سفر به آفریقای ایران

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]سفر به آفریقای ایران۱-۲-۳-۴ [/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سفر به آفریقای ایران(۱):[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] گزارش رودبار زمین از فقر در کرمان[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]بسم الله الرحمن الرحیم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اینجا اسلام آباد رودبار نیست ، قعر جهنم است ، شنزار داغ حرارت خورشید را جذب می کند و با سماجت پس می زند . در زیر زمین انگار کوره ای به پهنای همه دنیا روشن است ، خورشید با عداوت از بالا می تابد و زمین خشمگین حرارت را از پایین پس می زند و در این وسط جاندار و بی جان می سوزند بی پروا انسان حقیقتا که موجود عجیبی است . وقتی در اروپا گرمای هوا از 30 درجه بالا می رود ، عده بسیاری می میرند ، اما در کوچه های شهر رودبار در گرمای پنجاه درجه ساعت 2 بعدازظهر کودکان به راحتی گُله بازی می کنند. [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] باور کنید روزی که احمد یوسف زاده در دفتر رودبار زمین(۱) به طور ناگهانی گفت : فلانی برای گزارش به نمداد می روی ؟ باورم نمی شد که حالا به این سرعت با وانت میتسوبیشی بدون کولر اداره راه از بیژن آباد هم گذشته باشم ، آن هم ساعت 2 بعدازظهر .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به سمت حدودات نمداد ، گاز بُر و میل فرهاد که بخش عمده ای از سرزمین جنوب را تشکیل می دهند و تا کنون نه اینکه پای هیچ خبرنگاری که حتی بسیاری از مسئولان شهرستان هم بدانجا باز نشده است.[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]عرق از هفت بند تنم جاری است انگار که هزاران مورچه را توی پیراهنم بریزند ، اعصابم به کلی به هم ریخته و از شما چه پنهان به شدت پشیمانم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]درست سی - چهل کیلومتر که در جاده اسلام آباد - زهکلوت - ایرانشهر که پیش می رویم به سمت برجک می پیچیم رو به شرق که جاده اش از کنار پاسگاه استانداری می گذرد . وانت در لاشه زخمی و کُربیده آسفالت بالا و پائین می شود و تکان های پیاپی شدت و حدت گرما و اعصاب به هم ریخته و یک کُلمن یخ اسباب جیره اولیه این سفرند . پیرمرد رمضانی راننده دنیا دیده تر از آن است که بنالد و غر بزند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] از پاسگاه استانداری تا دهستان " برجک " باید بیش از بیست کیلومتر فاصله باشد ، تمام آبادی های بین راه و حاشیه دهستان را باغ های انبوه نخل و قنات های پر آبی تشکیل می دهند با دهکده هایی کپرنشین ، که جای حیرت و شگفتی دارد . به دنبال راهنمایی برای رفتن به نمداد سرگردانیم ، اما نمی توانیم کسی را پیدا کنیم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] ناچار به فرعی نمداد می افتیم که جاده ای پرپیچ و خاکی است که در میان دره ها و پشته های بسیار به ملحفه ای سفید و کم عرض می ماند که سر دیگرش در غبار متراکم دور دست گم شده است . نه من و نه رمضانی راننده هیچ تصور درستی از حوزه نمداد و گازبُر نداریم ، نه به لحاظ جغرافیایی و نه به لحاظ بعد مسافت و وضعیت راه و امنیت و اقوام ساکن در آنجا ، الله بختکی به جاده زده ایم و رمضانی که تازه به حرف آمده از خاصیت آسپرین بچه در جلوگیری از سکته در گرمای کشنده و فشارهای روحی روانی می گوید . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] چاه اشرف[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در مظهر قنات چاه اشرف چند جوان بلوچ در حال آبتنی اند ، پیاده که می شوم یک نفرشان صدا می زند :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مواظب باش از عینکت از تو چاه نیفته .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]و همه می زنند زیر خنده . بومی ها و قبایل جنوب عادتشان است که شهری ها را تحقیر کنند و معمولا بجای " به " وقتی که می خواهند فارسی صحبت کنند " از "به کار می برند . صدا می زنم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ تو مواظب خودت باش که از تو قنات غرق نشی .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به هم که می رسیم ، می گویم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ یاره ! مگه هر که وارد آبادی شما شد باید مسخره اش کنین ؟ خجالت خوب چیزیه . همین که با زبان محلی حرف می زنم ، با شرمندگی می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ببخش به خدا نشناختم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]یکی از جوانان که نامش محمد است ما را به دهگاه می برد . برق رفته است . در روستاهای بین راه هم برق نبود . محمد می گوید : گاهی تا ۲۴ ساعت توی این گرمای کشنده برق قطع است . در "کاوار" حصیری پهن می کنند و می نشینم که نفسی تازه کنیم. [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چاه اشرف آبادی است با حدوداً 40 - 30 خانوار و یک مدرسه آجری که تازه ساخته شده . ساختمان مدرسه با جنس خانه های کپری جور درنمی آید و تصویر مضحکی از آبادی در ذهن آدم می نشاند . این آبادی نه دهیار دارد و نه شورا ، بچه مدرسه ای هایی که قرار است از کلاس پنجم به اول راهنمایی بروند باید تحصیل را در بخش زهکلوت ادامه دهند . تنها از بین تمام اهالی یک نفر قرار است امسال دیپلم بگیرد که دو بار با موتور تصادف کرده و پایش شکسته . می گوید : می خواهم خدمتم را تمام کنم و بشوم دهیار . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]فلانی می دانی لبنان کجاست ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید : خوب معلوم است در کشورهای غربی .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم : ژاپن جزء کدام یک از کشورهاست ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]حق به جانب می گوید : اروپایی [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : می دانی ایران دارای چندمین ذخیره نفت و گاز جهان است ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]عصبانی می گوید : می دانم . خوب هم می دانم . می پرسم : چندمی ؟ فکری می کند و می گوید : من چون تصادف کرده ام ، بعضی وقت ها هوشم یاری نمی کند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : فلانی ! فردوسی شاعر قرن چندم است ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]شروع می کند با انگشت هایش به حساب کردن و در نگاههایش التماس موج می زند که بین هم محلی هایش دستش رو نشود و به بی سوادی متهمش نکنند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم : حافظ کجایی است ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید : من چون دو بار تصادف کرده ام ، هوشم درست کار نمی کند .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : شیراز جزء کدامیک از استان های مام میهن است . می گوید : مشهد و ملتمسانه نگاه می کند می گویم : درکت می کنم . آفرین تو خیلی چیز می دانی . سعی کن حتماً خدمتت را تمام کنی تا بشوی دهیار . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]انگار دنیا را به او داده اند که پیش روی قوم و خویش هایش کم نیاورده . جاده از میان جنگل های انبوه گز و درخت های زیبای کهور می گذرد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]درخت های گز به انبوه گدایانی پیر می مانند با سرهای فرو افتاده ، پژمرده و غمناک و تشنه ، باران برای درختانی مثل گز به مشاطه گری می ماند که سرهایشان را می شوید و با دندانه هایش شانه می کشد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از میان آبادی خالی از سکنه و متروک می گذریم که در میان آن همه گز و کهور و اسکمبیل که تا در خانه ها پیشروی کرده اند حتی در روز روشن رعب آور است . ساختمان های سنگی و آجری ، خاک غنی حکایت از آن دارد که روزگاری این آبادی درآمدی فوق العاده داشته ، هم به لحاظ دامداری و هم کشاورزی ...[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]تحتالی[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] دمدمای غروب است ، گاوگم ، خسته و گرفته و خاک آلود که به آبادی « دررَس » می رسیم . «دررَس و تحتالی » تقریبا در جنوب نمداد قرار گرفته اند . می شود گفت در حد و حدود مرز رودبار و بلوچستان ، کنار دهکده ای کپری از ماشین پیاده می شویم . جوانکی حدودا ۱۸ - ۱۷ ساله به سمتمان می آید . می پرسم چند خانوار در اینجا ساکن است ؟ اول خوب وراندازمان می کند . با دقت به آرم وانت خیره می شود ، اما علی رغم خوش قد و قامتی و مرتبی اش مشخص است خواندن و نوشتن نمی داند . می گوید : قبلا 300 - 200 تایی بودند ، ولی حالا از بالا تا پائین حدود صد خانه ای می شوند . اسمش مرتضی است و چوپان شورای آبادی است . از وضعیت امنیت می پرسم ، می گوید : [/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]دوران شرارت و چپاول تمام شده ولی تازگی ها سیم های برق را شبانه می دزدند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم : مرتضی ! می توانی ما را به آبادی ببری که نه برق داشته باشند و نه مدرسه و نه امکانات ....[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می نشیند توی ماشین و در جاده ای که سال هاست هیچ وسیله نقلیه ای از آن گذر نکرده به راه می افتیم ، از کنار بخشی از آبادی که جای خالی از سکنه است ، می گذریم . رمضانی به مکافات راهی برای ماشین در پشته و دره پیدا می کند ، می پرسم : مرتضی حالا این آبادی چند خانوار دارد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] می گوید : خانوار دیگه چیه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم : یعنی دوار [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید : یکی ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]و رمضانی فوراً دور می زند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] برمی گردیم و رو به سمت شمال حرکت می کنیم . نمداد شامل چند حوزه است ، گاو چاران ، میل فرهاد ، گاز بُر ، طَبَق و خودِ مرکز نمداد ، که هر قسمت شامل آبادی های دور و نزدیک بسیاری است . همه کپرنشین ، نمداد شامل دو بخش کوهستانی و کوهپایه ای جلگه ای است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در ادامه رشته کوه زاگرس که از دهبکری در شمال شرقی جیرفت با زاویه ای نود درجه به سمت بلوچستان و پاکستان کشیده می شود و رشته کوه جبالبارز در جنوب مردِهک ، کوههای نمداد آغاز می شوند و تا سرحدات کوه سابکی ها در خاک بمپور - ایرانشهر ادامه می یابند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در متن بیابان گرم به 2 موتور سیکلت برخورد می کنیم که پنج سرنشین دارند با لباس بلوچی و سر و کله پیچیده در لُنگ های بلوچی . تنها چشم هایشان قابل رویت است . اشاره می کنند ، ترمز می کنیم .[/FONT]
 

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]چاه ابراهیم گاو چاران[/FONT][FONT=times new roman,times,serif]بر متن غروب انگار شتری سر بریده باشند . سرخی خونرنگ خورشید بر پهنه آسمان شتک زده است . خورشید به غایت بی حال می نماید . همه جا کوه ها و دشت ها ، در همان غبار متراکم بی رنگ که از چاه اشرف به این طرف نمایان بود ، انگار خفه شده اند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به چاه ابراهیم گاو چاران رسیده ایم . در قدیم که بیشتر مردم رودبارزمین عشایری داشتند در مسیر علفچر رمه هر جا که لازم بود ، چاهی حفر می کردند برای آبشخور و آن حدود به نام صاحب چاه شهرت می یافت ، به همین خاطر آبادی های بسیاری در حوزه رودبار وجود دارند با پیشوند « چاه » مثل چاه احمد ، چاه حیدر ، چاه دادخدا ، چاه رضا و ... که بیشتر در دشت ها و بیابان های رودبار بزرگ برای آب آشامیدنی اهالی و آبشخور رمه حفر شده اند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]« چاه ابراهیم » نیز از جمله همین آبادی هاست که در شنزاری گرم ، در حوزه غربی کوهستان نمداد واقع شده است و پسوند « گاو چاران » همان ترکیب گاوچران است در گویش محلی و چاه ابراهیم بخشی از منطقه گاو چاران به شمار می آید . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در چاه ابراهیم ۱۵۰ خانوار در کپرهایی زندگی می کنند که انگار مثل لاک پشت بر صفحه شنزار چسبیده اند تا گردباد آنها را از جا برنکند . معیشت مردم از راه دامداری می گذرد و به جز 4 - 3 درخت شه گز تا آنجا که چشم کار می کند نشانی از هیچ درختی پیدا نیست . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]روستای غمناکی است چاه ابراهیم ، پرجمعیت و ناهمگون که تنها یک مدرسه ابتدایی دارد و بس . جالب اینجاست که بنیاد مسکن به تعداد خانوارهای ساکن در آنجا در حال ساخت و ساز شهرکی است که نسبت به مرکز شهرستان اسلام آباد هم مدرن می نماید . بخشی از کار ساخت و ساز تمام شده که باید به بچه های بنیاد مسکن دست مریزاد گفت ، اما حضور خانه های کپری حاشیه شهرک در متن آن بیابان بی آب وعلف که آب شرب مردم و احشام به سختی از دو سه چاه دستی با دلو تامین می شود . این طنز تلخ موقعیت را در ذهن آدمی می نشاند که این مردم پیش از آنکه به آشپزخانه کابینت دار نیامند باشند ، محتاج شام شب اند . این مردم پیش از اینکه دنبال کوچه و خیابان در آن بیابان درندشت عشایری باشند ، در پی آرد ارزان قیمت اند . این مردم توان خرید هر کیسه آرد بین ۱۰ تا ۱۴ هزار تومان را ندارند ، ساخت شهرک اقدام شایسته و خدا پسندانه ای است در صورتی که دیگر نهادها هم به یاری این مردم بشتابند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر خرج یکی از این واحدها ـ که فکر می کنم صد و پنجاه تایی باشند ـ هزینه یک پمپ آب می شد ، باور کنید ۵۰ درصد مشکلات مردم حل بود . می توانستند علاوه بر آب آشامیدنی سالم در این سال های سخت بی باران علوفه بکارند و دام هایشان را نجات دهند و این می شود حمایت از منابع تولید و تولید کننده . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] در منطقه ای که هر روز بر تعداد مهاجران گرسنه و بی درآمدش به روستاها و شهرها افزوده می شود ، ساخت شهرکی این چنینی قطعاً انگیزه مردم را برای ماندن در زادگاهشان افزایش خواهد داد تا سربار ولایات دیگر نباشند و به شغلی که در آن کاملاً تخصص دارند ، ادامه دهند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]این مسئله نیازمند یاری تمام نهادها از بهداشت و خدمات و آموزش و پرورش و راه و ترابری و ... است و گرنه روزی روزگاری نه چندان دور در خانه های آجری بنیاد مسکن در چاه ابراهیم تنها جغدها ساکن خواهند شد . تنها جغدها و موش های صحرایی ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]جعفر فرامرزی ، مسئول شورای این آبادی می گوید : چاهی حفر شد به عمق ۳۵ متر که ۳۰ متر آن آب بود و تنها ۵ متر خشکی ، اما حفاری را ادامه نداند و شن باد چاه را پوشاند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]فرامرزی ادامه می دهد : مردم اینجا نیازمند همت کسانی هستند که دامشان را از مرگ و میر نجات بدهد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : فرامرزی چند رأس گوسفند داری ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید: ۶۰ تا و ادامه می دهد : ما قبلا زیر نظر اداره طرح عشایری بودیم ، ولی مدت هاست که خبری از ماموران این اداره نیست . شما که خبر دارید ، منحل نشده ؟ چون مدت هاست کوپن عشایری نداده اند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] اظهار بی اطلاعی می کنم و می خواهم قدری بیشتر در مورد این آبادی توضیح دهد ، می گوید : شما را به خدا بیائید سر چاه ما نشانتان بدهیم چطور به مکافات با قوطی پنج کیلویی آب از چاه می کشیم . هم برای خود و هم برای دام ها ، کاش حداقل مدرسه شبانه روزی اینجا ساخته می شد تا بچه های ما نزدیک به ۱۰۰ کیلومتر راه به مدرسه زهکلوت که مرکز بخش است ، نروند .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ما نه بهداشت داریم و نه مدرسه درست و حسابی ، تازه ۴ - ۳ سالی است که پای وسایل نقلیه به منطقه ما باز شده ، در تمام این ده یک ماشین وجود ندارد ، اما نظر خدا همه شناسنامه دارند . کرایه ماشین به صورت دربست از زهکلوت تا اینجا ۵۰ هزار تومان است ، ولی نظر خدا بعضی از ما هنوز شترهایمان را داریم و با آنها جابه جا می شویم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]فرامرزی با اصرار از ما می خواهد که به گوش مسئولان برسانیم که مردم این آبادی و آبادی های اطراف از شرارت بیزارند . خطاب به آقای رمضانی که معترض می شود ، می گوید : برو روز روشن در راههای این منطقه جواهر بریز ، با وجود گرسنگی کسی سر خم نمی کند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]صالح دانش آموز کلاس اول است . اسلحه اسباب بازی چینی اش را پای گوش بره ای کوچک و زیبا گذاشته و ماشه را فشار می دهد ، اما باطری های اسباب بازی جان ندارند . در دلم می گویم ، بازارهای چین تا دل نمداد هم نفوذ کرده اند . [/FONT]
 

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]. [/FONT][FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به کوه پائین دست اشاره می کنم که تخته سنگی بلند بر یال آن از دل غبار به سختی خودنمایی می کند . این قدر بلند که در بین راه رمضانی معتقد بود که باید دکل مخابرات یا تلویزیون باشد . فرامرزی می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ جریان این سنگ مفصل است . قوم و خویش ! این کوه نامش « چوپان بره » است . در قدیم چوپانی بوده در ولایتی دیگر که مورد نفرین پیر و پیغمبری قرار می گیرد و به سر این کوه می رسد خودش و برّه ای که در بغل داشته به این سنگ بلند تبدیل می شوند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می دانم که مردم جنوب با باورهایشان زنده اند . هر چیزی در نظام طبیعت برای یک آدم عشایر نشانه ای است برای توضیح بخشی از جهان ، درخت ها ، کوهها ، قدمگاهها ، سنگ چین های بین راه و ... همه داستانی و حکایتی شگفت با خود دارند . بینشی اساطیری پشت همه چیز نشسته است و برای یک عشایر ، یک انسان بومی - قبیله ای زیستن بدون باورهایش امکان پذیر نیست ، مثل نفس کشیدن در خلاء .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] از اهالی روستای چاه ابراهیم خداحافظی می کنیم ، سهراب هم با ما است . به عنوان راه بلد ، سهراب یکی از همان موتور سوارهایی بود که نرسیده به چاه ابراهیم به ما برخورد کردند ، دور و بر وانت گشتند ، راننده موتورسیکلت ایژ درآمد که :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مگه آذوقه ندارین ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]پرسیدم : آذوقه ی چی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]جواب داد :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ خوار و بار برای مردم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]برایش توضیح دادم که کار ما چیز دیگری است و برای گزارش از اوضاع مردم آمده ایم . سهراب از ترک موتورسیکلت پیاده شد و کنار من سوار شد و گفت :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مگر راه بلد نمی خواین ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفتم : چرا از خدامونه[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفت : پس معطل چی هستید ؟ شما را به جایی خواهم برد که مردمش نان شب ندارند .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] موجی از غبار در متن بیابان در پی وانت می دود . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] کُنار دنگ[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از کنار کوه پنج انگشت که منحنی یالش به پنج انگشت یک دست می ماند عبور می کنیم . از روستای واقع در کوهپایه هم همین طور ، جاده خاکی بیابانی ما را به سمت میل فرهاد می کشاند . از دور کوه میل فرهاد که از عجایب جنوب است از دل تاریکی و غبار سر شب قد می کشد . به دره ای می افتیم با سنگ های سیاه سوخته که در نور ماشین براق تر به نظر می آیند . سهراب به سوار شدن در ماشین عادت ندارد . « بد ماشین » می شود و یکی دو بار بالا می آورد و نهایتا بالای وانت سوار می شود . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]خسته و کوفته حوالی ساعت ۹ شب به « کنار دنگ » می رسیم . به خانه سهراب می رویم . فانوس های آبادی دارند یکی پس از دیگری خاموش می شوند . سهراب مرد خوبی است و رابط اهالی روستا با مسئولان شهرستان ، چون کنار دنگ چیزی به عنوان شورا نمی شناسد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]فرشی بیرون از خانه پهن می کنند ، می نشینیم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]( هلال کوچک ماه درست بر فرق قله « میل فرهاد » نشسته است ، در بین مردم غمزده حتی طبیعت هم تلخ می نماید . صدای گفتگوی زن و مردی را نسیمی که از پائین دست دره می وزد تا خانه سهراب کش می دهد . هلال ماه انگار در تلاش است که از نوک قله « میل فرهاد » سُر نخورد . ماه ... ارتفاع ماه ... چقدر کوتاه شده است )[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سهراب مردی است با قدی متوسط به پائین . چهره ای مهربان که ریشی که به بوری می زند ، چهره اش را پوشانده . جوانی است حداکثر ۳۴ ساله و خسته . انگار هنوز خنجری از پس جنگ های اساطیری پدر کشی بر گرده گاه دارد . سهراب از حشرات کشنده ای می گوید که جان بسیاری از اهالی آبادی را گرفته اند . حشراتی مثل کژدم ، الماس و عقرب های سیاه جرار . جوانی که نامش حمید است و پسر عموی سهراب می گوید : سکینه را آورده اند . سهراب می پرسد : کی و حمید می گوید : همین بعدازظهری .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] سکینه پیرزنی است که الماس او را نیش زده ، اما فی الفور به پوست گوسفندش کرده اند و با تریاک و داروهای محلی او را تا درمانگاهی رسانده اند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سکینه جزء معدود آدم های الماس زده ای است که از این بلا جان سالم به در برده . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]پسرکی ۱۴ - ۱۳ ساله سر می رسد . چماقش را می اندازد و گالوش های پاره پلاستیکی اش را بیرون می آورد و بلند سلام می کند . با همه دست می دهد و مثل آدم بزرگ ها احوالپرسی می کند . انتخاب کلماتش در احوالپرسی از جنس اصطلاحات متداول این مردم نیست . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : اسمت چیه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نوکر شما ، محمد[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] محمدجان ، چند سالته ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ 13 سال[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چقدر سواد داری ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ تا کلاس پنجم آغا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چرا ادامه ندادی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]معصومانه می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ پول نداشتیم ، دستمان تنگ بود ، کم بودجه بودیم ، بعد هم شناسنامه مال خودم نبود . شناسنامه مال پسر یک خانواده دیگر بود که جواب کردند و ندادند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]یعنی تو تا کلاس پنجم با شناسنامه کسی دیگر و هویت یک نفر دیگر به مدرسه می رفتی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بعله ... آغا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کجا درس خوندی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ پدرم چند سال رفته بود به کارگری در روستای « تَکُل حسن » رودبار ، همان جا درس خواندم .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چرا دنبال شناسنامه نرفتی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ رفتم آغا ... شناسنامه ندادند . گفتند دیگر نمی شود کاری کرد ، غیر قانونی است . بعد هم عکس پدر و مادر می خواستند ، رفتم پیش پدر و مادر صاحب شناسنامه آنها هم گفتند ما بودجه نداریم برویم شهر دنبال کار مدرسه ی تو . آخه ما با اون پسرک همسن و سالیم . البته اون کور و نابیناست ، ولی کوپن ها را هر سال می گرفتیم ، می دادیم به همان ها .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]وقتی به مسئولان مدرسه ماجرا را گفتی، کمکت نکردند ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چرا ... گفتند چون تو شناسنامه نداری باید بروی به اسم خودت بگیری و بعد بروی از کلاس اول ابتدایی شروع کنی . اگر کارم درست شده بود ، امسال می رفتم کلاس ۱۰[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]دلت می خواد درس بخونی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بعله آغا ... خیلی [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر الان در مدرسه شبانه روزی ثبت نامت کنند ، قبول می کنی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بعله آغا ... از همین صبح می رم مدرسه . تو می گویی می شود ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]نمی دانم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]درسات خوب بودن ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بعله ... خیلی آغا ... تا کلاس پنج فقط یک بار ریاضی ۱۶ آوردم .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]محمد ، کوه نمداد بهتره یا رودبار ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ آغا نگو ... رودبار ، مردم برق دارن ، شهر دارن ، آسفالت دارن ، چقدر مدرسه ساختمانی دارن .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]محمد پیتزا می دونی چیه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نه ... آغا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تا حالا کارتون دیدی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ کارتن خرما ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]نه کارتون تلویزیون[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تلویزیون که دیدم ، کارتن اش هم حتماً مثل همین کارتونایه دیگه ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]الان چه کار می کنی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چوپانم آغا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چند تایی بز جلوته ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ 70 تایی هستن آغا .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]مال خودتون ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نه مال هشت اربابن آغا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چطوری حقوق می گیری ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اگر از هر ده بز یکی بزاید یکی کهره ( بزغاله ) می رسد به من . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر هشت تا زائید چه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ هیچی ... یا نمی دن یا هم اگه بدن نصفی می رسد به من . البته اگر از همان هشت تا هم یکی بزاید آغا.....[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]صبح دلچسبی است . نسیم خنکی که از تنگه « کُنار دَنگ » خودش را بالا می کشد به طراوت صبحگاه می افزاید ، چشم که باز می کنم ، کاملا پیکر آبادی از شولای شب درآمده است ، مثل گوسفندی که پوستش را کنده باشند . اینجا اهل آبادی همه یکی دو اتاق سنگی در کنار کپرهایشان بنا کرده اند ، با سقف های چوبی و دود زده دیوارهای ناشیانه و مبتدیانه از درون و بیرون گل اندود شده و تاریک ، که در گوشه هر کدام جای اجاقی تعبیه شده ، برای بیرون راندن زمستان کشنده ی یخبند که سال گذشته هم پشت در خانه ها به قصد نابودی اهالی حدود یک ماهی اردو زده بود و خیلی از احشام و مردم را تلف کرده است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] آبادی آرام آرام زنده می شود و جان می گیرد . منازل روستایی اکثرا بی حصارند . در خانه کناری زن ها دارند مثل دوران قدیم ـ شاید هزاران سال پیش ـ با آسیاب های دستی گندم آرد می کنند ! رمضانی از ترس کژدم و عقرب نتوانسته تا صبح بخوابد ، من اما تمام شب را با آرامش خوابیده ام و تقریبا سرحالم . سهراب به کوهی در دور دست ـ در شرق آبادی ـ اشاره می کند و می پرسد ، می دانی پشت آن کوهها به کجا ختم می شود ؟ [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نه ... به حدودات نرماشیر و رحمت آباد بم ، اگر جاده ای از گردنه این کوه بگذرد ، تازه فاصله ما تا بم بسیار نزدیک تر است تا اسلام آباد رودبار . می پرسد :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کوه کناری ام هم کوه « نازِن » است و محلی است برای گردش ما بومی ها ، ما به همان شیوه محلی و بلوچی از آنجا حفاظت می کنیم . شکارچی ها شکار آنجا را نابود کرده بودند و یکی دو تا بیشتر باقی نمانده بود ، جلو همه را گرفتیم و الان حدود هفتاد شکار دارد . کبک و تیهو هم فراوان است . امیدواریم اداره ای که مال این کارهاست ... راستی نام این اداره چیست؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم : سازمان حفاظت از محیط زیست . شکاربانی .[/FONT]
 

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]ادامه می دهد : [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ داشتم می گفتم ، اگر این اداره ی جلوگیری از اشکال زنی به ما کمک می کرد ، می شد چه کارها که نکرد . گناه دارند این حیوانات زبان بسته ... ما تا بتوانیم جلو شکارچی ها را خواهیم گرفت . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کُنار دنگ روستایی است با ۸۵ خانوار که در شرق میل فرهاد قرار گرفته و ۱۲۰ کیلومتر تا زه کلوت ـ مهمترین بخش شهرستان رودبار ـ و تقریبا ۱۵۰ کیلومتر تا اسلام آباد مرکز شهرستان و حدود ۵۰۰ کیلومتر تا مرکز استان کرمان فاصله دارد . هیچ کدام از اهالی ماشین ندارند و یکی دو موتورسیکلت در تمام آبادی هست که جوان هایی که به نیمه کاری و کارگری به حدودات اسلام آباد رفته اند ، خریده اند . این دهکده با ۲۵۰ دانش آموز کلاس اولی ( طبق آماری که البته سهراب می دهد ) نه آب و نه جاده و نه خانه بهداشت و نه مدرسه دارد . معلمی سال گذشته به این منطقه فرستاده شده که به خاطر یخبندان کشنده نتوانسته دوام بیاورد و مدرسه بلاتکلیف مانده ، مدرسه ای کپری که تنها نشان مدرسه بودنش همان میله پرچم کنار کپر است که البته از پرچمش دیگر رنگ و رویی نمانده است .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سهراب ملتمسانه می نالد که :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ کاش وامی می دادند یا وانتی کمک می کردند تا حداقل اگر شبی ـ نیمه شبی حال زنی حامله سخت شد یا کژدم و الماس کسی را نیش زد او را به داوا و درمونی برسونیم . از مسئولان خواهشمندیم ، از استاندار که وسیله ی نقلیه ی ارزان قیمتی هم که شده به ما کمک کنند ، توی همین خانه بغلی نوخاسته ی ۱۸ ساله ای از نیش کژدم تلف شد . صدای جیغ ها و التماس هایش دل سنگ را آب می کرد ، حتی رخت عروسی اش را هم خریده بود ، ولی پیش چشم همه پر پر زد و مرد . خاله مرا هم همین چند روز پیش کژدم نیش زد که الان در خانه بستری است ، یعنی به مکافات رساندنش به دکتر ، خود من بارها دچار عقرب زدگی شده ام . این منطقه پر از حشرات سمی کشنده است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] فاطمه افضلی زنی است که دارد با دستی ( آسیاب سنگی ) گندم آرد می کند . سنگ رویی مثل فرفره روی سنگ زیرین می چرخد و گندم های آرد شده از شکاف دو سنگ دایره ای بیرون می ریزند .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]مرا که می بیند ، می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ از این فیلمبرداری ها زیاد شده کاکا ، ولی تا به حال خیر کسی به ما نرسیده ، دولت هَمه چی می ده به سرمایه دارا . اگر ما بچه هایمان را هم پیش چشم اینها آتش بزنیم ، کسی به ما رسیدگی نمی کنه . می گویند ، بگیرید افغانی ها گشنه و ویلان اند . افغانی ها کجا ، ما کجا برادر ! این چه قانونی است آخر که ، بچه دو ساله تحت پوشش کمیته امداد است ، ولی پیرمرد این طوری ( اشاره به پیرمردی افتاده ) بلاتکلیف مانده ؟ کیسه آردی یک هفته تمام می شود ، آن هم ده هزار تومان تا ۱۴ هزار تومان ، ۱۰ تا گوسفند کُل دارایی ما بوده که سه تایشان نصیب گرگ و مرض شده اند . هفت بچه و ما دو نفر می شویم نه نفر ، یعنی خرج زندگی و خورد و خوراک و لباس و ... را همین هفت گوسفند باید بدهند . فقط به سرمایه دارها کمک می شود برادر ، فقط به سرمایه دارها ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]امسال بعد از « نه هرگزی » معلمی آوردند ، می خواست بیچاره توی یخبندان یخ بزند . امکاناتی که نبود ، اگر 5 نفر از اینجا درس بخوانند و کسی بشوند ، کمکی برای خود دولت اند ، بد می گم کاکا ؟ خیلی ها به اسم همین کناردنگ ویرون شده ، بودجه می گیرند و می خورند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]همین پارسال گروهی آمدند و گفتند ما فلان می کنیم ، بهمان می کنیم ، طوری رفتند که پشت سرشان را هم نگاه نکردند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تمام خورد و خوراک ما پنج من گندم است که در فصل « تخم کار » می کاریم و اگر سال بیاید و بارندگی باشد ، فوقش چهل من گندم می شود که با دستی ( آسیای دستی ) آرد می کنیم و می خوریم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : هر چند وقت یکبار گوشت می خورید ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ گوشت ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بله گوشت گوسفند ، مرغ ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ای برادر ، تو هم صدات از جای گرمی می آید . ما اگر گوسفندی داشتیم که بکشیم ، می رفتیم می فروختیمش ، می گرفتیم دو تا کیسه ی آرد ، حداقل نان درستی گیر بچه هایمان می آمد ، ما گوسفند را بکشیم بخوریم یا بدهیم راه بدهکاری ها ؟![/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]آغا از تو چه پنهان ، تو که محلی ما هستی ، همزبان ما هستی ، ما به آن خدای بالای سر اگر برنج به درستی می شناسیم ، فقط نان خشک ، صبح، ظهر ، شب ، نان خشک و خالی ، حتی فلفل به فلفلی نداریم . همان نظر خدا خودش هست که ما را طورایی نگه می دارد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کاکا خدا پدر این بخشدار را بیامرزد که توی اوج یخبندان به داد مردم رسید و آرد آورد . اگر به موقع نرسیده بود ، تمام تلف می شدند ، یعنی آبادی صاف می شد و از جایی دیگر باید می آمدند ، دفن شان می کردند . در حالی که حرف های زن روی سینه ام سنگینی می کند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]* * *[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif]سرزده وارد « کاوار » عباس فرامرزی می شوم ، همین طور که نشسته ، دستش را دراز می کند . زنش دارد لحاف پاره پوره ای را وصله می زند ، می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ببخش کاکا ، این فلجه ....[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]عباس حرفش را قطع می کند و به فارسی می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ از برای ما کاری نمی شود خالو ، تو هم از خودت زحمت نده[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]رو می کند به زنش و به زبان محلی می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]« فَکَط هَمی فیلم وُر گفتی یوون مردمی کُشته ، ئی دولتَیون فکط همی کار بلدن و دُروگ ... » (1)[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به خیالش که من متوجه نشده ام ، می گویم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ عباس تو ایی دور و زمونه اگه دو دُون دُروگ نبندَی ای شُم شو اَکَهَی ... » (2)[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]شرم زده می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اِ تو که از خودمانی ؟ [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]زبان مردم حوزه نمداد بیشتر « کُرتَه » است و بعضی ها کرته رودباری را با لحن و لهجه بلوچی تکلم می کنند و تیره های بسیاری هم به زبان بلوچی سر راست صحبت می کنند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اوضاع زمانه چطور است کدخدا عباس ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ خراب خالو ! خراب ... شبم می آید و شامم نمی آید . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ زن پولدار بگیر روبراه می شوی ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]زنش سری تکان می دهد و می خندد . تمام اسباب و اثاثیه خانه را حصیری تشکیل می دهد که کف کاوار فرش شده و یکی دو لحاف چرکمرد و پاره و یک پتوی نو که حتما در دوره یخبندان از طرف بخشداری داده اند ، از این پتوها در خانه های دیگران هم هست که نو بودن شان با جنس اثاث خانه جور درنمی آید ، در گوشه کاوار کنار اجاق ، کتری سیاه دود زده ای است با مختصری وسایل آشپزی . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به شوخی می گویم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ کداخدا عباس ! بیا شهر قول می دهم برایت آنچنان زنی بگیرم که فقط بنشینی و تا آخر عمر خانی کنی . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ تو زنم نده ، همت کن کیسه آردی به من برسان .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چند تا بچه داری عباس ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ده تا ، سه تایشان از خانه به در شده اند و ۷ تا مانده اند به خانه . دو سال است که کاملا فلج شده ام ، حتی یک گوسفند هم ندارم ، مابقی اهالی هر کدام ده ، پنجی دارند اما من به این نمک مرتضی علی بره هم ندارم ، تحت پوشش کمیته امداد هم نیستم . حساب کن ما به باد هوا زنده ایم. بعضی از این حضرات مسئول هم که دو سه سالی است پایشان به این ولایت باز شده ، می آیند و م ی گویند : فلان می کنیم و چار تا را ده تا می کنیم ، ولی به همین نمک مرتضی علی در عمر ما کمک دولت فقط سه روغن یک کیلویی و سه دلمه لوبیا بوده با یک کیسه آرد و دو پتو و البته یک گونی هم جو ... این تمام کمک دولت جمهوری اسلامی بوده به من . به آن خدایی تو می پرستی همین که گفتم ، هر چند از بخشدار راضی ام که وسط یخبندان به داد ما رسید . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چند وقت به چند وقت گوشت می خورید ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نان خشک گیر ما نمی آید ، آن وقت تو از گوشت حرف می زنی ؟ می گویند کسی نان گیرش نمی آمد ، پیاز می خورد اشتهایش باز شود ، ما برادر آرد می خواهیم ، آرد ، تعهد کتبی به دولت می دهیم که در عمرمان حرف از گوشت نزنیم . من از خوش صحبتی آن پیرمرد زمین خورده تعجب کرده ام و او ادامه می دهد :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]من فلج بی کس چطور می توانم آرد ۱۴ هزار تومان بخرم ، با کدام پول ؟ موتورسیکلتی که بخواهد برود تازه کلوت ۲۰ هزار تومان بنزین می سوزد و ده هزار تومان هم کرایه می گیرد . به خداوندی خدا بعضی وقت ها که حراجی می آید دویست تا تک تومنی نداریم برای بچه هایمان یک دانه بیسکویت بخریم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می دانی قوم و خویش فقط برای سرمایه دارها باشد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : یعنی مسئولان محلی هیچ کاری برای شما ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به طعنه می گوید : ها کاکا ... بسیار ... ( طعنه تلخ پیرمرد قابل چاپ نیست )[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سکینه فرامرزی ۶۵ سال سن دارد و تحت پوشش کمیته امداد هم نیست . از زندگی به همین رضایت دارد که از سم کژدم که سه ، چهار روز پیش او را نیش زده ، نمرده و هنوز زنده است ، دستش را نشانم می دهد و جای نیش کژدم را که سیاه شده است ، می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مهی ( عمه ) کژدم و الماس چه تفاوتی با عقرب دارند ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تقریبا از یک جنس اند . امروز صبح کژدمی را توی همین خانه کشتیم . بچه ها انداختنش جلو مرغا . نمی دانستیم تو می آیی تا نشانت بدهیم . از عقرب کوچکتر است ، پرز دارد و رنگش سبز است و از عقرب باریک تر است . سر دمش ، جایی که در آن زهر جمع شده سفید رنگ است و شاخ هایش سیاه ، اما کژدم کمی زرد رنگ است و به زیم بیشتر شباهت دارد . سر دمش هم زرد رنگ است و کشنده .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
 

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]سفر به آفریقای ایران(3)[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]گازبُر[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]هنوز می توان قوطی های خالی کنسرو و رانی و پپسی های اعلای زیادی را در اطراف یورتگاه چنگیزخان ـ یاغی معروف بلوچ ـ در منتهی الیه شرقی ولایت گازبُر مشاهده کرد . گازبر جلگه هموار و نسبتا مدوری است محصور در میان کوهها با انواع درختان خرما که نامنظم بر فرش زمین نشسته اند . تقریبا آبادی است خالی از سکنه و از تپه مقابل که نگاه می کنم فقط دو پسر بچه ۱۲ - ۱۰ساله در متن جلگه پیداست که سر به دنبال یکدیگر گذاشته اند که یکی شان مثل باد از تنه نخلی بلند بالا می رود . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]انگار تاریخ این سرزمین را با خون نوشته اند . نمداد سرزمین جنگ ها و جدل های قومی دسیسه های زنان سران و کشتار درون گروهی مردان جنگجویی است که بیشترشان به تیر سرخ مرده اند . نمداد سرزمین کشمکش های فراوان بین سالارهای بشاگرد و فرامرزی های نمدادی ، بین سران متهور منطقه و ناروئی های بلوچستان ، بین فرامرزی ها و جاویدان های کوهستان های شمالی در قدیم و ناحیه ای امن برای یاغی های دور و نزدیک در سال های اخیر بوده است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]هر وجب از خاک این سرزمین گویای دهها خاطره از جنگ و قتل و غارت و مرگ است و هنوز کشته شدن ۱۴ نفر از سران مشهور ایل فرامرزی در تنگه « هوشفت » در نیمه دهه شصت که به کمین گاه رئیسی ، جاویدان ها افتادند در اذهان مردم ولایات جنوب زنده است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]حاکمیت نمداد در گذشته با « کُرویی ها » بوده که امروزه با فامیل احمدی در شهرستان های کهنوج و رودبار ساکن هستند . بعدها فرامرزی ها بر « کرویی ها » می شورند و حکومت را به دست می گیرند . سران فرامرزی که تقریبا همه از یک خانواده به حساب می آیند به لحاظ تهور و بی باکی در تمام این سرزمین شهره بوده اند ، و در جنگ با جاویدان ها بود که تقریبا بنیادشان برافتاد و مابقی مثل کرویی ها مدت هاست که به شهرها کوچ کرده اند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]هوا به شدت گرم است . سهراب اصرار دارد که ما را به روستایی پرجمعیت و فقیر در همان حوالی ببرد ، اما وقت تنگ است و گرما هلاک کننده ، و آخرین تکه یخ ترموس هم تمام شده است ، برمی گردیم در حاشیه جاده تنگه ای است با نخیلات بسیار که از گازبر تا میل فرهاد کشیده شده است و آن طور که سهراب می گوید ، این باغ ها متعلق به اربابانی هستند که سال هاست از این منطقه کوچ کرده اند . این طور که به نظر می آید عامه مردم که جمعیت انبوه منطقه را تشکیل می دهند نه آنچنان دستی در آب دارند و نه در سرزمین و معاششان بسته به همان دامداری اندک است که در سال های بی باران آخرین رمق خود را می گذراند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] میل فرهاد[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]« میل فرهاد » کوه نیست ، سنگی است عظیم الجثه ، پرهیبت و دیدنی که بیش از هزار متر ارتفاع دارد . مثل کله قندی که در سطح صاف و صیقلی آن حفره های بسیار ایجاد کرده باشند . میل فرهاد از عجایب جنوب است و جان می دهد برای صخره نوردی ، در زمستان های خوب آب و هوای نمداد ، بومی ها بر این باورند که که روزگاری « فرهاد » اسطوره کوه کن و عاشق ایرانی گذارش به این ناحیه افتاده و این کوه عصای دست او بوده که جا مانده ، در مورد کوهها و تپه های اطراف هم افسانه های بسیار ساخته اند . بر این باورند کوهی را که در ۴۰ - ۳۰ کیلومتری شمال این منطقه واقع شده بالش فرهاد محسوب می شده و پاهایش را که جمع کرده تپه ای دراز از خاک زیر پاهایش در جنوب شکل گرفته .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]محمدحسین فرامرزی ، عضو شورا و فروشنده شرکت عشایری که در پای کوه میل فرهاد ساکن است می گوید : این کوه ۱۵۰۰ متر سنگ یکپارچه است و صعود به آن کار هر کسی نیست الا چند تن از بومی ها که از قدیم به شیوه بالا رفتن از آن آشنا هستند . صعود به نوک قله تقریبا دو ساعت و نیم وقت می برد ، اما فرود آمدن بسیار مشکل تر است . روی قله سطحی هموار قرار دارد که بر آن آثاری از یک عبادتگاه قدیمی مشهود است . تقریبا حدود 12 قطعه سنگچین و محراب مانند ساخته شده رو به قبله ، که به درستی مشخص نیست به چه دوره ای مربوط می شوند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif]در بعضی از نقاط این کوه درخت های سرسبزی وجود دارند که به احتمال باید چشمه های آبی هم در آن نقاط وجود داشته باشد ، اما دسترسی آدمی به علت سطح صاف و پرتگاههای خطرناک غیر قابل امکان است ضمن اینکه در ارتفاعات بالاتر می شود بوته های درمنه که گیاهی است سردسیری است را هم مشاهده کرد .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]این کوه جای امنی برای شکارهاست که دست هیچ شکارچی به نقاط شکارگیر آن نمی رسد . وقتی که باران ببارد از کوه آبشارهای زیبایی جریان می گیرد که بسیار دیدنی هستند ، یعنی گرداگرد کوه سرشار از آبشارهای بلند بالای هزار متر خواهد شد ضمن اینکه « میل فرهاد » معدن عظیم گرانیت هم هست . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]منازل فقیرانه و روستایی آبادی میل فرهاد در پای این دیو عظیم گرانیتی به طور نامنظم پراکنده شده اند . هیچ صدایی در این ظهر گرم خفه از آبادی درز نمی کند . پای سایه کهور جلو خانه محمدحسین فرامرزی نه نرم بادی می وزد که بیفتد توی چاک پیراهن های خیس از عرق و نه صدایی گرم و پر انرژی که نشان از نبض پرتپش زندگی کسی باشد، نداری مثل بختک بر سینه میل فرهاد نشسته است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : چرا شما هم مثل دیگر طوایف در جلگه رودبار ساکن نمی شوید که هم آب هست و هم زمین و هم امکانات ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]محمدحسین فرامرزی می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ هی آغا ... ۱۲۰ خانوار از ماها را دولت برد و در حاشیه ریگزاری در جلگه زهکلوت اسکان داد که زیر ریگ روان و گردبادهای گرم وحشی اش نه کشاورزی جان نگرفت و نه دامداری مردم بیچاره شدند . دام هایشان تلف شد و اوضاع آنها دیگر از ما بدتر است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]شرکت عشایری که شما فروشنده اش هستید ، چند عضو دارد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ شرکت ۲۲۰ خانوار دارد ، اما بیشتر مردم فاقد عضویت هستند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چرا ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چون پول ندارند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]مگر پول سهام چقدر است ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ صد هزار تومان ، بابا بعضی ها به خدا صد تا یک تومنی ندارند . کرایه شان تا اسلام آباد جور نمی شود ، آن وقت صد هزار تومان از کجا بیاورند . تازه همین هایی که سهامدارند کلی مشکل دارند . اول برج دوازده آرد گرفته ایم ، هر چه تماس می گیریم که سهمیه بیشتری بدهند فایده ندارد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]شما بر چه مبنایی آرد توزیع می کنید ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ طبق بررسی باید به هر نفر در ماه ۱۲ کیلو آرد داده می شد که رسیده به ۶ کیلو که همین مقدار هم گیر نمی آید . من از جیب خودم شاید حدود ۲۰۰ کیسه آرد خریدم و به مردم به صورت قرض دادم ، ولی از شما چه پنهان قید وصول پولشان را زده ام ، مردم به فلاکت افتاده اند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]مدرسه که دارید ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مدرسه داریم ، اما هر سال حدود ۵۰ نفر از پنجم به اول راهنمایی قبول می شوند که از این جمع ممکن است حدودا ۱۲ - ۱۰ نفر به مدارس راهنمایی در زه کلوت بروند ، مابقی ترک تحصیل می کنند از دختران که یک نفر هم نمی تواند برود . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از شیوه حرف زدن محمدحسین فرامرزی می توان به میزان دانش و سوادش پی برد . البته نسبت به منطقه نمداد ، آدم جا افتاده و اهل درکی است . می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نشریه رودبارزمین را می شناسی محمد حسین ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید : اختیار داری آغا ... ولی خوب اینجا که به دستمان نمی رسد . گاهی که گذرم به رودبار می افتد ، می خوانم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]حرکت می کنیم ، کاسه چشم ها مثل قدحی به خاک نشسته پر از عرق می شوند و می سوزند حدود ساعت 1 به چاه ابراهیم می رسیم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]رمضانی می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ توی این گرما نمی توانیم ادامه بدهیم ، ماشین جوش می آورد و در این جهنم کار دستمان می دهد . به خانه یکی از اهالی می رویم ، این قدر خسته ام که چشم هایم باز نمی شوند . به اثاثیه ته کپر که لم می دهم خستگی بر گرسنگی ام چیره می شود و وقتی برای ناهار بیدارم می کنند ، که ساعت از ۲هم گذشته است . به سمت گاوچاران و طبق نمداد حرکت می کنیم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] گاوچاران[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گاوچاران تنگه طویلی است با نخیلات فراوان که به دو بخش علیا و سفلی تقسیم می شود . منازل روستایی در ادامه تنگه جابه جا تجمع کرده اند ، جاده در تنگه پیچ می خورد و از حاشیه باغ ها می گذرد . مردم نمداد روش جالبی در کاشت نخیلات دارند . به تناسب سطح آب گودالی حفر می کنند که معمولا بین ۳ - ۱ متر عمق دارد و فصیل ( نهال نخل ) را در آن می کارند و نخل کم کم بزرگ می شود تا از دهانه گودال بیرون بزند و به خاطر اینکه ریشه اش در تماس با آب قرار دارد از آفت خشکسالی تا حدی در امان می ماند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]نزدیک به ۲۰۰ - ۱۵۰ خانوار در « گاوچاران » ساکن اند که نه برق دارند و نه خانه بهداشت و نه هیچ امکانات اولیه دیگری . سال گذشته مدرسه کوچکی در گاوچاران بالا ساخته شده که فکر می کنم هنوز به بهره برداری کامل نرسیده است . در تمام این مردم کسی سواد درست و حسابی ندارد و از میان تمام آنهایی که من دیدم هیچ کس خواندن و نوشتن نمی دانست . درست سر پشته ای سیاه و داغ که جاده « طبق » از کمرگاه شیبش می گذرد ، مجلس عروسی برپاست . جمعیت زیر آفتاب سوزان کنار سه چهار خانه سنگی - چوبی ایستاده اند ، ترمز می کنیم و به اتفاق سهراب و رمضانی به عروسی می رویم ، بی دعوت .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در عمرم صحنه ای تراژیک تر از این جشن ندیده ام . بیشتر به مراسم « مال امام » جنوبی ها می ماند که در جای دیگر به آبگوشت امام حسینی معروف است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]جوانی ۲۴ - ۲۳ ساله موتورسیکلت هوندایی را بر شانه گذاشته و جمعیت به دنبالش کشیده می شوند . [/FONT]
 

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سفر به آفریقای ایران(4)(پایانی)[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]زیرون[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سهراب ـ راهنمای ما ـ در آبادی گاوچاران می ماند راهنمایی دیگری پیدا می کنیم که موتورسیکلتی هوندا دارد و قرار است ما را به دهکده « زیرون » ببرد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]جاده از میان کوههایی می گذرد سیاه از تابش جهنمی آفتاب ، بی درخت و لخت و عبوس ، « زیرون » جاده ندارد و باید با موتورسیکلت به کوره راه مالرویی که از سینه کوه می گذرد و از پشت گردنه ای ناهموار بالا می رود ، بیفتیم که در پیچ های خطرناک آن مو به تن آدم سیخ می شود ، اما راننده انگار که در آسفالت اسلام آباد رودبار می راند . حرکت زیگزاکی موتورسیکلت آدم را به یاد بازی های کامپیوتری می اندازد که با اضطراب و هیجان ، هر آن امکان دارد که به موانع تازه و غیر قابل پیش بینی برخورد کنی . راننده گردنش را می کشد عقب و می پرسد ، می ترسی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ابدا ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در حالی که در شیب تند و هراس آور کوره راه هر لحظه منتظرم از کوه پرت شویم . به زیرون می رسیم . آبادی ای عشایر نشین با خانه های سنگی که انگار با فلاخن به دور و اطراف دره و سینه کوه پرتشان کرده ای ، در میان تنها باغ نخل آبادی که حدود ۲۰ نخل ثمری و « نوزن » دارد ، پیاده می شویم . از شیب دره بالا می آییم و راننده ( صدا ) می کند که :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ هووو .... ی ، بیایین فیلمبردار آمده ،[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]جماعت از هر طرف مثل مور و ملخ سرازیر می شوند ، خیلی ها با پائی برهنه ، سینه ی پاهای عریانشان که بر سنگ های برنده ی تفتیده که به دم کارد می مانند می نشیند ، ناخودآگاه چشم هایم را می بندم . بعضی ها از تایر ماشین و موتور برای خودشان کفش درست کرده اند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]طولی نمی کشد که جمعیت زیادی از زن و مرد و بچه دم در خانه « درویش سلیمی نیک » تجمع می کنند . می پرسم ، درویش چند تا بچه داری عمو ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید : ۱۷ بچه و دو زن[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم : درویش خونه سوخته ، چطور این همه بچه را اداره می کنی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید : با ۱۱ گوسفند و ۱۵ درخت خرمای خشک[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ هر چند وقت یکبار گوشت می خورید ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ پارسال کالا برگ دادند چند کیلو گرفتیم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ درویش خدا وکیلی چطور از عهده خرج و مخارج این همه آدم برمی آیی ، حتما درآمد بهتری داری که ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید : از خدا که کسی بالاتر نیست ، به همان خدایی که تو می شناسی فقط با نان خشک گذران می کنیم ، تو که محلی هستی بنویس به این رئیس جمهور به این رئیس ها که همان قدر که به بی سرپرست های دنیا کمک می کنید به این « زیرون » هم توجهی بکنین ، خدا را خوش نمی آید . یا هم بنز ( کامیون ) بیارین همه را بار بزنین ببرین جای دیگری بریزین روی هم آتش بکشین ، شاید بمیریم و راحت بشویم به نظر تو دولت یعنی این قدر ناتوان است که نمی تواند موتور آبی در جایی از این همه بیابان خدا نصب کند و ما را ببرد اسکان بدهد از این همه مصیبت رها شویم ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]« زیرون » آبادی است با 42 خانوار در دره ای پرت و محصور در میان کوههای بلند، بدون مدرسه و جاده و برق و ... چند پسر بچه دبستانی به روستایی دیگر برای تحصیل می روند و مابقی بچه ها از درس و مدرسه محرومند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]« دوستمحمد قدرتی ، مردی است پا به سن . آرام کنارم می نشیند ، می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ تو چند تا بچه داری دوستمحمد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ده تا بچه دارم و دو زن . دو تا از بچه هایم تازه می روند به کلاس اول مدرسه ، [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چند گوسفند داری دوست محمد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ده تا[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ من از جنس خودتانم دوست محمد ، آمار کم می دهی خالو .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اگر از ده تا زیادتر باشند ، بشوند خرج گور و کفن خودم و بچه هام تا باور کنی ، نا صادقی تو گفتارم نی ، کذب و دروغ را خدا نصیب من یکی نکند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ شوخی می کنم ناراحت نشو[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اسمت چیه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ منصور [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ منصور ! یعنی مَیار شیر مادرت . کاری بکن که همین بولدوزر جاده ما را بزند ، حداقل بشود کیسه آردی به این خراب شده سر کنی . تو به جوانی ات قسم ، کاری بکن ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ راستی نمی شود کاری کنی که من بیایم به دستفروشی ، طرف های اسلام آباد ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نه ... دوستمحمد ، نه[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چرا ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چون تو درآمدت که بیشتر بشود ، می روی باز هم زن می گیری ، خدا را خوش نمی آید . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نمی گیرم ، به جان خودت ، به همین شهد شیرین کار نمی گیرم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ حسابی در کار شما مردان « زیرون » نیست، می بینی در همان جا شدی پا نُمزادی ....[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ قول شرف می دهم که نگیرم ، به جان خودت . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]این قدر صاف و ساده است که شوخی ام را جدی گرفته است ، می گویم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ دوست محمد می دانم ... می دانم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ منصور ![/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بله[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ به جان خودت نه در رژیم شاه و نه در عهد جمهوری اسلامی و نه در دوره ی استاندار ، کاری برای ما نشد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ حالا وضع فرق کرده دوستمحمد ، همه چیز درست می شود . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ناصر قدرتی می پرد توی صحبت من : قوم و خویش ، گوش بده اینجا گوش بده ، [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ من ۸ بچه دارم با خودم روی هم رفته می شود ده تا ، به وجدان قسم گوش کن . سی تا گوسفند داشتم توی یخبندان تلف شدند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]علف و یونجه و جو نداشتیم ، مجبور شدم « سر بُش » گزشان بدهم ، مانده ۵ گوسفند ، فقط ۵ تا ، به وجدان قسم از رژیم محمدرضا شاه که برای اول بار تیغ به صورتم کشیدم تا حالا که سه رجیم ( رژیم ) گذشته هیچ چیزی به ما نرسیده ، می گویم:[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مشهدی ناصر سه رژیم نه ، دو دوره ، انقلاب که شد و جمهوری اسلامی که آمد همه جا بدبختی و فقر و نداری و بی امکاناتی وجود داشت کم کم همه چیز دارد رو به راه می شود . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ادامه می دهد :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ تازه ! شناسنامه هم دارم ، بروم بیاورم نشان بدهم ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ لازم نیست ، مشهدی ناصر ، معلوم است که تو کارت به حساب است و شناسنامه هم داری . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ به وجدان قسم گوش کن . سنم در شناسنامه سی سال است ولی خودم 65 سال دارم . رفتم به کمیته امداد ،.... آقای ... دستی به ریش سفیدم کشید و گفت : تو که از من جاهل تری ( جوان تری )، گفتم بابا دیسک کمر دارم . گفت ، برو بیل بزن کار کن ، گفتم : خیر ندیده ! سنگ بکشم در این کوهستان خدا ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تازه من که کارم به حساب است و شناسنامه دارم ، این عزیز را می بینی ، دو زن و سه بچه دارد و هنوز شناسنامه ندارد و به شام شب هم محتاج است ، بالای 60 سال سن دارد . به وجدان قسم ، به جان خودت .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم : عزیز تو هم که دو زنه شده ای ، چرا آخه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ وقتی یکی شان مریض شد ، چه کار کنم ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ هیچی ، تند تند زن بگیر .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]پسر بچه ای با لباس های پاره و نخ نما که کفشی از جنس لاستیک ماشین به پا کرده ، سینی چای را جلو جماعت می خزاند ، می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اسمت چیه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مَسود ( مسعود )[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مسعود چند سالته ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ده سال[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]پدرش می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ این هفت سالشه آقا ، نمی داند[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مسعود کدام درس برایت جالب تر بود ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ درس بابا و مادر [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بلدی بابا نان داد را تا آخر بنویسی .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]حق به جانب می گوید، ها ... و روی خاک با سر انگشت ، درشت می نویسد ، نان ......[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مسعود خورش سبزی خوردی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نه ، چیه؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بستنی چطور ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]نه[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ساندویچ ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نه[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بهترین غذایی که خوردی چه بوده ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نان و خرما[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مسعود راستش را بگو ، تو حالا دیگر داری می روی مدرسه .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ آغا رهود ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ رهود چیه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]برگ درخت انجیر کوهی که بپزند و با پیاز و دارو و دوا ( ادویه ) قاطی بکنند ، نخوردی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ می گویم چرا ... مسعود جان ، بارها ....[/FONT]
 

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]ساعت 6 صبح بیدار می شویم ، تمام بدنم کوفته است ، دستم به نوشتن نمی رود . صبحانه می آورند چای شیرین با نان تنوری ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]« طبق » از جمله قلعه های کوهستانی - طبیعی است که بر روی آن آثاری مشابه آثار زندگی گذشتگان در قلاع کوهستانی . کویز ، زاخت ، سموران و ... وجود دارد . جالب اینجاست که تمامی این قلعه ها در امتداد هم به طول صدها کیلومتر ادامه رشته کوه جبالبارز قرار گرفته اند ، همه آنها ذوزنقه ای شکل اند و جنس سنگشان تقریبا یکی است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در حاشیه « طبق » دره ای است سرسبز از باغ های انبوه نخل که از روستای « عباس آباد » در جنوب تا « دازان » در شرق به طول ۱۳ - ۱۲ کیلومتر کشیده شده است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]زندگی در آبادی « طبق » اگرچه طاقت فرسا که نسبت به بسیاری از روستاهای دیگر بهتر است . « طبق » در آن حدود مرکزیت دارد و با ۱۵۰ خانوار ، فاصله اش تا شهرستان اسلام آباد ۱۶۰ کیلومتر و تا کهنوج ۲۳۰ کیلومتر است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کریم سابکی متولد ۱۳۳۸ است . دو زن و ۱۵ بچه دارد که جمعا خانواده ای ۱۸ نفره محسوب می شوند ، به قول خودش ۴ مردینه و باقی همه دختر ... [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ کریم با این همه نداری چرا شده ای دو زنه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ در این حدود رسم است . مثلا در بین ما سابُکی ها چهار برادر هستند که ده زن گرفته اند ، یعنی دو تایشان سه زنه و دو نفر دیگرشان دو زنه است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]رو می کنم به زن کریم که :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ تو چرا زن دوم کریم شدی دادا ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ ای برادر، دخترها زیاد هستند و مردها کم . وقتی نان نیست بخوری ، مجبوری بشوی زن دوم ، کسی مثل این . چاره ای نیست .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کریم می خندد :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ حقیقت این است که زن در تمام این مناطق مفت است و شراب مفت را قاضی هم می خورد . نه مهریه ای ، نه خرج و مخارجی ، چرا نگیریم قوم و خویش ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]البته می دانی زن اولم مشکل اعصاب داشت . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]با خودم می گویم معلوم است که با این حال و روز ، زن های بیچاره دچار افسردگی ، ناراحتی اعصاب و ... بشوند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از زنی حدودا ۳۵ ساله که کنار زن کریم نشسته ، می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ دادا تو هم هوو داری ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ خد را صد هزار مرتبه شکر که شوهر من معتاد است و در توانش نیست زن دوم بگیرد .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سرش را می اندازد پائین و ریز می خندد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ سابُکی ، اوضاع مردم اینجا بهتر از آبادی های دیگر به نظر می آید . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اَی ... توی تمام خانه های این آبادی بگرد ، نه برنج می بینی ، نه گوشت و نه روغن . روغن یک کیلویی در اینجا ۳ هزار تومان است . قند هر کیلو ۱۵۰۰ تومان . بنزین هر لیتر ۱۲۰۰ تومان قیمت دارد . اگر کسی مریض بشود ، ۲۰ لیتر بنزین لازم است تا او را به جایی برسانند . کرایه ماشین تا شهر صد هزار تومان است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در تمام این منطقه ببین چند روستا هست ، فقط دو ماشین وجود دارد که یکی شان هم خراب است . مردم فقط آرد می خواهند جناب ، فقط آرد . مسئولان تنها محبتی که می کنند ، به این مردم نان خشک و خالی برسانند . ما روستایی ۱۵۰ خانوار هستیم که هنوز شورا نداریم ، دهیار نداریم . شرکت عشایری ما در کهنوج است یعنی در ۲۳۰ کیلومتری اینجا ، حالا برق و بهداشت و .... بماند .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]همه اهالی آبادی جمع شده اند ، بعضی ها در مورد جوانی بی گناه حرف می زنند که به تیر کلاشنیکف کسی بدون هیچ جرم و تقصیری در همان حدود کشته شده است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از پیرمردی می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اسمت چیه خالو ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کریم می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ این سعیده ، شناسنامه ندارن ، نه خودش نه هم بچه هاش .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ولی من دارم .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سعید فامیلت چیه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مگر من شناسنامه دارم که فامیل داشته باشم ؟ از آنجا که نام پدرم « گَزَل » است ، مردم می گویند سعید گزل .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ چطور تو تا به حال نتوانسته ای شناسنامه بگیری ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ هر چه داد خواه می کنم ، نمی دهند . شورا و دهیار هم که نداریم امضاء بکنند . اینجا خیلی هستند که نمی دانند شهر در کدام جهت است . زن های زیادی به همان خدایی که تو می پرستی شهر ندیده اند ، یعنی تا همین شهر اسلام آباد هم نرفته اند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ اگر تو بخواهی بچه هایت را عروس و داماد کنی ، تکلیفت چیه ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ هیچی .... چه می دانم . پولی که بتوانم بروم دنبال شناسنامه به شهر ندارم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]*[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif]آبشور[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]بر ترک موتورسیکلتی سوار می شوم و به قصد روستای « آبشور طبق » حرکت می کنیم . چند خانه سنگی در پشته ای سیاه و برهنه ، تا چشم کار می کند کوه و دشت ، لخت و خالی از علوفه است ، دریغ از بوته گیاهی سبز ....[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در آبشور حدودا ۲۰ خانوار ساکن اند که از نقاط « هُرجون » ، « درمشکی » و « میلک گِفته » که با خود آبشور حدودا ۱۵ - ۱۰ کیلومتر فاصله دارند برای بردن آب می آیند . آن هم از چاه که با دلو کشیده می شود . هم برای استفاده آدم ها و هم دام ها . بچه هایشان باید به مدرسه در روستای طبق بروند که حدودا ۲۰ کیلومتر تا آنجا فاصله دارد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]« جَنگی سابکی » مردی است بلند و سبزه که در حال حفر چاهی در همان حوالی است ، چشمش که به ما می افتد ، کارش را تعطیل می کند . جنگی از جمله آدم هایی است که در همان نگاه نخست می توان به بلند نظری و نجابتشان پی برد . می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ برای کمک به این مردم شاید ده بار به اداره مستضعفی رفتم اما فایده ای نداشت . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]زهرا سابکی پیرزنی است که نمی تواند خوشحالیش را از دیدن ما پنهان کند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ بی بی چند سال داری ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ خدا بهتر می داند بی بی . خدا بهتر می داند. من که شصتی نگرفته ام بدانم سن و سالم به چه حدودی است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ به شهر هم رفتی تا به حال ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ مریضم بی بی ، سالی یکی دو بار می روم به دُگدُر ...[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ این جاده را می بینی ؟ تا اینجا چند کیلومتر بیشتر فاصله ندارد ، به کُشت رسیدیم تیغش نزدند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از محمد افسری که با موتورسیکلت مرا به دهگاهشان آورده ، می پرسم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ محمد چند تا بچه داری ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گوید : 5 تا ، دو تایشان البته دوقلو هستند .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]مگر تو متولد چندی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نمی دانم ولی شناسنامه ام هست ببین .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]متولد پنجاه و هشت است .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به شوخی می گویم :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ محمد کاکا من ۳۱ سال دارم با این همه خرج کمرشکن نمی توانم زن بگیرم ، تو ماشاا... 5 بچه داری ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ تو جُریت ( جرات ) نداری ( می خندد )[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]عده ای دارند با دلو برای گوسفندان از چاه آب می کشند . ( ناخودآگاه به یاد داستان های صفحات اول عهد عتیق می افتم ) محمد می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ در تمام این مردم کسی سواد ندارد . قرآن می داند من دیروز دنبال کسی گشتم درخواستی برایم بنویسد ، پیدا نشد . می دانی اگر از همین موتورهای کوچک بنزین دولت به ما می داد ، همه مشکلات ما حل می شد . مُردیم از بس که با دلو آب کشیدیم ، می توانستیم به قدر دام هایمان علوفه بکاریم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم ، محمد اگر دولت به تو برسد دو زنه که نمی شوی ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ نه ، غلط می کنم .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می گویم ، بلا نسبت باشد .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]موتورسیکلتی از را می رسد . « جَنگی » را به کناری می خواند و بیخ گوشش چیزی می گوید . « جَنگی » معذرت خواهی می کند که کاری فوری برایش پیش آمده و باید حتما برود . حتی فرصت نمی کند لباس هایش را عوض کند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]می پرسم : جَنگی اتفاقی افتاده ؟[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اول سرش را به علامت نه بالا می آورد ، بعد فکری می کند و می گوید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ـ تو که محلی هستی ، از خودمانی، زنی می خواسته سم بخورد و خودکشی کند که ناگهانی متوجه اش شده اند ولی مثل اینکه دست بردار نیست ، می خواهد خودکشی کند . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]* * *[/FONT]​
[FONT=times new roman,times,serif]با موتورسیکلت به طبق برمی گردیم . پیرمرد رمضانی کنار جاده در زیر آفتاب سوزان منتظر است . بنزین مان ته کشیده و نمی توانیم بیش از این ادامه بدهیم ، آن طور که می گویند آبادی های بسیاری وجود دارند که اوضاعشان بسیار وخیم تر است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]برمی گردیم و در حالی نمداد را پشت سر می گذاریم که آرام آرام در همان غبار متراکم اندوهبار محو می شود ... [/FONT]

منبع:

[FONT=times new roman,times,serif]نشریه محلی جنوب استان کرمان
[/FONT]
 

Similar threads

بالا