رباعی و دو بیتی

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاقاني

خاقاني

ناوک زن سینه‌ها شود مژگانت
افسون‌گر دردها شود مرجانت
چون درد بدید آن لب افسون خوانت
از دست لبت گریخت در دندانت
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

اول به وفا می وصالم در داد
چون مست شدم جام جفا را سر داد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم بر داد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باباطاهر

باباطاهر

نمیدونم دلم دیوونۀ کیست؟
اسیر نرگس مستونۀ کیست؟

نمیدونم دل سرگشتۀ ما
کجا می‌گردد و در خونۀ کیست؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

این گل ز بر همنفسی می‌آید
شادی به دلم از او بسی می‌آید

پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش
کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردان نه بهشت و رنگ و بو می‌خواهند

یا موی خوش و روی نکو می‌خواهند

یاری دارند مثل و مانندش نیست

در دنیی و آخرت هم او می‌خواهند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

از چرخ به هر گونه همی‌دار امید
وز گردش روزگار می‌لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
فيض كاشاني

فيض كاشاني

يا رب تو مرا بخواهش من مگذار

جان را بهوای طاعت تن مگذار

جان صاف کش میکده تقدیس است

معتاد صفا بدردی من مگذار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او
افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او

بس زود ملول گشتی از همنفسان
آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مغرور بعلم خود مشو مست مباش

نزد علما نیست شو و هست مباش

در حضرت دوستان حق پستی کن

نزد دشمن بلند شو پست مباش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی

از دست جوانی‌ام چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صحبت خلق سخت دلتنگ شدم

وز دمها چون آینه در زنگ شدم

بس نام نکوی بی مسمی دیدم

از نام نکوی خویش در ننگ شدم
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاقانی

خاقانی

ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا

من گریه و سوز دل نمی‌دانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

مجنون اگر احتمال لیلی نکند
شاید که به صدق عشق دعوی نکند

در مذهب عشق هر که جانی دارد
روی دل ازو به هر که دنیی نکند
 

م.سنام

عضو جدید
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
خیام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت
مهری نه چو این مهر که میدانی داشت

این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن
با یوسف مصر پیر کنعانی داشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
فيض كاشاني

فيض كاشاني

ایمان درست عشق کیشان دارند

هرچند که ظاهری پریشان دارند

مفتاح حقایقی که میجوئی فیض

زیشان غافل مشو که ایشان دارند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عطار

عطار

دل خون شد و کس محرم این راز نیافت
در روی زمین هم نفسی باز نیافت

پر درد به خاک رفت و در عالم خاک
هم صحبت و هم درد و هم آواز نیافت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بزم حکیمان ز می شورانگیز

نی‌تاب نشستن است و نی پای گریز

از بهر من تنگ سراب ای ساقی

مینا به سر پیاله کج‌دار و مریز
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه آن از لب جام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فخرالدین عراقی

فخرالدین عراقی

معشوقه و عشق و عاشقان یک نفس است
رو همنفسی جو که جهان یک نفس است
با همنفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمرت آن یک نفس است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عطار

عطار

ای دل هر دم غمی دگرگون میخور
گردن بنه و قفای گردون میخور

وانگاه سری که گوی ره خواهد شد
بر زانوی اندوه نِه و خون میخور
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل عاشق به پیغامی بسازد ----- خمارآلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافی است ----- ریاضت کش به بادامی بسازد


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنکس که غمِ کهنه و نو میداند
حالِ منِ سرگشته نکو میداند

دردِ من و عجزِ من و حیرانی من
گو هیچ کسی مدان چو او میداند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت

درمانش تحملست و سر پیش انداخت

یا ترک گل لعل همی باید گفت

یا با الم خار همی باید ساخت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نی در ره تو گرد تو میبینم من
نه هیچ کسی مرد تو میبینم من

هرجا که به گوشهای درون دلشدهای است
ماتم زدهٔ درد تو میبینم من
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه
آن می که چو زنجیر بپیچد بر خود
دیوانه شدم بیار بر دستم نه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیخ بهایی

شیخ بهایی

شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت
کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت

گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حافظ

حافظ

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

تا بندهٔ تو شده‌ست تابنده شده‌ست

زان روی که از شعاع نور رخ تو

خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست







 

Similar threads

بالا