دو تا برادر آخر شر بودن. پدر محل رو که درآورده بودن هیچ، پدر مادر و پدرشون رو هم در آورده بودن! دیگه هروقت هرجا یک خرابکاریی میشد، یا چیزی گم و گور میشد، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست. هر روز هم یه لشگر پشت در خونشون بود و از دست این دو تا بچه خون گریه میکردن.
یه روز بابا ننهشون رفتن پیش کشیشِ محل و گفتن: تو رو خدا یه کم این بچههای مارو نصیحت کنید، پدر ما رو درآوردن.
کشیش گفت: باشه، من اونها رو درست میکنم. اینجا محل تزکیه است. اینجا محل ساخته شدنه. کاریتون نباشه. شما در پایان خواهید دید که اونها چقدر فرق کردن. ولی من زورم به جفتِ اینا نمیرسه، باید یکی یکی بیاریدشون.
خلاصه اول داداش کوچیکه رو فرستادن داخل، کشیش چند قدم این طرف و اون طرف رفت و مثل فیلمها به پسرک نگاه کرد. بعد ازش پرسید: پسرم، میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نداد، همین جور در و دیوار ر و نگاه کرد.
کشیش باز هم پرسید: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟
پسرک باز هم جوابی نداد و به در و دیوار و سقف نگاه کرد.
خلاصه دو سه بار کشیش همینو پرسید و پسر هم جواب نمیداد. کشیش که در طول کار حرفهایاش چنین بچهی سرتقی ندیده بود شاکی شد و داد زد: بهت میگم خدا کجاست؟!
پسره زد زیر گریه و شروع کرد به فرار و چپید توی اتاقش، در رو هم پشتش بست. داداش که این صحنه رو دید هول برش داشت و از داداش کوچیکه پرسید: چی شده؟
پسره گفت: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم!
یه روز بابا ننهشون رفتن پیش کشیشِ محل و گفتن: تو رو خدا یه کم این بچههای مارو نصیحت کنید، پدر ما رو درآوردن.
کشیش گفت: باشه، من اونها رو درست میکنم. اینجا محل تزکیه است. اینجا محل ساخته شدنه. کاریتون نباشه. شما در پایان خواهید دید که اونها چقدر فرق کردن. ولی من زورم به جفتِ اینا نمیرسه، باید یکی یکی بیاریدشون.
خلاصه اول داداش کوچیکه رو فرستادن داخل، کشیش چند قدم این طرف و اون طرف رفت و مثل فیلمها به پسرک نگاه کرد. بعد ازش پرسید: پسرم، میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نداد، همین جور در و دیوار ر و نگاه کرد.
کشیش باز هم پرسید: پسرجان، میدونی خدا کجاست؟
پسرک باز هم جوابی نداد و به در و دیوار و سقف نگاه کرد.
خلاصه دو سه بار کشیش همینو پرسید و پسر هم جواب نمیداد. کشیش که در طول کار حرفهایاش چنین بچهی سرتقی ندیده بود شاکی شد و داد زد: بهت میگم خدا کجاست؟!
پسره زد زیر گریه و شروع کرد به فرار و چپید توی اتاقش، در رو هم پشتش بست. داداش که این صحنه رو دید هول برش داشت و از داداش کوچیکه پرسید: چی شده؟
پسره گفت: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم!