سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بيپايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگهايش در ابديت ميتپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش ميسوخت.
اينبار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شنهاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو ، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.
تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا در آمد پيكر ديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت.
روزگار من چهار فصل ندارد... همه یکرنگ و بی هدف است !
روزهایم سحر و شام و ظهر و عصر نداشته و نخواهد داشت! مثل زندگی ام در مه شدید، خاکستری و محو است... من به دنبال یک فصل جدید و یک زندگی نو هستم... چون چیزی در ته دلم می گوید: "بیهوده خلق نشده ام"...
اما این لحظه یا ساعات یا روز فرا نمی رسد تا فصل جدید زندگی من آغاز شود...
فکر می کنم مرگ همان فصل جدید زندگی من است! برای همین هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم با خودم می گویم: "هنوز که زنده ام"...!!!