راهي متفاوت براي ابراز عشق

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم
 

spow

اخراجی موقت
!!eeeeee

برادر ترشی فروش خوبی!;)

همون جزوه ای که توی تاپیک ( غیر مستقیم به بالایی بگو دوستش داری) همه اش دنبالش بود را می گم!


ممنون خواهر رویا !!! ;);)
به جون عمم اگه من تواون تاپیک اومده باشم حالا جریانشو برام میگی؟؟؟
ترشیها چسبیدن؟؟؟ :biggrin::biggrin::biggrin:
 

spow

اخراجی موقت
نمی دونم می دونی چه احساسی دارم یا تو یاد تو ام یه فراموش شده ام !

خیلی خسته ام خدا ... خیلی . چرا این دنیا ، چرا این زندگی تمومی نداره . چرا مثل کش هی کشیده

می شه ؟ چرا پاره نمیشه ؟ چرا تموم نمی شه ؟

خدایا یکم نگاه بهم کن . من اگه بده بدم یه آدمم و این تو سرشتمه اما تو وجود تو فقط مهربونیه ،

باور کن هیچی نمیشه اگه نیم نگاهی هم از سر محبت به من بندازی .

چقدر تنهام .... ببین ! مگه خودت نمی گی تنهایی فقط واسه خودته ؟! چرا پس من انقدر تنهام ؟

چرا انقدر زندگی برام پوچه ؟

اگه خودکشی گناه نبود من جزو اون دسته از آدما بود که واسه مرگ داوطلب می شدن !

به خداوندی خودت خیلی دلگیرم . قلب من دیگه تحمل این همه رنج و تنهایی رو نداره .

من متعلق به این دنیا نیستم . من متعلق به هیچی نیستم .....

اگه تو بخوای همه چی میشه ... این تنها چیزیه که تو سال های زندگیم بهش ایمان دارم .

منو دریاب .... خیلی تنهاتر از اونم که تو هم منو تنها بذاری .

دلم آرامش می خواد ....

دلم داره از این همه بی محبتی می ترکه . چرا من با هر کی خوبی می کنم با هام بده ؟

چرا آدما عقلشون تو چشمشونه ؟

چرا هیچ کس آدما واسه خودش نمی خواد ؟

چرا هیچ کس آدمو دوست نداره ؟

دلمو سال هاست به غم سپردم ، من زخمی این روزگارم که دارم از یاد می رم .

مثل برگ بی درختی که تو دست باد بدون اراده می گردم .

خدایا ......

مثل یه حکایت تکراری ؛ دارم از یاد همه می رم .

چرا منو نمی بینی ؟ نگو کفر می گم . چرا نیستی پیشم ؟ درسته من بدم ، بدترینم .

تو چی ؟ توکه بهترینی . این بغض لعنتی رو از وجودم بردار .

دیگه بیش از این نشکونم .

خسته ی خسته ام .....

خدایا ........
 

behnaz 10

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم
خیلی خیلی جالب بود.....................:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

spow

اخراجی موقت
داستان عشق شقایق :gol:


شقايق گفت : با خنده نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت :

شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

به جان دلبرش افتاده بود- اما طبيبان گفته بودندش

اگر يک شاخه گل آرد

ازآن نوعي که من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش آندم

شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده

و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا مي کرد

پس از چندي

هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟

در اين صحرا که آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟

نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

که ناگه

روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد

آنگه

مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد

و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد

نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را

به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل

که تو تاج سرم هستي

دواي دلبرم هستي

بمان اي گل

ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

گل هميشه عاشق شد
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر

شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش

به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا

مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در

چشمهاي آبي او خواند.

دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست

لباس گرمكن خريد.آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت: حالا

به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته

باشي.پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم!

شما خدا هستيد؟زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط

يكي از بندگان او هستم.پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي

داريد...
 
آخرین ویرایش:

spow

اخراجی موقت
در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر

شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش

به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا

مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در

چشمهاي آبي او خواند.

دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست

لباس گرمكن خريد.آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت: حالا

به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته

باشي.پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم!

شما خدا هستيد؟زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط

يكي از بندگان او هستم.پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي

داريد...

 

spow

اخراجی موقت
اینم از شیوه خداوند
نظرتون چیه؟؟؟


شيوه ي خداوند



آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسایی آب را به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می کردیم. اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.

وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و برادر شوهرهایم بودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.

هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.

حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سيراب کند، زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.

بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد !



این شيوه ي خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید، کاری نیک انجام دهید؟

این شيوه ي خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهد شما با او حرف بزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید، طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید؟

این شيوه ي خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده كه به کسی فکر کنید که مدّت هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدّتی کوتاه او را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟

این شيوه ي خداوند است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون این که آن را درخواست کرده باشید دریافت کرده اید در حالی که توانایی پرداخت هزینه آن را نداشته اید؟

این شيوه ي خداوند است! او از خواسته قلبی ما خبر دارد. آیا فکر می کنید این متن را تصادفی خوانده اید؟ نه این طور نیست. و اکنون این خداوند است كه در قلبتان حضور دارد!

به خداوند نگویید که چقدر توفان مشكلات شما بزرگ و سهمگین است... به توفان بگویید که خداي شما چقدر بزرگ و توانا است.
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنده کماکان بر همان روش قرض گرفتن جزوه اصرار دارم.......
 
  • Like
واکنش ها: spow

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
جزوه دیکه داداش.....

وقتی به دختر مردم میگی:

جزوتون رو میشه چند روزی قرض بگیرم؟؟؟


یعنی خانم محترم دوست دارم....
یعنی خانم محترم امر خیره......

رو جزوه شماره بنویس زنگ بزنیم واسه خواستگاری.....


آقا ول کن.....

تو بگو جزوه میخوام بقیشو خود خانم ها واردن
 

spow

اخراجی موقت
جزوه دیکه داداش.....

وقتی به دختر مردم میگی:

جزوتون رو میشه چند روزی قرض بگیرم؟؟؟


یعنی خانم محترم دوست دارم....
یعنی خانم محترم امر خیره......

رو جزوه شماره بنویس زنگ بزنیم واسه خواستگاری.....


آقا ول کن.....

تو بگو جزوه میخوام بقیشو خود خانم ها واردن

اهان افتاد حالا
اخه من زمان دانشجویی دوتا همکلاس دختر بیشتر نداشتم اونا هم که درپیت وشوهر کرده بودن وبااجازتون ماهم اصلا اهل جزوه نویسی نبودیم
درهرحال من این رویارو میکشم
ممنون:biggrin::biggrin:
 

spow

اخراجی موقت
اینم راه جدیدش
خوبه؟؟؟


 

spow

اخراجی موقت
این آزمون حاوی 10 نشانه خطر است که به شما در شناسایی قربانیان عشق کمک می کند :

ازمون را می‌توانید بر اساس رابطه ای که هم اکنون دارید و یا روابط گذشته ی خود و یا روابط تان با مردها به طور عموم پاسخ دهید . اما همه این سئوال های را با صداقت پاسخ دهید گر چه ممکن است از اینکه پیش خودتان اعتراف می‌کنید ، برایتان خوش آیند نباشد اما روبرو شدن با حقیقت اولین قدم در جهت تغییراست .

به این سوالات با توجه به امتیازات زیر پاسخ دهید و در آخر امتیازات را با هم جمع کنید.



به کرات 0 امتیاز

اغلب 4 امتیاز

گاه به گاه 8 امتیاز

بندرت 10 امتیاز



1. احساس می‌کنید می‌بایست دور و بر نامزد یا همسرتان پاورچین پاورچین راه بروید ، تا مبادا او را ناراحت کنید

2. احساس می‌کنید نامزد یا همسرتان با شما با احترام رفتار نمی کند .

3. در محل کار و یا هنگامی که با دوستان خود هستید با اعتماد بنفس و از موضع قدرت بیشتری برخورد می‌کنید .

4. از این که پس خوراند منفی به نامزد یا همسرتان بدهید ،احساس امنیت و راحتی نمی کنید .

5. از این که نیاز ها و خواسته هایتان را از نامزد یا همسرتان مطالبه کنید مردد هستید و بعضی اوقات نگرانید که مبادا بیش از حد محتاج جلوه کنید .

6. احساس می‌کنید رفتار نامزد یا همسرتان به مراتب بدتر از رفتار شما با اوست .

7. هنگامی که نامزد یا همسرتان رفتار مهربانه ای با شما ندارد ، به امید جلب محبتش تلاش می‌کنید تا هر چه بیشتر با او مهربان باشید .

8. احساس می‌کنید برای اینکه به نامزد یا همسرتان نشان دهید که از عشق ، محبت ،ازادی و برابری سهمی دارید ، می‌بایست برای این کار خیلی تلاش نمایید تا اورا متقاعد کنید .

9. غالبا مجبورید در مورد رفتار همسرتان و یا اوضاع و شرایط زندگی خود ، برای دیگران عذر و بهانه بیاورید و از او دفاع کنید .

10. به خاطر دست کم گرفتن و زیر پا گذاشتن عزت نفس خود در مقابل یک مرد ، غالبا از دست خود عصبانی می‌شوید ، گر چه به خودتان قول داده بودید هرگز دوباره چنین رفتاری نکنید ، اما هم چنان اجازه می‌دهید با عشق و محبت کمتر از ان چه که به راستی استحقاقش را دارید با شما رفتار شود .



حال امتیازات خود را جمع بزنید :



100-80 : به شما تبریک می‌گویم . شما در رابطه ی خود از موضعی برابر با همسرتان برخوردار هستید و هرگز ان چه و ان که هستید را به خاطر عشق بیشتر فدا نکنید . به منظور جلوگیری از بروز مشکلات اتی در مواردی که امتیاز کمتری گرفته اید کار کنید .



79-60 : شما یک قربانی عشق هستید اما نه با مشکل جدی و حاد ، اما در بسیاری از موارد در روابط خود از موضع ضعف برخورد می‌کنید . توجه نمایید که ترس از دست دادن و تایید، شما را از درخواست ان چه که استحقاقش را دارید ، باز می‌دارد . سعی کنید در راستای عشق ورزیدن با خودتان کار کنید و خود را کمتر زیر پا بگذارید .



59-40: اخطار : چه بخواهید و چه نخواهید اعتراف کنید در روابط خود با مردها یک قربانی عشق هستید زیرا اجازه می‌دهید با شما بد رفتاری کنند . به منظور احقاق حق خود در مقابل همسرتان نمی‌ایستید . چنان در فدا کردن برای عشق بیشتر متخصص شده اید که دیگر از یاد برده اید راحت بودن کنار یک مرد به چه معناست و چگونه احساسی می‌باشد .



39-0 : اورژانس: شما یک قربانی عشق حرفه ای هستید . احتمالا نسبت به خود از احترام شخصی بسیار ناچیزی برخوردار هستید و یا اصلا ندارید . با توجه به رفتارهای بسیار بدی که توسط مردان زندگیتان با شما می‌شود ، می‌توان گفت که اعتماد به نفس شما نیز بسیار پایین است. مادامی که خودتان را دوست ندارید ، انتظار نداشته باشید به شما عشق بورزد وقت آن رسیده که بر خیزید و مانند یک زن قوی باشید نه مانند یک پا دری . می‌بایست همین الان اقدامی صورت دهید .
 

spow

اخراجی موقت
از قربانیان عشق واحساسات چه خبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

.:Shila:.

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان عشق شقایق :gol:


شقايق گفت : با خنده نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت :

شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري

به جان دلبرش افتاده بود- اما طبيبان گفته بودندش

اگر يک شاخه گل آرد

ازآن نوعي که من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش آندم

شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را

بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده

و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا مي کرد

پس از چندي

هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟

در اين صحرا که آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟

نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

که ناگه

روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد

آنگه

مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد

و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد

نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را

به من مي داد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل

که تو تاج سرم هستي

دواي دلبرم هستي

بمان اي گل

ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

گل هميشه عاشق شد
وقتی خوندمش چشمام پر شد
خیلی زیبا بود
مرسی:gol:
 

Similar threads

بالا