پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

NEGINNN

کاربر بیش فعال
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.باران گرفت.مادرم گفت:چه بارانی می آید.
پدرم گفت:بهار است.
و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.لباسهای ما خاکی بود.
او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.لباس ما از جنس ابریشم و نور شد
و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.پیامبر،
کنارشان زد خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود،به ما بخشیدند.و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و من به خدا گفتم:امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.امروز انگار این جا بهشت است.
خدا گفت:کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذردو کاش می دانستی بهشت همان قلب توست! نوشته:عرفان نظر آهاری
 

Similar threads

بالا