همه می پرسند:
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال!
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خلوت جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری!
نه به آب
نه به برگ
نه به آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم.
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند
تو بخواه
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !