نداشت، بعد از مدتي به اتفاق جمعي از پاسداران به منطقه كردستان اعزام شدند. دو ماه در پاكسازي مناطق مختلف كردستان از عوامل ضد انقلاب شركت داشت. بعد از مراجعت از كردستان به اتفاق برادران پاسدار و بسيجي از بروجرد عازم جبهه نبرد حق عليه باطل در جنوب ایران شد .اودر اين اعزام فرماندهي گردان ابوالفضل العباس(ع) را عهده دار بود در عمليات بيت المقدس درجبهه فكه شركت نمود . با ياري خداوندورشادتهای مثال زدنی رزمندگان اسلام این عملیات با پيروزي كامل پایان یافت.
در اين عمليات 28نفر از رزمندگان بروجرد به درجه رفيع شهادت نائل گشتند . 709اسیر از دشمن بخشی از پیروزی رزمندگان رزمندگان اسلام در این عملیات بود.
حسن گودرزی در اين عمليات به سختي از ناحيه گردن مجروح شد و بعد از بهبودي مدتي در قسمتهاي مختلف سپاه خدمت کرد.
بعد از آن او به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بروجرد در آمد و مجددا به جبهه رفت.
وقتی او به منطقه عملیاتی رسید فرمانده گردان ثارالله در عمليات والفجر 6 در تنگه چزابه به شهادت رسیده بود.از طرف فرماندهی تیپ به حسن گودرزی ماموريت داده شد به عنوان فرمانده گردان ثارالله انجام وظيفه نمايد. اين ماموريت 9 ماه به طول انجاميد . درهفتم آذر 1363 روز چهارشنبه حسن گودرزی در جبهه جنوب از ناحيه كتف و سر مجروح شدو در حين انتقال به بيمارستان به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 
آخرین ویرایش:

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز

زمان محمودی
شهادت هشتم آذرماه 1360

فرمانده اطلاعات وعملیات لشگر ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولنبلونكم بشي ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبته قالوا انا لله و انا اليه راجعون –قرآن کریم
سپاس وستايش مخصوص خداوندي است كه حضرت ختمي مرتبت را براي هدايت بشر فرستاده و دين اسلام را براي مسلمين زنده وجاوداني نمود . قرآن را جهت هدايتهاي بشر قرار داد و ائمه معصومين را مربياني قرار داد .
براي چند صد سال نور اسلام در زير ابر استعمار و استثمار و ناداني ها بود . عزيزان و بزرگ مردان شهيد شدند تا اينكه به عنايت خاص حضرت امام زمان (ع)اسلام حيات ديگري يافت. مردم از بركت وجود امام زمان و نايب برحق ايشان آقاي امام خميني متحول شدند و مزه لقاء الله را چشيدند و به قول حضرت آقاي دستغيب اين ملت عزيز الهي شده است و اينك در اين درياي بي كران و اين اقيانوس انسانها الهي بنده اي سر تا پا گناه چگونه ادعا كند كه من هم شهيد مي شوم. اگر رحمت خدا نباشد و خداوند بخواهد با عدالت خود با من رفتار كند. واي از آن روزي كه فرياد رسي جز خدا نيست. سبحانك اني كنت من الظالمين
سخني با برادران پاسدار:
اي سربازان امام زمان اين دنيا مي گذرد همچنان كه بر ديگران گذشت تا مي توانيد توشته آخرت برداريد. راه درازي در پيش داريد .اين دنيا بوده و خواهد بود ،در راه خود سازي گام برداريد، از امام امت جدا نشويد. با امام به سوي پروردگار برويدو از روحانيون متعهد خط امام جدا نشويد .
چند كلامي با والدين رنجيده ام :
من شرم دارم از شما چون شما خيلي برايم زحمت كشيده ايد من نتوانستم براي شما در اين دنيا جبران كنم اميدوارم خداوند به شما پاداش بدهد و صبر كنيد كه خدا صابران را دوست دارد. از خانواده ام هم طلب مغفرت مي نمايم زيرا همسر خوبي نبودم اميدوارم مرا ببخشيد... محمد محمودی


اکبر آشتاب
شهادت هشتم آذرماه 1360

فرمانده گردان ادوات(ضد زره)لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

20 فروردين ماه سال 1341 در تبريز ,محله مارالان در خانواده متدين و مستضعف متولد شد. دوران كودكي را در خانواده به سرپرستي پدر و مادر گذراند و از شش سالگي در دبستان ديباج (سابق)مشغول تحصيل شد . دوران شش ساله ابتدائي را در مدرسه مزبور به پايان رساند و تحصيلات متوسطه را در هنرستان كشاورزي شهيد بهشتي تبريز با موفقیت سپري كرد.
او ضمن تحصيلات همواره کمک كار پدر خود در كسب و كار بود و در تامين معاش به والدين خود كمك مي كرد. همواره در زمان تحصيل آن چه رادر توان داشت به کار می گرفت و تلاش و فعاليت مي نمود . در طول زندگي همواره فردی موحد و متدين بود. از آغاز انقلاب اسلامي همیشه در جهت پیشبرد انقلاب فعاليت و تلاش مي كرد .
در اواخر سال1358 با توجه به علاقه اي که داشت در سپاه تبريز ثبت نام نمود ووارد سپاه شد. بعد از آموزشهاي لازم و شايستگي نظامي كه از خود نشان داد به مربي گري سلاحهاي سبك و سنگين انتخاب شد.پس از اینکه به این سمت انتخاب شد به پايگاه آموزشي شهيدميرسلطاني رفت ودر آنجا اقدامات زیادی را در جهت آموزش نظامی نیروهای سپاه وبسیج به عمل آورد.
در آبان ماه سال 1359 به جبهه پاوه رفت و بعد از 4 ماه جنگ و مبارزه ، به تهران عزيمت نمود.او در پادگان سعيد آباد برای تكميل تخصص مربي گري به آموزش سلاح هاي مهم ، تانك ، توپ ، توپهای پدافندی، تفنگ 106 ، مشغول بود. در برگشت به تبريز در مرکز آموزشی خاصابان مشغول آموزش افراد سپاه شد.
در هشتم آذر1361به جبهه سوسنگرد رفت تادر عمليات پيروزمند طريق القدس شرکت کند.اودراین عملیات فرمانده واحد ادوات (ضد زره)لشگر 31 عاشورا بودوپس از سالها مبارزه با طاغوت و دشمنان داخلی و خارجی , به شهادت رسید.
در وصيت نامه خود آرزو مي کند:
" اي كاش نميرم و ببينم كه دشمن را به لرزه انداخته ام تا بفهمد كه اسلام راستين فقط با پيروي خط امام عملي است. "
اين چنين بود كه با پيروي از مكتب حسيني و به فرمان امام بزرگوار روح خدا خميني پنجه در پنجه امپرياليسم شرق و غرب نهاد و با شهادت خويش دشمنان اسلام و مسلمين را خوار و ذليل نمود.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


محمد زراستوند
شهادت هشتم آذرماه 1360

مسئول عقیدتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک

سال 1333 در شهرستان اراک چشم به جهان گشود و در حالی که وضعیت مالی خانواده بسیار بد بود و نومید کننده . یک بهار از عمرش نگذشته بود که پدر مریض خود را که در چندین سال متوالی در بستر بیماری بود از دست داد و ادامه زندگی اش با دو برادر و یک خواهر یتیم دیگر به دست مادرش که زنی پارسا و با تقوی بود سپرده شد . مادر محمد علاوه بر خانه داری از طریق قالی بافی به طور شبانه روز تلاش می کرد تا معیشت خانواده را تأمین نماید .او با این که در سنین جوانی بود اما از ازدواج مجدد خودداری کرد.او با تلاشی ستودنی چهارفرزندش را بزرگ کرد وبه موقعیتهای مناسب اجتماعی رساند.
محمد را با حمایتهای مادی ومعنوی ودر سایه تلاش مادرش به مدرسه , دبیرستان و دانشگاه راه یافت. او در آزمون سراسری شرکت کرد ودررشته زمین شناسی دانشگاه تهران قبول شد وبه تحصیل پرداخت.او بعد از ورود به دانشگاه مقلّد امام شد و به فعالیتهای مذهبی ومبارزات انقلابی با حکومت شاه خائن روی آورد .
چندین مرتبه در این رابطه توسط ماموران حکومتی دستگیر شد ومورد شکنجه قرار گرفت. در مبارزات خیابانی در شهرهای بزرگ مثل تهران و کرج شرکت داشت . یک سال قبل از پیروزی انقلاب او کتابخانه ای را در فردیس کرج تأسیس که چند هزار نفر عضو آن هستند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ابتدا در جهاد سازندگی(سابق)مشغول خدمت شد.بعد از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. و پس از مجاهدتهای زیاد در راه پیشرفت اسلام ناب محمدی در تاریخ 8/9/1360 در کربلای بستان به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اراک ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهید





یادگارامیدی
شهادت هشتم آذرماه 1364




فرمانده واحداطلاعات وعملیات تیپ یکم امیرالمومنین(ع) لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1333 هجری شمسی در روستای «چشمه رشید کازران»در شهرستان «شیر وان چرداول» در استان «ایلام»و در خانواده ای روستایی دیده به جهان گشود .وی تحصیلات ابتدایی را به صورت متفرقه به پایان رساند و پس از آن به کار های فنی روی آورد ودر آنها مهارت کسب کرد .در زمان اوج گیری انقلاب ،به صفوف انقلابیو ن پیوست و پس از آن همزمان با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی به عضویت در این نهاد در آمد .چندی بعد هنگام بروز آشوب ازسوی ضد انقلاب در کردستان ،وی به منظور شرکت در سر کوب فتنه گران راهی آنجا شد و در حین در گیری مجروح گشت .پس از بهبودی حاصل از جراحات ،با توجه به مهارتش در کار های فنی ،به دعوت جهاد سازندگی استان ایلام ،در آن ار گان مشغول خدمت شد و در پروژه های آبرسانی به روستا ها فعالیت کرد . جنگ تحمیلی که آغاز شد وی داوطلبانه به جبهه میمک شتافت و به همراه تعداد زیادی از نیروهای سپاه ،به عملیات شنا سایی ،مین گذاری و جنگ های پار تیزانی با نیروهای بعثی پرداخت که برای بار دوم مجروح شد .چندی بعد در تاریخ 13 /7 /1359 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایلام در آمد .پس از بهبودی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد که در حین شرکت در عملیات برای بار سوم مجروح گشت .یادگار امیدی چندی پس از عملیات والفجر سه ،با وجود شجاعت و صلابت کم نظیری که داشت بعنوان معاونت اطلاعات و عملیات تیپ امیر المومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد و یکی از پایه گذاران این واحد پس از تشکیل یگان رزم در استان به شمار می رود .وی در سال 1362با تشرف به حج و تزکیه نفس خود را آماده دیدار معبود کرد .در تاریخ 16/6/1362 این رزمنده و فرمانده شجاع پس از باز گشت از مکه در عملیات والفجر 5 از خود رشادتها ی زیادی نشان داد و با وجودی که در شب اول عملیات مجروح شده بود اما تا پایان موفقیت آمیز آن در خط مقدم ماند و حاضر نشد او را به بیمارستان انتقال دهند .
این مرد بزرگ و دلیر بار ها در عملیات پارتیزانی شرکت جست و از خود رشادتهای زیادی نشان داد .مقاومتها و جنگ های او با دشمن مثال زدنی است. در 25 /3 1364 طی یک عملیات پارتیزانی در عمق چهار کیلومتری مواضع دشمن ،تعدادی از مزدوران بعثی را به هلاکت رساند و دو تن از آنان را از جمله یک افسر عراقی به اسارت گرفت .اودر این نفوذها از خود زشادتهای بی شماری به یادگار گذاشت. در عملیات نفوذی دیگری ،فرمانده مزدوران بعثی در منطقه رادرخاک عراق شخصا به هلاکت رساند .
یادگار امیدی یکی از تشکیل دهندگان گروه ضربت که در تعقیب مزدوران موسوم به( فرصان )بودند می باشد.این گروه که در منطقه عمومی مهران و دهلران فعال بود، باکمین کردن در مقابل رزمندگان اسلام وبریدن گوش ویا سر آنها وانتقال به خاک عراق از افسران وفرماندهان ارتش عراق پولهای زیادی را می گرفتند.
حضور این نیروها در منطقه ،باعث نا امنی برای عقبه نیروهای رزمنده شده بود و به همین منظور یادگار امیدی اقدام به تشکیل گروه ضربت به منظور تعقیب و از بین بردن آنان نمود .وی بارها به همراه گروه ویژه با این نیروها در گیر شد و عده ای از آنان را به هلاکت رساند ،تا اینکه در هشتم آذر ماه سال هزارو سیصد و شصت و چهار در حین در گیری با آنان به شهادت رسید و به ملکوت اعلا پیوست .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ایلام ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز

احمد زارعی
شهادت 11 آذر 1360

قائم مقام فرمانده مخابرات لشکر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ای اهل ایمان سلاح جنگ بگیرید و آن گاه دسته دسته و به یک بار و معتقد برای جهاد بیرون روید حال آن که بدن های ما برای مردن آفریده شده. پس چه بهتر که این مرگ در راه خدا باشد، سید الشهداء شهادت را تولّد نو و اوّلین مرحله ی تکامل دانسته است. امروز به فرمان امام عزیزمان عازم جبهه می شوم تا از این دین حفاظت نمایم.
می روم تا درخت پر بار اسلام را با خون خود آبیاری نمایم، می روم به یزیدیان بفهمانم که حسینیان فراوانند، میروم تا مرگ سرخ را به زندگی سیاه ترجیح دهم، می روم تا به ندای «هل من ناصرٍ ینصرنی» امام لبیک بگویم، می روم تا به جهانیان بفهمانم که ایران دیگر ویران نیست بلکه ایران اسلامی است، می روم تا اسلام را بعد از 1400 سال بار دیگر با خون خود آبیاری نمایم، می روم تا به خائنین بفهمانم که دین مان، اسلام و کتابمان قرآن و معلممان حسین و رهبرمان خمینی عزیز و هدفمان شهادت است.
و امّا سخنی با ملّت: ای ملّت مبادا یک لحظه از سخنان گهر بار امام دوری کنید مبادا روزی شود که امام ین چریک پیر این قلب امّت اسلام را ناراحت کنید، وحدت کلمه ایست که ما را به پیروزی رساند و هنوز هم این پیروزی را با حدت پیش می بریم، امیدوارم دست نیازی به سوی آن ها دراز ننمایید و به یاری برادران رزمنده ی جبهه های لبنان و فلسطین و... بشتابید چون آن ها برادران ما هستند.
به جهانیان بفهمانیم که اسلام مرز نمی شناسد البتّه این به این معنی نیست که کشور گشایی کنیم.

ای امام به فرمان تو ,با دست خالی و با چنگ و دندان از مرز و بوم اسلامیمان دفاع خواهیم کرد. ای امام به فرمان و تا آخرین قطره یث خون که در رگ ماست و تا آخرین نفس که در بدن ماست و تا آخرین فشنگ که در سلاح مان است خواهیم جنگید و از اسلام دفاع خواهیم کرد.
سخنی چند با پدر و مادرم:
مادر عزیزم می دانم که محبّت من در دل تو بسیار است و رنج و اندوه از دست رفتن من برای شما سنگین است ولی در راه خدا و برای به ثمر رسیدن حکومت اسلامی بسی ناچیز است. آمّا به درگاه خداوند متعال شاکر و سپاس گذار باشیدکه این نعمت را بر شما ارزانی داشت و شما را از این ثواب برخوردار گردانید.
می خواهم بگویم مادرم مرا فراموش کن ولی می دانم که این امر برای شما امکان پذیر نمی باشد.
مادر جان : من امانتی بودم که خداوند به دست شما داده و یک روز از شما می گیرد. حالا آن روز فرا رسیده که این امانت را باز پس گیرد.
ای پدر و مادرم ,بگوئید خدایا من چند فرزند دیگر هم دارم که می خواهم در راه تو بدهم ، چون که این فرزندان از جانب تو امانتی است که هر وقت بخواهی در راه تو فدا می کنم. مادرم شما همیشه می گفتی خدایا من این فرزندان خوبم را برای اسلام بزرگ می کنم تا اینها را یکی یکی فدای اسلام کنم ؛ به فرموده ی امام ما باید فدای اسلام شویم.
مادرم مگر خونم از خون علی اکبر امام حسین (ع) سرخ تر است که این خون را در راه اسلام ندهم.
پدرم بر سر قبرم نا کام ننویسید چون آن کس که در راه اسلام کشته نشود نا کام است. خانواده ی عزیزم پس از شهادتم ناراحت نباشید و برایم گریه نکنید، اگر گریه می کنید برای امام حسین (ع)گریه کنید. ضمناً هر جا که پدرم خواست مرا دفن کنید اگر خاک این بدن گنه کار مرا قبول کند.
والسلام احمد زارعی_ تاریخ 14/8/1360



محمد حسین محمدیان
شهادت 11 آذرماه 1370


فرمانده محور در لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

«محمد حسین محمد یانی» در آخرین روزهای سرد دی ماه 1335 در محله «نقاشک» از محله های قدیمی« سبزوار» به دنیا آمد .او سومین فرزند یک خانواده ی مذهبی بود .تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه «شیخ داور زنی»به ا تمام رساند .
پدرش در آن محله شعبه فروش نفت داشت .«محمد حسین» که مدرسه اش تعطیل می شد ،به مغازه پدر می رفت تا کمک حالی برای او و خانواده اش باشد .همین حضور ،او را در نوجوانی با مشکلات زندگی و دشوارهای اقتصادی مردم آشنا کرد .
از کارهایی که در نوجوانی به آن علاقه داشت ،شرکت در فعالیت مذهبی بود .رفتن به مسجد و شرکت در مراسم مذهبی را از پدر آموخته بود .
در حسینیه حضرت ابوالفضل هیئتی بود که دهه محرم هر شب عزاداری بر پا می کرد .بسیاری از مردم محله های دیگر برای شرکت در این مراسم می آمدند .محمد حسین سر دسته ی جوانان هیئت بود .
پیش از آن که ماه محرم فرا برسد ، با کمک بچه های محل ،حسینیه را آماده می کردند .کتیبه ها و بیرق ها هم در جاهای مخصوص نصب می کردند .
قند هیئت را خودش خورد می کرد .بعد هم استکان ها را می شست .شب اول محرم که هیئت عزاداری حسینیه ،توی کوچه ها راه می افتاد ،همه ی اهل محله ی «نقاشک» می دیدند که او با چه شور و حالی برای نظم دادن به صف سینه زنان نوجوان تلاش می کند .(ادامه دارد)

سعید قهاری سعید
شهادت 11 آذرماه 1386





 

حمید222

عضو جدید
سلام!

سلام!

سلام!
دوست گرامی بنده یکی از اقوام شهید حمید قبادی نیا هستم
تاریخ شهادت ایشان 4 فروردین 1361 می باشد
با تشکر از شما که این مطلب را در این تاپیک قرار دادید
 

N. fotros

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیبر عزیز مطالبی که از شهدا گذاشتید خیلی مفید بودن . ممنون از اینکه ما رو با شهدا بیشتر آشنا میکنید. :gol:
 

Similar threads

بالا