venus4164
عضو جدید
تازه از راه رسیده است.کیف دستی و کوله پشتی اش را روی شانه هایش می اندازد.کلید اتاق را بین دو لبش میگذارد و بند کفشش را میبندد.بند کفشهایش که بسته شد،کلید اتاق راتوی جیبش میگذاردو می دود.نزدیک کلاس می ایستد؛دست راستش را محکم روی قفسه اش فشار می دهدو دهانش را باز می کند.نفس عمیقی می کشدو بدون معطلی با پشت دست،آرام و شمرده به در میزند .منتظر جواب نمی ماند. در را باز میکند...
نفس نفس می زند.استاد به او نگاه میکند؛
-کجا بودی؟که این قدر صورت سوخته !!
دهانش را باز میکند که حرفی بزند اما یکی از ته کلاس میگوید:حتما شهرستان بوده،استاد !!
صدای خنده بچه ها عین بمب منفجر می شود و او زیر لب میگوید:بله استاد! شهرستان بودم.
میخواست بگوید که پدرش پیر و بیمار است؛اما نگفت.میخواست بگوید که خرج او و خانواده اش از راه کشاورزی تامین می شود؛ اما نگفت.میخواست بگوید که رفته تا در کار کشاورزی کمک حال خانواده باشد و تازه باید 2 هفته دیگر هم برود؛اما نگفت.هیچ کدام این ها را نگفت...روی اولین صندلی کلاس نشست.دیگر نفس نفس نمی زد اما صورتش سرخ تر شده بود!!



نفس نفس می زند.استاد به او نگاه میکند؛
-کجا بودی؟که این قدر صورت سوخته !!
دهانش را باز میکند که حرفی بزند اما یکی از ته کلاس میگوید:حتما شهرستان بوده،استاد !!
صدای خنده بچه ها عین بمب منفجر می شود و او زیر لب میگوید:بله استاد! شهرستان بودم.
میخواست بگوید که پدرش پیر و بیمار است؛اما نگفت.میخواست بگوید که خرج او و خانواده اش از راه کشاورزی تامین می شود؛ اما نگفت.میخواست بگوید که رفته تا در کار کشاورزی کمک حال خانواده باشد و تازه باید 2 هفته دیگر هم برود؛اما نگفت.هیچ کدام این ها را نگفت...روی اولین صندلی کلاس نشست.دیگر نفس نفس نمی زد اما صورتش سرخ تر شده بود!!



